ناخدا دیشب مُرد! پیکر بی‌جانش را در میان پارچه‌ی سفیدی پیچیدیم و او را در اقیانوس رها کردیم. بعد از دو روز در تب جان داد؛ با خودمان فکر کردیم که شاید سردی آب بتواند عطش باقی مانده در پیکرش را از بین ببرد.

این آخرین سفر ناخدا بود، برای همین، طولانی‌ترین مسیر را برای وداع با دریا انتخاب کرد و تصمیم گرفت بارِ غلات را به زنگبار ببرد.

قصد داشت وقتی برگشت، لنج را بفروشد و با پولی که از سفر عایدش شده، به زادگاهش در کشمیر برود و تا آخر عمرش در آنجا زندگی کند.

این اواخر برای ما زیاد از خاطراتش تعریف می‌کرد. جزو معدود افرادی بود که مادرِ دریا را دیده بود.

وقتی جوان‌تر بود، برای صید مروارید نفسش را حبس می‌کرد و به اعماق آب می‌رفت. یک روز که مثل همیشه به جستجوی مروارید رفته بود، زنی را دید که با بچه‌ای در بغل به سمتش می‌آید. هول می‌شود و نفسش را رها می‌کند. آنهایی که روی قایق منتظرش بودند حباب‌های هوا را می‌بینند و طناب دور کمرش را می‌کشند و ناخدا را به سطح آب می‌آورند.

تا قبل از آن چیزهایی درباره‌ی وجود زنی زیبارو در دریا شنیده بود اما بعد از این که خودش او را دید، مطمئن شد که مادرِ دریا وجود دارد؛ اما دیگر نتوانست او را ملاقات کند.

امروز وقتی وسایل ناخدا را می‌گشتم، تصاویر نقاشی شده‌ از زنی را پیدا کردم. کاغذ‌ها زرد شده بودند که نشان از قدیمی بودن آنهاست. چهره‌ی زنی با بینی کشیده، چشمانی لوزی شکل، لبی باریک و موهای پخش شده در اطراف سرش.

حدس زدم که شاید او مادر دریا باشد و با خودم گفتم : حالا که پیکر ناخدا را به دریا انداختیم، شاید توانسته باشد با مادر دریا همراه شود.