۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نامه به کی‌بانو (1)

کی‌بانو جان، صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آسمان سراسر ابریست. برایت چند خوشه باران چیده‌ام، چترت را فراموش نکن؛ امروز هوا بارانی‌ست.

شما به اندازه‌ی تمام چیزهای بد خوبید. مثلا به اندازه‌ی انتظار طولانی برای عبور از چراغ قرمز، به اندازه‌ی شاخص آلودگی هوا، به اندازه‌ی سرمای دست کودک دست‌فروش و به اندازه‌ی تمامی زباله‌های مسافر در اقیانوس‌ها. اصلا در روزگاری که بدی‌ها سر به فلک کشیده‌اند و خوبی‌ها دارند تمام می‌شوند، شما را باید به اندازه‌ی تمامی بدی‌ها دوست داشت.

من دلم می‌خواهد با شما صادق باشم و از حقیقت، حتی‌المقدور، یکی دو قدمی آن طرف‌تر نروم. حالا که شما وجود ندارید، بگذارید، علاوه بر تعریف‌ها و تمجید‌هایی که درباره‌تان گفتم، این را هم بگویم : 

کی‌بانو جان، شما خیلی بی‌شعورید ولی دیگر کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ اتفاقی‌ست که افتاده!

نگاهی به فیلم همه می‌دانند (Everybody Knows)

Everybody Knows همه می‌دانند

امروز این فیلم رو دیدم و چند نکته به نظرم اومد :


یک. پوستر فیلم طراحی بدی داره.


دو. در فیلم سکانس‌هایی من رو به یاد فیلم‌های قبلی آقای فرهادی انداخت. به عنوان مثال وقتی خاویر باردم توی مدرسه داشت درباره‌ی تفاوت آب انگور و شراب توضیح می‌داد، به یاد سکانسی در‌ فیلم فروشنده افتادم. در هر دو این سکانس‌ها به تغییر ماهیت بر اثر گذر زمان اشاره شده است. در فیلم فروشنده، تغییر انسان به گاو و در این فیلم، آب انگور به شراب.


سه. فرهادی در ابتدای فیلم، بیننده را در دنیایی جذاب وارد می‌کند و حدودا تا یک سوم ابتدایی آن، به معرفی و ترسیم شخصیت‌ها و ارتباطات بین آنها می‌پردازد. اما متاسفانه زمانی کارت‌هایش تمام می‌شود که هنوز دو سوم از فیلم باقی مانده و با گذر زمان، حوصله و شوق ببیننده افت پیدا می‌کند.


چهار. دزدیدن دختری ۱۶ ساله در مراسم عروسی توسط آشنایانش به نظر کمی ناممکن است. مگر اینکه فرهادی تدبیر ویژه‌ای اندیشیده باشد که ما در فیلم شانس دیدنش را نداشتیم!


پنج. کسی که بیشتر از همه تباه می‌شود قهرمان فیلم است. قهرمانی که معشوقش را سال‌ها پیش از دست داده، ۱۶ سال است که از پدر بودن خودش خبر ندارد، مزرعه‌اش را از دست می‌دهد، همسرش را از دست می‌دهد و چه چیزی را به دست می‌آورد؟ جمله‌ی 《خیلی ممنون》. حتی قهرمان فیلم دخترش را هم به دست نمی‌آورد زیرا که دختر با پدر غیرواقعی و مادرش به خانه برمی‌گردد و کسی که تنها می‌ماند قهرمان ماست.


سخن پایانی : این فیلم نه یک افتصاح و نه یک شاهکار سینمایی است. آقای فرهادی را در فضای امروزی سینمای ایران اگرچه که می‌توان جزو کارگردانان خوب طبقه کرد، اما در مقیاس جهانی کمی معادلات متفاوت می‌شود. 

_______________

پ.ن : کلمه‌ی پدر غیرواقعی یه خرده اذیتم کرد وقتی خواستم بنویسمش، چون یه جورایی غیرواقعی نبود.

پ.ن۱ : توصیه می‌کنم فیلم رو ببینید.

لعنت به صفر و یک

کاش می‌شد مثل قدیما نامه نوشت و پست کرد. دنیا‌ی دیجیتال گند زده به حس لمسِ کاغذ، به پخش شدن جوهر، به خیس کردن چسبِ پاک نامه، به شوق دریافت نامه از پستچی.

لعنت به صفر و یک که هزارتا نامه‌ی ناخوانده رو گذاشته روی دستم.

نامه‌ به کی‌بانو

کی‌بانو؛ از این به بعد دلم می‌خواهد با این نام تو را صدا بزنم.

بعد از این همه مدت، جرات کردم که برایت نامه بنویسم، اگر چه که می‌دانم مانند نوشته‌های دیگرم، هیچ‌کدام را نخواهی خواهند.

امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم، اولین بار کی دیدمت، از کجا آمدی، کجا بود، چرا من تو را دیدم و هزار جور سوال و جواب‌های احتمالیِ به درد نخورِ دیگر. تو یادت هست؟ اگر هنوز هم یادت هست، برایم بنویس.

قبل از تو، داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و مطمئنم که تو هم سرت به کار خودت بود. البته...، بگذریم، ولش کن؛ حتی دوست ندارم به آن موضوع فکر کنم.

گاهی حسرت می‌خورم که چرا انقدر سرد بودم. آن روزها یادم رفته بود که شطرنج بازی نمی‌کنم، تازه هم اگر بازی می‌کردم، یادم رفته بود که در مقابلم تو هستی؛ نه یک حریفِ متخاصم.

سخن را کوتاه کنم، دلم خیلی گرفته است. از اینکه هروقت می‌بینمت باید لبخند بزنم و به همه بگویم که همه چیز خوب است. خودت خوب می‌دانی که هیچ چیز خوب نیست. آن روزها که در را باز می‌کردی و داخل می‌آمدی باید صدای تبش‌های قلبم را از دیگران مخفی می‌کردم و الان هم باید صدای شکستن آن را در پستوی سینه‌ام خفه کنم؛ راستی چه شد که ما همه چیز را از همه مخفی کردیم؟ نگران چی بودیم؟

کی‌بانو جان، دلم برایت تنگ است؛ برایم نامه بنویس.

۳ نظر