۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شعر : بینهایت تو

میان قلعه‌ی بازوانت شعر می‌شوم،

وقتی که در حصر تو،

رها به دنبال آنچه که نیست می‌گردم.

تو برای من خاطره‌ای باقی می‌گذاری و من 

پوچ و دست‌فرسود 

در میان نفس‌های گرم تو

پرواز می‌کنم.

آری ، بگذار تا دنیا بفهمد

که در مقابل تو 

بی‌نهایت هم کم است.

شاید گالیله هم 

به این راز پی ببرد که

در برابر برجستگی‌های تن تو

زمین لیاقت صاف بودن را

هم ندارد.

بگذار کمی از لب‌هایت بگویم

تا لاله‌ها از شرم ، سیاه و سفید شوند.

می‌خواهم از صدایت تعریف کنم

اما می‌ترسم نهنگ‌ها

 برای شنیدنش

دست به خودکشی بزنند.

باید احتیاط کنم!

اگر کلمه‌ای دیگر بگویم

خواهی دید

که جهان در مقابل تو 

سپر می‌اندازد.

تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگی!

چند وقتی هست که دارم به این فکر می‌کنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی می‌تونه باشه ؟

آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟

می‌دونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه می‌کنم و نمی‌تونم آرومش کنم!

چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!

شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونه‌ها و یا روی نیمکت پارک‌ها و دیوارها یادگاری می‌نویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظره‌ها توی ذهنم میاد، تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر می‌کنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر می‌کنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو می‌کنم، فقط شکلش فرق داره )

چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعله‌ورتر کرد :


من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.