۱۱ مطلب با موضوع «راه زندگی» ثبت شده است

هویت چهل تکه

مدتی بود که مسئله‌ای ذهنم را درگیر کرده بود و در برهه‌های زمانی مختلف، خرد خرد به آن فکر کرده بودم. امشب شرایط، زمان و حوصله نوشتنش برایم پیش آمد.

داستان از آنجایی شروع شد که یک روز به خودم آمدم و دیدم: چقدر با چیزهایی احاطه شده‌ام که از آنها خوشم نمی‌آید. به عنوان مثال به یک موسیقی فرانسوی برخوردم که مدتی در موبایلم وجود داشت ولی آن را گوش نمی‌کردم. با خودم فکر کردم که این قطعه موسیقی از کجا آمده است؟

بدون کمی درنگ فهمیدم این همان آهنگی است که به خاطر شخص دیگری دوستش داشتم! این آهنگ سال‌ها با من همراه شده بود، بدون اینکه دوستش داشته باشم.

بعد از اینکه کمی بیشتر جستجو کردم، به تعداد بیشتری از این قبیل چیزها برخوردم و بیشتر از قبل تعجب کردم. مثلا زمانی کتابی را خواندم که بقیه اشخاص از آن خوششان آمده بود و از آن تعریف می‌کردند، ولی وقتی صادقانه‌تر با سلیقه‌ام رو به رو شدم، فهمیدم که آن را دوست نداشتم.

ما آدم‌ها به دلیل اینکه شخصی یا گروهی را دوست داریم، سعی می‌کنیم چیزهایی را برای خودمان از آنها به یادگار برداریم و به مرور زمان این برداشت‌ها را آن قدر درونی می‌کنیم که دیگر جرات شفاف اندییشیدن و دستچین کردن دوباره‌‌ی آنها را به خودمان نمی‌دهیم و در نهایت، تبدیل می‌شویم به شخصی با هویت چهل تکه. البته برداشت از سلایق و انتخاب‌های دیگران تا حدودی مجاز است و مشکلی برای ما ایجاد نمی‌کند؛ بلکه مشکل از جایی شروع می‌شود که در انتخاب‌ها و علایق دیگران طوری غرق شویم که دیگر مجال برای بروز علایق و فرصت برای انتخاب‌های خودخواسته را از خودمان دریغ کنیم.

یک شخص با هویت چهل تکه آدمی‌ست که سلایق و انتخاب‌های دیگران را با خود یدک می‌کشد، بدون اینکه بیاندیشد: آیا واقعا این من هستم که آنها را انتخاب کرده‌ام؟

شاید تنها راه رهایی از این مسئله، شناخت بیشتر خود، همراه با تفکر شفاف و جسارت باشد. به امید آن روزی که جرات پاره کردن پوستین کهنه‌ای که به خاطر دیگران بر تن کرده‌ایم را در خود بیابیم.

مختصری در رابطه با انحلال گروه‌های اجتماعی

گروه‌های اجتماعی


انسان از وقتی که پا بر جهان می‌گذارد، ناچار است برای ادامه‌ی بقا و رشد (روحی و جسمی) با فضای خود ارتباط برقرار کند. او با هرچیزی که موجود در فضای وی باشد از قبیل انسان‌ها، حیوانات، اشیا و... ارتباط برقرار می‌کند و با کسب تجربه‌های تازه مسیر زندگی خود را آهسته آهسته طی می‌کند.


از همان سال‌های ابتدایی زندگی، آدمی به عضویت گروه‌ها و تشکل‌های مختلف در می‌آید. بعضی از عضویت‌ها اختیاری و بعضی از آنها اجباری می‌باشند. به عنوان مثال، وقتی که کودکی به ۷ سالگی رسید، او را به اجبار به مدرسه می‌فرستند و او را عضوی از جامعه‌ای به نام مدرسه می‌کنند.

او در مدرسه، تحت شرایطی، با افرادی که مشترکات و شرایط سازگاری با وی دارند، تشکیل گروه‌هایی را می‌دهد و از منافع عضویت در آنها بهره می‌برد و بعضی از اوقات نیز متحمل زیان می‌گردد.


اینکه گروه و یا تشکل ایجاد شده چقدر برقرار خواهد ماند و چه چیزهایی باعث استحکام و یا افول آن می‌شود اکنون موضوع بحث من است. 

چند روز پیش به یکی از دوستانم گفتم : 


«هر شروعی پایانی داره، موضوع اینکه چطور پایان رو به تاخیر بندازیم»

برای مطالعه‌ی ادامه‌ی مطلب، اینجا کلیک کنید.


درشت‌نگار : پرش و چند درس مهم

پرش از ارتفاق در بام تهران


اول از همه باید بگم اون شخصی که توی عکس داره می‌پره پایین من هستم. همینطور که شاید خیلی از شماها متوجه شدید، از لحاظ فنی، پرش پیروزمندانه‌ای نیست. تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید تا بتونم از ارتفاق 3 متری بپرم روی یک تشک بادی. بعد از این که این کار رو انجام دادم احساس پیروزی می‌کردم. شاید خنده‌دار به نظر برسد ولی برای خودم خوشحال بودم چون توانستم به ترسم غلبه کنم.

در ظاهر شاید یک تجربه‌ی عادی به نظر برسید اما درس‌هایی از این پرش گرفتم که فکر کردم شاید بهتر باشد تا آنها را به اشتراک بگذارم. البته همه این مطالبی که در ادامه مطرح می‌کنم جنبه شخصی داره و می‌تونه نظر شما فرق داشته باشه. 


یک : روزی که حتی نمی‌توانید فکر را بکنید می‌تواند مهمترین روز زندگی‌تان باشد. قبل از اینکه هماهنگی‌های لازم برای رفتن به محل پرش انجام بشه خیلی کسل بودم و با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد به جای بیرون رفتن، برگردم خونه و به کارهایی که دارم برسم. اگر برمی‌گشتم چه چیزی از دست می‌دادم؟ همه چی را.


دو : با خرد کردن هدف‌های بزرگ می‌توانید با انگیزه بیشتر برای رسیدن به هدف نهایی تلاش کنید.


سه : زاویه دید خیلی مهم است. وقتی که از پایین به سکوی پرش نگاه کردم، با خودم گفتم راحت‌ترین کار پریدن از روی آن است. ولی وقتی نوبت به پرش من رسید، همه‌چیز آنطور که گمان می‌کردم به پیش نرفت.


چهار : وقتی که تمام اصول و قواعد پرش را از زبان مربی شنیده بودم و همه چیز را خیلی خوب می‌دانستم، آنها را در ذهنم حفظ کردم و به تشک زیر پایم نگاه می‌کردم. بارها و بارها قواعد تکرار شدند اما هیچ یک به پرش من کمکی نکردند. بعضی وقت‌ها اغراق و افراط برای دانستن، هیچ کمکی به عمل کردن به دانسته‌ها نمی‌کند.


پنج : بهتر است هر چند وقت یکبار عیارتان سنجیده شود! مثلا تا قبل از امروز، خودم را آدمی شجاع و جسور تصور می‌کردم، ولی امروز فهمیدم وقتی پای جان و احتمال ضرر و زیان در میان باشد، به شدت محافظه‌کار می‌شوم.


شش : وقتی به انجام کاری مشغول می‌شوید و روی آن تمرکز می‌کنید. وقتی که در تنش‌های پی در پی قرار دارید، تقریبا هرچیزی که به آن موضوع ربط نداشته باشد را فراموش می‌کنیم. وقتی که در تقلا برای غلبه بر ترس از ارتفاغ بودم، وقتی که از بالا به پایین نگاه می‌کردم، وقتی که پرش دیگران را نگاه می‌کردم، هیچوقت متوجه نشدم که آسمانِ رو به روی من، چه زود روشنی خودش رو از دست داد و شب بر محیط چیره شد. اگر دغدغه کاری زیادی دارید، مواظب باشید تا کاملا متوجه بشید چه چیزهایی در حال کم‌رنگ‌ شدن در زندگی‌تان هستند.


هفت : برای انجام برخی از کارها نیاز به پشتیبانی و همراهی آدم‌هایی دارید که به شما کمک کنند تا ترس‌هایتان را کنار بگذارید و دست به عمل بزنید. اگر داد و فریادهای دوستان و تماشاگران نبود، هنوز هم آن بالا بودم!


‌هشت : مواظب باشید از چه کسی مشاوره می‌گیرید. وقتی که از تلاش‌ پی در پی برای پرش خسته شدم، روی یکی از پله‌ها نشستم و اجازه دادم تا کسانی که می‌خواهند شانس خود را امتحان کنند، از سکو پایین بپرند. یکی از بچه‌هایی که آنجا بود ترسید و حیرت‌زده به پایین خیره شد؛ درست مثل خودم. من هم که خیلی هیجان‌زده بودم به او گفتم : « هیچی نیست، فقط انجامش بده. اصلا ترس نداره. آفرین برو... ». واقعا خنده‌دار است.

البته مسئله‌ای که نباید فراموش بشه اینکه حرف‌های کسی که کاری را انجام نداده لزوما غلط نیست ولی باید به وقت عمل احتیاط کرد.


نه : موقع تنش‌های روانی و غلبه‌ی شرایطی محیطی تصمیم نگیرید، اگر هم تصمیم می‌گیرید، برای انجام آن دوباره همه چیز را بسنجید.


ده : گاهی لزومی ندارد که کاری را به بهترین شکل ممکن انجام بدی؛ فقط باید انجامش بدی. تا قبل از اولین پرش فکر می‌کردم که باید تمام اصول و قواعد را مو به مو انجام بدم و همین باعث مردد شدن من شد. بعد از اینکه برای بار دوم هم به پایین پریدم، فهمیدم که می‌توان پریدن را تجربه کرد ولی نه به بهترین شکل.


یازده : مواظب باشید تا وسیله‌ی سرگرمی دیگران نشوید. وقتی که لبه‌ی سکو ایستاده بودم، می‌توانستم تمامی افرادی را که منتظر پرش من هستند را ببینم. آنها  برایشان مهم نبود که خوب بپرم یا بد بپرم و حتی آسیب ببینم. آنها آنجا بودن تا پریدن بقیه رو تماشا کنن. مواظب باشید تا صحبت‌ها و تشویق‌های کسانی که در بیرون از میدان هستند، عمل ناخواسته‌ای را به شما تحمیل نکند.


دوازده : وقتی که از موقعیت تنش و هیجان بیرون آمدید، یادتان باشد تا رفتار هیجانی و پرتنش را کنار بگذارید و با شرایط عادی هماهنگ شوید. وقتی که همه چیز تمام شده بود و داشتیم به سمت ماشین برمی‌گشتیم، هنوز هیجان و تنش بالایی را تجربه می‌کردم. همین باعث شد تا بعضی از وسایلم را جا بگذارم.


سیزده : اگر یکبار در انجام کاری موفق بودید، دلیلی ندارد که در انجام مجدد همان کار، دوباره به نتیجه‌ی موفقیت‌آمیزی برسید. مثلا پرش دوم من همراه با ترس و تردید بود، درحالی که حدودا یک دقیقه قبل‌تر همان کار را انجام داده بودم، و نتیجه‌ی بدتری را در پی داشت.


چهارده : حواستان به افراد صبوری که در بیرون از میدان هستند ولی عملکرد شما برای آنها مهم است باشد.


پانزده : مهم نیست برداشت بقیه چیست، مهم این است که خودتان از انجام کاری خوشحال باشید. وقتی دوستم در حال فیلمبرداری بود، افراد تماشاگر صحبت‌هایی می‌کرند که به صورت اتفاقی در فیلم ضبظ شد. هریک از آنها نظرات متفاوتی داشتند و سعی می‌کردند برای توضیح ترس من، برای خودشان و اطرافیانشان، دلایل و علت‌هایی پیدا کنند. بعد از اینکه صحبت‌هایشان را شنیدم، اصلا ناراحت نشدم چون به دستاوردی که داشتم مطمئن و از آنها راضی بودم.


تمام.

۱ نظر

نگاهی گذرا بر تئوری تحلیل رفتار متقابل

تئوری تحلیل رفتار متقابل


این تئوری در سال 1950 توسط اریک برن، روانپزشک کانادایی-آمریکایی، مطرح شد و مورد بحث و نقد روانشناسان و متخصصین زمان خود قرار گرفت. اگرچه که شکل‌گیری این تئوری مدیون نگرش فرویدی به رفتار و روابط افراد است، اما یک نقطه تفاوت اساسی بین نگرش اریک برن و فروید وجود دارد.

هزینه کردن برای حال خوب دیگران!

این اواخر کمتر با تاکسی و مترو توی شهر جا به جا می‌شوم، ولی وقتی که سوار تاکسی می‌شم و راننده مسافر گیرش نمیاد و مجبوره یه مسافت طولانی رو بدون مسافر بره، یه بهانه‌ای پیدا می‌کنم تا یه خرده بیشتر به راننده پول بدم؛ اکثرا هم میگم امروز ترافیک خیلی زیاد بوده. ( یه طوری که به طرف مقابل بر نخوره. )
یکی دو هزار تومن هیچ تغییری توی زندگی ما ایجاد نمی‌کنه ولی می‌تونه حال طرف مقابل رو خوب کنه و من حاضر برای حال خوب بقیه مردم هزینه‌ای جزئی بپردازم و در ادامه‌ی حال خوب اونها، حال منم خوب بشه.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی از نظر سازمان بهداشت جهانی

برای دیدن تصویر کامل روی آن کلیک کنید.


سعی می‌کنم چند سال آینده‌ی زندگی خودم رو صرف یادگیری مهارت‌های زندگی کنم. برای این کار به نظرم اول از همه باید هرآنچه که به صورت پیش‌فرض درست پنداشتم رو پاک کنم و سعی کنم خلا ایجاد شده رو با خوندن کتاب‌های درست، گوش کردن به آدم‌های درست، دیدن فیلم‌های درست و تجربه کردن چیزهای درست پر کنم.

می‌دونم که ساده نیست اما خب منم آدم ساده‌ای نیستم! سعی می‌کنم تا جایی که واقعا در توانم باشه برای این مهارت‌ها وقت بذارم و در نهایت بتونم به آدم مفید‌تری تبدیل بشم.

تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگی!

چند وقتی هست که دارم به این فکر می‌کنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی می‌تونه باشه ؟

آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟

می‌دونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه می‌کنم و نمی‌تونم آرومش کنم!

چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!

شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونه‌ها و یا روی نیمکت پارک‌ها و دیوارها یادگاری می‌نویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظره‌ها توی ذهنم میاد، تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر می‌کنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر می‌کنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو می‌کنم، فقط شکلش فرق داره )

چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعله‌ورتر کرد :


من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.



چگونه تنبل نباشیم!

 

 

اول از همه، من می‌پذیرم که آدم تنبلی هستم ولی نمی‌خواهم که این حقیقت، باعث کند شدن یا مانع تحقق اهدافم شود. تا آنجایی که می‌دانم، تنبلی یک رفتار است. پس می‌توان با پرهیز از انجام یکسری از کارها و دوری کردن از عادت‌هایی که باعث بروز رفتارهای سست کننده می‌شوند، بر آن فائق آمد.

 

 


برای بروز نکردن تنبلی چه کنم ؟

 

1.تمرین برای تقویت نیروی اراده. ( هنوز نمیدونم چطوری!!! )

 

2. پرهیز از قرار گرفتن در موقعیت‌هایی که معمولا تنبلی از آنجا شروع می‌شود. ( نشستن روی مبل رو به روی تلویزیون، دراز کشیدن روی تخت و... )

 

3. دوری از ابزارهایی که مانع تمرکز بر روی کار اصلی ما می‌شوند. ( رادیو، تلویزیون، موبایل، تلفن، کامپیوتر و... )

 

4. افزایش آگاهی از فرایند بروز عادت‌ها و تنبلی.

 

5. مشخص کردن محلی فقط برای انجام کارها.

 

6. کمک گرفتن از آدم‌های تنبل و به اشتراک گذاشتن تجربیات.

 

7. کمک گرفتن از دوستان و آشنایان برای کنترل کارهایی که باید انجام بدهیم.

 

8. قرار گرفتن در موقعیت‌هایی مجبور می‌شویم کارهایمان را انجام دهید.

 

9. یادداشت کارهایی که برای انجام دادن داریم و اختصاص دادن زمان تقریبی به آنها.

 

10. مشخص کردن جریمه در صورت انجام ندادن کارها و پایبندی به آن.

 

11. توجه کردن به تغذیه. ( با توجه به شرایط بدنی خودمون )

 

12. اول کارهای سخت‌تر و عذاب‌آورتر رو انجام بدیم و بعد به کارهای ساده‌تر بپردازیم.

 

13. قبل از شروع کارها، برای خودمون جایزه و پاداش تعیین کنیم.

 

14. کارهای سخت‌تر را به قسمت‌های کوچکتر تقسیم و بین هر قسمت استراحت کنیم.

 

15. بین کارها زیاد استراحت نکنیم.

 

16. { شما بگید }

 

17. { شما بگید }

 

18. { شما بگید }

 

19.  { شما بگید }

 

20. { شما بگید }

 

_____________________________________

 

 من یه اشتباهی کردم و قبل از اینکه مطلب رو توی وبلاگ وارد کنم توی آفیس تایپ کردم و اینطوری شد که فونتش رو وبلاگ قبول نمی‌کنه.

 

من متخصص نیستم و این روشی هم که پیش گرفتم برای پاسخ به سوال، یکی از روش‌های پیشنهادی برایان تریسی برای پیدا کردن جواب مناسب هست. اگر علاقه داشتید کتاب خلاقیت و حل مسئله‌ی برایان تریسی رو بخونید.

 

اگر تجربه‌ای هم توی این زمینه دارید مطرح کنید که تا هم من و هم بقیه دوستانی که این مطلب رو می‌خونن، ازش استفاده کنیم.

 

 

۱ نظر

بچه‌داری و سختی‌هایش

چند شب پیش در جمعی بودم و صحبت از سختی‌های بزرگ کردن بچه شد و یکی از حاضرین گفت : « بچه بزرگ کردن خیلی سخته، ما 30 سال پیش با چه سختی‌ای بچه بزرگ کردیم. شیر خشک گیر نمیومد، پوشک نبود و... »
بعد از تمام شدن این صحبت‌ها نگاه معناداری به فرزند خود کرد و بسیار مشهود بود که دارد بر او منت می‌‌گذارد.
با خودم فکر کردم که آیا این کار درست است یا خیر ؟
به نظر من هرکس قبل از بچه‌دار شدن باید بداند که چه چیزی در انتظارش است؛ طبیعی است که با به دنیا آمدن بچه، زندگی مانند قبل نخواهد بود. زیرا پدر و مادر مسئولیت‌های فراوانی در قبال نیاز‌های فرزند خود دارند.
به عنوان مثال تا قبل از به دنیا آمدن فرزند، والدین می‌توانند شب‌ها راحت بخوابند. ( البته خیلی ایده‌آل درنظر گرفتم. ) ولی کاملا واضح است که بعد از به دنیا آمدن فرزندشان، شرایط مانند قبل نخواهد بود و به طور حتم، گریه‌ی کودک آنها را از خواب بیدار خواهد کرد.
حالا سوال اینجاست که باید پدر و مادر، به خاطر سختی‌هایی که در زمان نگهداری از فرزند خود متحمل شده‌اند، می‌توانند به او منت بگذارند ؟ 
آنها می‌توانستند فرزندی را به دنیا نیاورند و خود را از تمام آن سختی‌ها نجات دهند اما آگاهانه فرزندی را به دنیا آوردند که می‌دانستند نگهداری از او، مستلزم تحمل سختی‌هایی است.

من ماجرا را با کمی تغییر و تفسیر برایتان شرح داد، قضاوت با خودتان.

ذهن منجمد

شاید شما هم تا کنون به این‌ خواب‌ها فرو رفته باشید و آن را صرفاً یک خواب نامیده باشید اما برای من این چیزی بیشتر از یک خواب است.

در خواب فرو رفتن اتفاقی‌ست که بارها آن را تجربه کرده‌ایم ولی کمتر درباره‌اش می‌اندیشیم و آن را در مقابل دیدگان عقل خویش قرار می‌دهیم.

خوابی که از آن برایتان می‌نویسم به معنا خوابی نیست که به دنبال آن رویا و مکاشفه رخ دهد. منظور خوابی است که به دنبالش جهل و خاموشی می‌آید.

شاید تا الان با خواندن این مقدمه‌ی بی‌سر و ته متوجه شده باشید که درباره‌ی « به خواب رفتن ذهن » صحبت می‌کنم.

اگر مدتی ، ساکن و بی‌حرکت ، روی پای خود بنشینید طبیعی است که پای شما خواب برود و وقتی که بخواهید روی آن بایستید و شروع به حرکت کنید ، احساس کنید که دیگر آن عضو با شما بیگانه است و کمتر کنترلی روی آن دارید. این موضوع شما را آزار می‌دهد و دوست دارید تا شرایط ماند قبل شود. انسان بدون « پا » می‌تواند به زندگی ادامه دهد ولی با یک « ذهن منجمد » چطور می‌تواند زندگی کند؟


سوال که باید از خود بپرسیم این است :

« تا به حال چند بار از به خواب رفتن ذهن خود ناراحت شدیم ؟ »


هدف از نوشتن این متن ، تذکر این موضوع بود که مواظب باشیم تا ذهن ما با ما بیگانه نشود.