عینکم را روی میز میگذارم ،
کمی چشمانم را میمالانم ،
دوباره سرم را بالا میآورم ،
تو آمدهای و این یک خواب نیست.
لیوانها را پُر میکنم ،
آتشی در شومینه روشن است
کُندهی آتش گرفته را نگاه کن ،
چقدر شبیه قلب من میسوزد.
دوباره سرم گیج میرود
و به خاطر میآورم
روزی را که
موهای کوتاهت جوانه زد ،
آسمان چشمانت بارید ،
قلب تو مثل برلین سقوط کرد
و تو رفتی
و این یک خواب نبود.