امروز در تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا مسافران دیگر بیایند و ماشین را پُر کنند تا حرکت کنیم. پیرمردی از آن طرف خیابان به سمت ماشین میآمد ، با چشم حرکاتش را دنبال میکردم. ناگهان درِ ماشین را باز کرد و کیسههای خریدی را که به همراه داشت روی صندلی گذاشت ؛ چند ثانیه بعد هم کنارم نشسته بود.
بلند گفت : « آخ ... از بس فرغون فرغون خاک جا به جا کردیم دیگه واسه ما جونی نمونده. »
تعجب کرده بودم و نمیدانستم روی صحبتش با چه کسی است. مسافر دیگری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود ، عین خیالش نبود و داشت روزنامه میخواند. هنوز داشت بلند بلند صحبت میکرد که به صورتش نگاه کردم ؛ او هم به من نگاه کرد. خواستم چیزی بگویم ولی هیچی به ذهنم نرسید و فقط در همان حالت چند لحظهای به هم خیره شدیم.
به دستهایش نگاه کردم. دستهای ظریف و کارنکردهای داشت. هر شغلی به او میآمد به جز جا به جا کننده فرغون فرغون خاک ؛ شاید به طعنه این جمله را گفته بود ... هنوز نمیدانم.
از پنجره به بیرون نگاه میکردم. جوان دیگری از آن طرف خیابان نزدیک میشد اتفاقا او هم سوار ماشین شد و حرکت کردیم. پیرمرد با آن جوان شروع کردن به صحبت کردن و خندیدن ؛ چند وقت یکباری هم نگاهی به من میکرد و بعد نگاهش را برمیگرداند.
چند بار خواستم لبخند بزنم ، اما انگار دیگر ناامید شده بود و رویش را سمت من نمیکرد. وقتی از ماشین پیاده شدم دلم میخواست فریاد بکشم و به او بگویم :
« اشتباه نکن ؛ من غمگین نیستم. »