۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

شعر : بیا

بیا و تمام جمعه‌ها را مچاله کن

بیا و تمام بوسه‌ها را بهانه کن

میان تمام آدمیان زنده در این جهان

بیا و دوباره قلب مرا نشانه کن

از خنده‌های شیرینت کمی نمک

بیا و به زخم‌هایم اضافه کن

نسیمی از عطر غزل‌های دلنشین

بیار و به جان خسته‌ام حواله کن

به تمام خیابان‌های سرد شهر من

گرمیِ مردادِ اصیلی اضافه کن

بیا و نمان و طوفان کن و برو

دمی حسرت دیدار را کرانه کن

از قبل خبرم نکن وَ بیا وَ فقط بیا

یک سلام نارنجی به من روانه کن

گر میروی چیزی به جا بگذار

پروانه‌ای به دردهایم خزانه کن


خوانش شعر را در ساندکلاد بشنوید

شعر : سلام، خداحافظ

ای عطر خوش نارنج، سلام!

به عنوان آخرین پیام،

به عنوان آخرین سلام،

به عنوان آخرین کلام.

به تمام کوچه‌های نادیده‌ی شهرم،

به تمام پرستوهای این آسمان،

به تمام گل‌های ناروییده‌ی این جهان.

به تمام عزیزانِ گوشه‌ی قلبم،

به تمام خال‌های کُنج لب،

به تمام اشک‌ها و چشمِ تر.

به تمام دفتر‌های شعر خالی‌ام،

به تمام قلم‌های شکسته،

به تمام درختان خشک این دیار.

به هرکجا که رسیدی،

به هرکسی که دیدی،

به هر صدایی که شنیدی،

« برسان سلام مارا »

خداحافظ؛

بنگ!

و تمام.

۱ نظر

درشت‌نگار : پارک جمشیدیه و نارنجیا!

پارک جمشیدیه


چیزی به ذهنم نمیاد که بخوام به این پستِ بی‌خاصیت اضافه کنم...صبر کنید... یه شعر یادم اومد!

«دیده بودم در پس هر سال تکراری
مرگی در کنارم نشسته است.»

امسال هم شانس این رو داشته باشم تا یک تولد دیگه رو تجربه کنم. 21 یعنی تا چشم به هم بزنی رسیدی به 30 و این روند هرلحظه و روز و هر هفته و... ادامه داره تا لحظه‌ی خداحافظی از این جهان عجیب و غریب.

و باز هم یک شعر دیگر :
«من شاعر جوان
مردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
شب به خیر...»
۱ نظر