چند وقتی هست که دارم به این فکر میکنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی میتونه باشه ؟
آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟
میدونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه میکنم و نمیتونم آرومش کنم!
چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!
شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونهها و یا روی نیمکت پارکها و دیوارها یادگاری مینویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظرهها توی ذهنم میاد، تلاشهای بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر میکنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر میکنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو میکنم، فقط شکلش فرق داره )
چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعلهورتر کرد :
من میترسم.
میترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،
به خراشیدن درختی،
یا نوشتن دیواری قانع باشی.
یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.