۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هشتصد کلمه

دو شب پیش بعد از دیدن دو قسمت از فصل دوم سریال The Affair ، ناخودآگاه صفحه مایکروسافت ورد را باز کردم و شروع به نوشتن کردم :

 « تلفن زنگ می‌خورد. از ترس زانوهایم را بغل کرده‌ام و... »

حدود چهارصد کلمه نوشتم ؛ ساعت سه بعد از نصف شب بود. سوزش چشمانم مرا مجبور به خوابیدن کرد و از نوشتن ادامه‌ی داستان باز ماندم.

احساس درونی‌ام میگوید باید داستان را در هشتصد کلمه تمام کنم.

( بین هشتصد تا پانزده هزار کلمه ، داستان ، کوتاه محسوب می‌شود )

آسمان ناپاک

چقدر از هوای امروز تهران متنفر بودم. پر از سرب و آلاینده‌های دیگر که آدم را کلافه می‌کردند. آسمان را به زحمت می‌شد دید ؛ حتی وقتی به رو به رو نگاه می‌کردم می‌توانستم فضای مه آلودی را احساس کنم که پر از کثافت شده بود.

این همان لجنزاری است که خودمان برای خودمان درستش کردیم. 

۱ نظر

نامه‌ای غیر عاشقانه به ن.ی

سلام.

نمی‌دانم که آیا این نامه را خواهی خواند یا نه ؛ فقط این را می‌دانم که دوست دارم برایت بنویسم. انگشتانم مانند نوازنده‌ای چیره دست ، در نواختن پیانو ، کلیدهای این صفحه کلید لعنتی را فشار می‌دهند.

تقریبا یک ماهی می‌شود که همه چیز به هم ریخته است اما تقریبا عادت کرده‌ام. یادت می‌آید که آن زمان یک موسیقی فنلاندی برایت فرستادم و گفتی که آن را دوستش نداری ؟ الان دارم به همان قطعه موسیقی گوش می‌کنم.

مطالبی که می‌نویسی را می‌خوانم. کم و بیش معلوم است که حال خوشی نداری ؛ دلیلش را نمی‌دانم و نمی‌خواهم که بدانم ولی دوست دارم یک روز تو را خوشحال‌تر از آن چیزی که الان هستی ببینم.

چند وقت پیش با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. می‌گفت که عاشق شده است. خیلی غیر منتظره بود. از من راهکاری خواست و من هم به او توصیه کردم که با یک روانشناس مشورت کند. شاید فکر کنی که پاسخ بی‌رحمانه‌ای به یک فردی که تازه عاشق شده بود دادم ولی باور کن اینطور نبود. می‌خواستم به او یادآوری کنم که باید با عقل تصمیم گرفت نه با احساسات زودگذر ، هرچند که فایده‌ای هم نداشت.

هیچ‌وقت از مهربانی تو کم نمی‌شود این را خوب می‌دانم. بالاخره زمانی فرا خواهد رسد که دوباره کمی با هم صحبت کنیم و من برایت از کمونیسم بگویم و تو بحث لیبرالیسم را به وسط بکشی. من از فیلم انجمن شاعران مرده تعریف کنم و تو چیزی نگویی و فقط لبخند بزنی.

بعد از چند وقت

بعد از چند وقت دوباره به این وبلاگ ترک شده برگشتم. راستش را بخواهید بعد از چهار ماه دوباره انگشتانم دارند کلیدهای کیبورد را لمس می‌کنند.

توی این مدت خیلی چیزها عوض شده است. حوادث گوناگونی رخ داد ، تفکرات عجیبی پیدا کردم و بعد آنها را از مغزم بیرون کردم و خیلی چیزهای دیگر.

توی این مدت خودم را بهتر شناختم و فهمیدم که آدم تنبلی هستم ؛ خیلی تنبل.

۱ نظر