۱۲ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

مطلب دوم من در روزنامه قانون

 

           

 

بعد از یک هفته بالاخره پریروز چاپ شد. خوشبختانه اینبار قبل از چاپ برایم ایمیل زدند و خبر دادند که قرار است چاپ شود مگر نه مجبور می‌شدم هر روز به سایت سر بزنم. 

مطلبی بود که زیاد برای وقت صرف نکرده بودم ولی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم زیاد هم بد نشده است. اگر دوست دارید این مطلب رو بخونید به لینک زیر مراجعه کنید.

 

لینک :

روزنامه قانون ؛ شماره 511 ؛ امیرحسین معیری ؛ چگونه روشنفکر شویم ؟

 

لینک دیگر :

آخرین نیوز ؛ چگونه روشنفکر شویم ؟ (طنز) 

 

 

مطلب اول من در روزنامه قانون

من واقعا دارم دیوانه می‌شم. مطلبی رو که واسه روزنامه قانون فرستاده بودم رو چاپ کردن بعد هیچی به من نگفتن که متوجه بشم. الان داشتم توی اینترنت می گشتم که دیدم اسم من رو زدن توی روزنامه قانون. سریع سایت رو باز کردم دیدم فرهنگ پیاده سواری رو تو شماره 459 چاپ کردن ولی دستشون درد نکنه اصلا انتظار نداشتم که چاپ بشه.

من از اون شماره‌ای که این مطلب توش چاپ شده چیزی جز یک لینک ندارم که برای شما قرار میدم.

اگر دوست دارید به وب‌سایت روزنامه قانون هدایت شوید روی لینک زیر کلیک کنید.

لینک :

روزنامه قانون ، شماره 459 ، صفحه 5 

لینک دیگر :

صدای ایران ، فرهنگ پیاده سواری

 

۱ نظر

فرهنگ پیاده سواری - قسمت پنجم ( قسمت اخر )

امروز داشتم فکر می کردم که واسه قسمت پنجم چی آماده کنم ، فهمیدم که همه مطالب را به شما گفتم پس تصمیم گرفتم قسمت آخر رو بنویسم و تموم کنم بره پی کارش. مجموعه کوتاهی بود ولی اصلا نگران نباشید چون من دست از کار نخواهم کشید. بعد از تمام شدن این مجموعه راضی نیستم کسی گریه و زاری راه بیندازد. 

( منم یه خورده خودم رو تحویل بگیرم دیگه )

در قسمت قبل به خصوصیات مسافر خوب پرداختیم ؛ حالا می خواهیم به ویژگی ها و خواص یک راننده تاکسی نمونه برسیم. به راستی راننده تاکسی خوب چه صفات حسنه ای دارد ؟

سوال پیچیده ای است. هنوز فلاسفه‌ی بزرگ جهان در تعریف این ویژگی ها ناتوانند و جواب مشخص و قابل اطمینانی در دست نیست ولی من سعی می کنم شما را با جواب های داده شده بیشتر آشنا کنم.


 افلاطون می گوید :

 " به عقیده‌ی من تنها موضوعی که شایسته است مغز انسان را نگران بدارد ، آینده‌ی تاکسیرانیِ کشورِ اوست. "


همانطور که آقای افلاطون فرمودند ، تاکسیرانی به تجهیزات روز نیاز دارد. پس از این موضوع می توان نتیجه گرفت که راننده‌ی خوب ، راننده‌ تاکسیِ فرودگاه است که تویوتا دارد و رانندگانی که پیکان دارند ، باید هرچه سریعتر خودشان را آپدیت کنند. 


صادق هدایت می گوید : 

" با خودم عهد کردم روزی که بنزینِ ماشین (تاکسی ) به ته رسید یا سرِ راه خراب شد ، به زندگی خودم خاتمه بدم. "


دیدگاه صادق هدایت یک مقدار خشن هست ولی قابل احترامه. من خودم یکبار سوار تاکسی شدم ، خیلی هم دیرم شده بود. راننده ، ماشین را با چهار مسافری که سوار کرده بود ، برد مکانیکی و به آقای مکانیک گفت :

" آقا قربون دستت ، روغنش رو عوض کن " 

یادش بخیر. چقدر آن روز حرفِ زشت زدم. از این جمله هم می توان نتیجه گرفت که رانندگانی که مسافران خود را معطل نمی کنند ، از بهترینِ خلایق روی زمین هستند.


گوته می گوید : 

" هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از راننده تاکسی فریب دهد. "


از بیانات جناب گوته معلوم می شود که ایشان در زمان حیات خود ، زیاد از گاریچی ها نیرنگ و فریب دیده است. (1)

پس می توان نتیجه گرفت که راننده خوب ، راننده ای است که با مسافرِ خود صادق باشد و برای او زرنگ بازی در نیاورد. از قدیم گفتند : " دست بالای دست بسیار است. " 



جبران خلیل جبران می گوید : 

" راننده‌ی فـرزانه با مشعـل ادب و حکمت، پیش رفته و راه مسافر را روشن می سازد. "


از نظر خلیل خان ، راننده ای نمونه است که ادب را در پیشگاه خداوند و در حضور مسافر رعایت کند. راننده‎ای که این ویژگی را دارد ، در ماشین سیگار نمی کشد ، با مسافر درست برخورد می کند ، از پنجره به بیرون تُف نمی کند ، به بقیه راننده ها فحش نمی دهد و ...  ( تُف )


خوب دوستان عزیز ، فکر می کنم همین چهار نمونه کافی باشد. البته نظرات زیادی در سراسر جهان وجود دارد که من نمی توانم به همه‌ی آنها اشاره کنم. خودت شما برید و به دنبال جواب های قانع کننده بگردید.

مجموعه‌ی پیاده سواری به سر رسید ؛ مسافر به خونه‌اش نرسید.

ممنونم از شما دوستان که تا اینجا من را همراهی کردید.

امیرحسین معیری    

 ________________________________________________________

 

1 - (گاری + چی ) در زمان گوته تاکسی نبود.

 

پ.ن : دوستان عزیز جدیدا مُد شده طنزپردازان معروف رو ترور می کنن. اگر من دیگه مطلب ننوشتم شما یاد من را گرامی بدارید.     

 

دوستِ خوبِ من ٬ شماره‌ی هشت

وقتی بچه بودم پدرم با یکی از دوستانش هر چند وقت یکبار به باشگاه بیلیارد می رفتن. یادم میاد یک شب من رو هم همراه خودش برد. آن موقع ده سالم بود. تکالیف مدرسه ام را رها کرده بودم و بالاخره برای اولین بار می توانستم از نزدیک توپ های بیلیاردی را که با خشونت به هم برخورد میکنند ٬ ببینم. آن شب من نقش نخودی را ایفا کردم و همش دلم می خواست خودم چوب را در دست بگیرم و بازی کنم. البته به طور تلخی این آرزویم برآورده شد ٬ وقتی بازی‌شان تمام شد و وقت رفتن رسید ٬ پریدم و دستِ دوستِ پدرم را گاز گرفتم و به زور چوبش را گرفتم. برای این گفتم تلخ چون قبل از اینکه دستش را گاز بگیرم ٬ او به سرِ چوبش گچ زده بود و هنوز روی دستش پر از گچِ آبی بود. مزه‌اش خیلی بد بود. (1)

الان دیگر آنقدر بزرگ شده ام که پدرم با من به باشگاه برود و بالاخره با من همبازی شود. همان موقع ها بود که فهمیدم چقدر  سگ شانس  هستم. من هیچکدام از توپ هایم را نتوانسته بودم وارد سوراخ کنم « اسم دقیقش رو نمیدونم واسه همین نوشتم سوراخ » و برای پدرم دو توپ تا پیروزی نمانده بود ولی از شانس بد او و اقبال خوب من ٬ اشتباهی توپ سیاه را وارد سوراخ کرد و من با اینکه هیچ غلطی نتوانسته بودم بکنم ٬ برنده شدم. این اتفاق سه بار پشت سر هم افتاد. آن موقع یک چیز دیگر هم فهمیدم ٬ اینکه چقد خوب بیلیارد بازی می کنم.

____________________________

 

(1) هشدار : لطفا این کار ها رو توی خونه امتحان نکنید. وقتی میگم بد بود بگید چشم.

 

پ.ن : راستی شما هم وقتی بچه بودید گاز می گرفتید ؟

 

.پ.ن 1 : قربانِ پدر

فرهنگ پیاده سواری - قسمت چهارم (طنز)

دوباره سلام. این قسمت را با پرسش یک سوال آغاز می کنم :


اگر راننده در حق ما جفا کرد ؛ آیا ما خودمان نباید آدم باشیم ؟


جواب این سوال دو حالت دارد که باید خودت شما انتخابش کنید :

1-  آدم باشیم.     2- آدم نباشیم.


به نظر من جواب درست تر گزینه یک است زیرا اگر آدم نیستید ، چطور سوار تاکسی شدید ؟ چطور این نوشته را 

می خوانید ؟ و هزار و یک سوال دیگر که با کلمه پرسشیِ " چطور"  شروع می شود. پس من با استفاده از ذهن خلاق شما ثابت کردم که شما آدم هستید. پس باید مثل آدم برخورد کنید. اگر نظر شما متفارت است ، بقیه متن را نخوانید چون من با توجه به گزینه اول این مطلب را می نویسم.

من اینجا این همه غرغر کردم و از رانندگان محترم نقد به عمل آوردم ، حالا وقت آن رسیده است که شروع کنیم و یک سیخونکی هم به خودمان بزنیم. برای این کار باید اول بدانیم که ما در قبال راننده چه مسئولیت هایی داریم ؟


مسئولیت ما در قبال رانندگان این است که :


1 - سلام کنیم : فکر می کنم خیلی ساده باشه. وقتی ما وارد جایی می شویم طبق آداب معاشرت باید سلام کنیم. شما

می توانید با استفاده از مواردی که برای شما ذکر می کنم این وظیفه را انجام دهید.

وقتی وارد تاکسی شدید ، می توانید بگویید :  سلام آقا ، سلام موسیو ، سلام حاج آقا ، سلام استاد ، سلام سوسیس و ...

( البته اگر از مورد آخر استفاده کنید ، راننده ماشین رو کنار میزنه و در جواب میگه : " گم شو پایین بی شعور " )

من به شخصه این مورد آخر را برای وقتی که ماشین رو اشتباه سوار شدید و از روی کم رویی ، خجالت می کشید تا به این موضوع اعتراف کنید ، توصیه می کنم. اگر هم کتک خوردید اشکال نداره ؛ بعدا خاطره می شه. صد البته یک راه دیگری هم وجود دارد. اینکه خجالتی نباشید و از راننده خواهش کنید تا ماشین را نگه دارد. وقتی پیاده شدید و ماشین حرکت کرد ، راننده با خودش می گوید : " نفهم ما رو علاف کرده ؛ بی شعور "

 اگر توجه کرده باشید در هر صورت فحش می خورید. پس اگر به دنبال خاطره سازی برای آیندگان و دوستان خود هستید ، از گزینه " سلام سوسیس " استفاده کنید.


2 -  درِ ماشین را محکم نبندیم : شما خودت رو بذار جای راننده‌ی بی چاره. مگه یک نفر که با تاکسی زحمت می کشد و کار می کند ، با این مشکلات اقتصادی چقدر درآمد دارد که  بخواهد کلی خرجِ تعمیرِ درِ ماشین بکند ؟ اگر بطور مثال یک راننده روزی حدود پنجاه نفر مسافر را جا به جا کند و هر نفر بخواهد مثل گوریل درِ ماشین را به هم بکوبد ، بعد از گذشت 2 ماه ، شک نکنید از آن ماشینِ با کیفیتِ ساختِ داخل ، چیزی جز یک تکه آهنِ مچاله شده باقی

 نمی ماند. ( چِقَدرِ خوبِ نِوِشتَمِ. بَهِ بَهِ )


3 - وقتی پیاده می شویم تشکر کنیم : این مورد هم خیلی ساده است. وقتی کسی کاری را برای شما انجام 

می‌دهد ، می توانید با تشکر کردن مقداری از زحمات شخص مقابل را جبران کنید.

روایت شده است در زمان های قدیم فردی بود که علاقه زیادی به تشکر کردن داشت. او وقتی وارد محفلی می شد ، به جای سلام ، از عبارت " تشکر " استفاده می کرد. از این رو همه‌ی مردم شهر او را " آقای تشکر" صدا می زدند. سالیان دراز سپری شد و زمانِ دریافتِ شناسنامه رسید. او را گفتند : " چه نامی برای خود برگزیدی ؟ " و آن شخص جواب داد : " تشکر " ( خاطراتِ پدربزرگِ بهنامِ تشکر )

 

به نظر من اگر به همین سه اصل عمل کنیم  ، رفتار راننده با ما نیز تغییر خواهد کرد و باعث می شود تا اعصاب راننده نیز راحت تر باشد. به همین سادگی ، به همین رانندگی.

 

________________________________________________________


پ.ن : اگر همین راننده ها نباشن کار مملکت رو زمین می‌مونه.

پ.ن 1 : اگر راننده فقط مسافر دربستی سوار می کرد ، شما مختاری که از طرف خودت و هم از طرف من در ماشین رو محکم تر از گوریل بکوبی چون درآمدش بیشتر از بقیه راننده ها هست.

پ.ن 2 : ببخشیدا ؛ نمی دونم چرا تو این قسمت انقدر از جناب کسره استفاده شد.

(   ِ ) ----  ایشون رو میگم.

 

بینش عمیقی در وجود من

آدم بعضی وقت ها ممکنه کار های بدی هم در کنار کار های خوبش انجام بده. البته من که به شخصه کار های نیک و خوب زیاد انجام میدم. حالا حمل بر خودارضایی نباشه ولی اصلا تخصص من در انجام کارهای خوب هست و شما باید بزرگان و شخصیت های برجسنه تاریخ را اسوه خود قرار دهید ؛ مانند یاسر ، ناصر ، فاعل ، منصور(در نقش مفعول) ، هاشم ، ابوذر و ... اصلا چرا راه دور بریم ؟ خودم اینجا نشستم و قصد دارم شما را با شیوه درست زندگی آشنا کنم. اجازه بدید تا یک حکایت عبرت‌ آموز براتون بنویسم تا شما هم یاد بگیرید و استفاده کنید.


یادم می آید در زمان طفولیت با دوستان عزیز و مهربان توی کلاس ریاضی نشسته بودیم واز شدت خستگی چشمانمان باز نمی شد. در همان زمان بود که تصمیم گرفتیم یک کار هیجان‌ انگیز انجام بدیم تا وقت سریع‌تر بگذرد و ما هم آزاد شویم و به خانه هایمان برگردیم. من یک کلوچه از کیفم در آوردم و مشغول خوردن شدم. آن دوستم هم داشت تخمه

 می شکست. معلم داشت پای تخته خرچنگ و قورباغه می کشید و حواسش به ما نبود. من متنظر موقعیت مناسبی بودم تا یک تکه دیگر از آن کلوچه ای که حسابی آب دهانم را خشک کرده بود بخورم اما یک فاجعه رخ داد ؛ کلوچه ام افتاد روی زمین. منم به آن بینش عمیقی که در درونم موج می زد ، مراجعه کردم و به یاد گرسنگان آفریقایی افتادم که اگر همین یک تکه کلوچه را داشتند چند روز بیشتر زنده می ماندند. خم شدم و برداشتمش. آن دوست مهربان حواسش نبود و من دوباره به آن بینش عمیق رجوع کردم ؛ پیام آمد که :

 « عباس کجایی ؟ اون کاری رو که گفتی با خره کردم ولی آخرش لگد زد الان بیمارستانم. »

فکر کنم خط رو خط شده بود. پیام به من نرسید و مجبور شدم طبق سلیقه شخصی عمل کنم. آن تکه کلوچه را به دوستم تعارف کردم و او هم اشک در چشمانش حلقه زد. ( صحنه رمانتیک شد ) اولش قبول نمی کرد و برای اینکه اعتمادش را جلب کنم گفتم :

 " بخور دیگه...اشکال نداره ؛ من باز هم دارم. "

 و اینگونه شد که فردا و چند روز بعدش مدرسه نیامد. هنوز هم خودش این قضیه را نمی داند ولی در آینده قول می دهم که اعتراف کنم تا از بارِ رویِ ترازوی اعمالم کم بشود. ( آی پدر روحانی ) (1)


_____________________________________________________________


1 -  با صدای دوبلور آلن دلون بخوانید.


 

سرگذشت ۲ بادام هندی

چند شب پیش داشتم برای دوستم تعریف می کردم که ما با قبلا برادر بودیم. اول مسئله رو ربط داد به قضیه آدم و حوا ولی من یک جور دیگه داستان رو براش تعریف کردم :

« در هزار سال پیش من و تو (همون دوستم ) ٬ اتم های کربن بودیم در دو  بادام هندی. من در داخل بادامی بودم و تو رنگ زرد روی بادام دیگر . اسم من راجا بود و اسم تو راجو. در آن زمان مردی از سرزمین پارس ٬ برای تجارت ادویه راهی هندوستان شد. او وقتی به بندر بمبئی رسید با پیرمردی برخورد کرد که در بساطش بادام داشت. سرنوشت اینطور پیش رفت که آن مرد پارسی ٬ بادام هایی را که ما در آن بودیم را همراه باقی بادام ها خرید و پس از چند روز به دیار پارس بازگشت. زنان و فرزندان آن تاجر بسیار از بازگشت او خوشنود شدند و از او برای چنین مناسبتی تهفه ای از آن سفر طلب کردند. او هم پلاستیکی را که ما در آن ریخته بود باز کرد و به هر نفر یک بادام هندی داد.  ( طرف اصفوهونی بودس )

همه از دیدن این نوع بادام ها تعجب کرده بودند و با خوشحالی از ما استقبال کردند. من وارد بدن کامبیز ٬ که پسر بزرگ تاجر بود ٬ شده بودم و تو نیز در بدن نقی که پسر کوچک تاجر بود مستقر شدی.

سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت و من و دوستم از نسلی به نسل دیگر در بدن نوادگان آن تاجر گرانقدر جا به جا شدیم. این را نمی خواستم بگم. شما هم نشنیده بگیرید. اون موقع ها خبر رسیده بود که چند باری تو دستشویی از بدن یکی از بچه هایی که اسهال داشته اومده بیرون ؛ البته دست سرنوشت دوباره اون بیچاره رو به بدن برگرداند.

( چی ؟ ......... من ؟ ........ نه....... این اتفاق برای اون افتاد من به سلامت از این مانع گذشتم. )

دوباره سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه من را به لوله های تو در تویی منتقل کردند و به من گفتند :

« این بار نوبت توست. »

خلاصه اینطوری شد یک ملکول کربن الان اینجا نشسته و داره برای شما وبلاگ نویسی میکنه.

( خنگ نباشید دیگه ...... اون موقع کربن بودم ؛ یه اتفاقاتی افتاد که من انسان شدم. )

بعد از گذشت چند سالی من و برادرم ٬ راجو ٬ همدیگه رو پیدا کردیم. البته باید تشکر کنم از آن تاجر پارسی که من و برادرم رو به ایران آورد مگر نه الان رو سقف قطار نشسته بودم و با شپش های رو سرم بازی می کردم. راجو هم چند سال قبلش بر اثر ایدز یا هپاتیت جان به جان آفرین تسلیم می کرد.  »

________________________________________________________

 

پ.ن : خودم می دونم اون موقع پلاستیک نبوده نمی خواد فسفر بسوزونید.

پ.ن ۱ : بر اساس چرخه کربن این داستان ساخته شده.

پ.ن ۲ : این سرگذشت شما هم هست ؛ حتی شما خواننده محترم.

 

 

فرهنگ پیاده سواری - قسمت سوم (طنز)

 

توی قسمت سوم می خواهم درباره خدمات اضافه ای که رانندگان برای آسایش مسافران ، به صورت دلسوزانه و مانند پدری مهربان انجام می دهند برایتان بنویسم. البته باید این نکته را هم عرض کنم که بین پدر و راننده شاید شباهت های بسیاری به چشم بیاید ولی باید به این ضرب المثل قدیمی که می گویند :


" هیچ راننده ای محض رضای خدا مسافر نمی زنه "


توجه کرد. پدر برای رضای خدا ، برای شما همه کار می کند. ولی ، راننده همان طور که گفتم ، محض رضای خدا مسافر نمی زند و شاید بعضی وقت ها شما را شبیه چیز هایی ببیند. مثلا گاو از نوع صندق دار که می شود گاوصندق. ( بی جنبه ها فحش ندید مثال زدم )

از نظر بعضی راننده ها ، مخصوصا مسافرکش نماها ، شما مانند گاوصندقی پر از جواهر هستید که باید طی یک مسیر چند دقیقه ای ، قسمتی از آن طلای بیست و چهار عیاری که در شما نهفته است را به نحوی از شما بگیرند. البته قسمتی را خودتان راضی هستید بدهید ولی قسمت دیگر را به زور می گیرند. من به شما می گویم این نوع از رانندگان از چه ترفند هایی استفاده می کنید.

فرض کنید شما در یک ماشین نشسته اید و به سمت مقصد حرکت می کنید. راننده محترمی که ماشین را هدایت می کند دارای توانایی های ویژه ای است که می توانید با توجه به اشتها و حالات خود یکی از آپشن ها را انتخاب کنید و از آن لذت ببرید. حواستان باشد که هیچ یک از این آپشن های زیر رایگان نمی باشند و راننده درباره موضوع قیمت با شما صحبتی نمی کند.

 

برای روزهای شاد :


-          چای

-         آهنگ در خواستی ( اورجینال )

-         آهنگ در خواستی ( با صدای راننده )

-         سیگار ( برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود )

-         جوک  ( چیز ندار)

-         جوک  ( چیز دار )

-         تعریف خاطره ( خاطرات لندن از زبان راننده )

-         آدامس

-         تعویض کانال رادیو

-         بالا کشیدن شیشه

-         روشن کردن کولر یا بخاری

-         دادن جواب سلام

-         خداحافظی کردن

-         ارائه رزومه شخصی ( با مدرک سیکل و دیپلم )

 

برای روزهای غمگین :

 

-         دادن جواب سلام

-         چای

-         آهنگ در خواستی ( اورجینال )

-         آهنگ در خواستی ( با صدای راننده )

-         روضه خوانی

-         تحلیل وضعیت سیاسی

-         تحلیل وضعیت اقتصادی

-         تحلیل وضعیت اجتماعی قبل و بعد از انقلاب ( با توجه به سن راننده )

-         تعریف خاطره ( مراسم ختم ممد چلغوز از زبان راننده )

-         ارائه رزومه شخصی ( با مدرک فوق لیسانس و دکترا )

-         سیگار ( نکشید دیگه )

-         فحش دادن به .......... ( جای خالی را شما باید پر کنید. مثلا شرکت دسته بیل سازی قلی و پارمیدا )

-         خداحافظی کردن


         * تذکر : قیمت ها مقطوع نمی باشند لطفا سوال نفرمایید.


این منوی انتخابی شما بود. البته برای همه صدق نمی کند مثلا بعضی از راننده ها ابتکار به خرج می دهند و گزینه هایی مانند : تقلید صدای مهستی ، اینترنت بی سیم ، _____  و ... را به لیست بالا اضافه می کنند.

من خودم داشتم با یک تاکسی می رفتم ، خیلی خوب بود ولی خدمات زیادی ارائه نکرد. وقتی پیاده شدم ، صد و پنجاه درصد روی کرایه معمولی اضافه کرده بود. درحالی که یک مورد تعویض کانال رادیو ، یک مورد تحلیل وضعیت سیاسی ، اقتصادی و چند تا فحش هم به برادران داده بود. ( البته من گوشام رو گرفته بودم )


قسمت سوم کوتاه بود ولی بسیار آموزنده و حکیمانه گذشت.


گوینده رادیو : " بچه های گل توی خونه پس باید حواستون رو جمع کنید تا شیطون گولتون نزنه.... به کبریت

دست نزنید ؛ از قریبه ها چیزی نگیرید ؛ به قریبه ها چیزی ندید ، از راننده تاکسی سیگار نگیرید...... "

مسافر : " آقا میشه کانال رو عوض کنید ؟ "

راننده : " چشم داداش ؛ حتما "

قیژ ...... قیژ ...... قیژ.....

" اخبار نیم روز را به اصلاع شما شنوندگان عزیز می رسانم "   

 

ذهن راننده : " یادم باشه یه تعویض کانال رو هم به کرایه اضافه کنم "   


_________________________________________________________________


پ.ن : همه راننده ها مثل هم نیستن.

پ.ن 1 : جنبه داشته باشید.   


تکرار و فاجعه و خیانت

چند سالی هست که وقتی با آشنایان به رستوران می رویم ٬ وقتی از از من می پرسند غذا چی می خوری ؟ 

من  با جدیت میگم « ظرف یکبارمصرف » و همه می زنند زیر خنده. حتی اگر صدبار هم این را از زبانم شنیده

 باشند ٬ برای بار صد و یکمین بار ٬ وقتی این را می گفتم می دانستم که باز هم خواهند خندید.

ولی چند ساعت پیش همین سوال تکراری را از من پرسیدند ٬ هیچی نگفتم و فقط به منوی غذا نگاه کردم. چند دقیقه ای که گذشت سعی کردم دوباره رسالت ناتمام را تمام کنم. همینکار را هم کردم وقتی دوباره ازم پرسیدند ٬ گفتم :

 « ظرف یکبار مصرف ».

اون کسی که ازم سوال کرده بود تو چشمای من نگاه کرد و فقط با سکوت جوابم را داد.

( نویسنده حس می کند چند تا فحش هم توی صندق پستی روحش موجوده )

نگاهی به جمعیت کردم و دیدم که همه با تعجب دارند من را نگاه می کنند. هیچی دیگه حسابی از طرف همونایی که تا دیروز می خندیدند ضایع شدم. شاید دیگه با خودشون میگن :

 « این مرتیکه خجالت نمی کشه !!! دیگه بزرگ شده خیر سرش. »

فکر کنم دیگه همچین سوالی رو اینطوری جواب ندم بهتره. فقط این تنها اتفاقی نبود که افتاد. بعد از این موردی که براتون تعریف کردم چند تا اتفاق دیگه هم افتاد. یکیش این بود که من گوشت خوردم. بله درست خواندید ؛ گوشت. از آنجایی که من مثلا گیاهخوار بودم و از خوردن گوشت زیاد لذت نمی بردم. ولی از روی حواس پرتی غذای گوشتی سفارش دادم و وقتی یادم آمد که یک تکه از آن را داشتم می جویدم. واقعا حس بدی بود. به خودم قول دادم دیگه صفت گیاهخوار رو برای خودم استفاده نکنم.

یه اتفاق خوب دیگه ای که افتاد این بود ؛ بعد از 9 سال سوار چرخ و فلک شدم البته نه از اون چرخ و فلک های عمودی این یکی افقی بود. یاد بچگی بخیر ...

 

__________________________________

 

(1)   این نوشته بر اساس واقعیت بود.

(2)   نویسنده غذا کوفتش شد.

(3)   یه تار موی 10 سانتی توی غذام پیدا شد.

(4)   جای شما خالی بود.

(5)   این است سزای خیانت کنندگان.

(6)    من به خودم و حیوانات خیانت کرم.

 

 

 

فرهنگ پیاده سواری - قسمت دوم (طنز)

 

چند روز پیش یک اتفاق پیاده سواری برایم افتاد که با خودم گفتم همین اتفاق که الان برای من خاطره شد و برای شما تجربه میشه رو یک قسمت کنم و بنویسم. در آخر هم یک نکته ذکر میکنم که واقعا لازمه.

 

هوا خیلی گرم بود و من هم با توجه به گزارش هواشناسی که دیشب شنیده بودم یک کاپشن کلفت پوشیده بودم. به ایستگاه تاکسی که رسیدم یک ماشین پیدا کردم و خیلی خوشحال رفتم که سوارش شوم. ( با استفاده از قوائد قسمت قبل )

در ماشین را که باز کردم دیدم فضایی برای نشستن من نیست در حالی که دو نفر بیشتر عقب نبودند. با خودم گفتم این آقا خیلی گشاد نشسته و اگر من را ببیند یک کمی به خودش فشار می آورد و جا باز می شود. با همین ایدئولوژی یک پایم را داخل گذاشتم ولی خبری نشد. دیدم که آن آقا مظلوم نگاهم می کند ، و من هم از آنجایی که خیلی آدم خجالتی و دسته گلی هستم نتوانستم به او حرفی بزنم.

 

با هزار بدبختی خودم را توی ماشین چپاندم و بعدش فهمیدم که در بسته نمی شود. دوباره نگاهی به آقای گشاد انداختم.

( از این به بعد اسمش رو آقای گشاد صدا می زنیم )

پاهایش به زاوایه 90 درجه از هم باز بودند. اگر شما هم اونجا بودید بدون گونیا همین حدس را می زدید. باور ندارید ؟

می توانید خودتان بروید و با گونیا انداره بگیرید. ( اگر آقای گشاد فکر بد کرد من مسئولیت نمی پذیرم )

کمی دیگر که فشار آوردم آقای گشاد چیزی زیر لب گفت و زاویه پاهایش شد 45 درجه و من با غرور و افتخار در را بستم. چند دقیقه ای که گذشت ، دیدم مانند یک کاغذ مچاله شده ام. صدا هایی هم از در ماشین به گوش می رسید. البته من خودم به خودرو های ساخت داخل ایمان راسخ دارم و با دلیل و مدرک می گویم که این خودرو ها از کیفیت کافی برخوردارند. (1)

 

تا نیمه مسیر رفته بودیم که من متوجه رابطه هایی بین آقای گشاد و خانمی که کنارش نشسته بود شدم. با تیز کردن گوش هایم و با بهره گیری از قدرت موشکافانه من در حل مسائل جنایی و کاراگاهی ، متوجه شدم که اون خانم همسر آقای گشاد تشریف دارند. از همان لحظه بود که ایمان آوردم پشت سر هر مرد گشاد یک زن گشاد است.

( خجالت بکشید..... من دیگه به پاهای خانمش نگاه نکردم )

در آن شرایط راننده محترم تصمیم گرفت تا ضبط ماشین را راه بیاندازد و همین کار را هم انجام داد. به مناسب ماه غمناک محرم یک آهنگ عربی نیمه شاد پخش می شد که اگر همان موقع ازش می خواستم یک کلمه از آن را برایم ترجمه کند ، مثل تاکسی تو گِل گیر می کرد. ( صدای خش خش باند ها را هم خودتان اضافه کنید )

باور بفرمایید که جای نشستن من 1/3 استاندارد جهانی بود و من الان که این متن را می نویسم هنوز باورم نمی شود که توانسته ام در آن فضای بسیار کوچک جا بگیرم. وقتی از ماشین پیاده شدم احساس آزادی را در تمام سَلالین ( جمع مکسر سلول ) بدنم نمایان شده بود.

 

خوب حالا می رسیم به آن نکته ای که قولش را به شما داده بودم.

* امروزه یک ترفند بین مسافرکش نماها ایجاد شده و متاسفانه به برخی از تاکسی دار ها هم سرایت کرده است. آن هم این است که وقتی می خواهند بقیه پولتان را پس بدهند یک اسکناس پاره به شما قالب می کنند. پس من توصیه می کنم حتما قبل از اینکه پول را در جیب خود قرار دهید آن را بررسی کنید. بعضی وقت ها از آنجایی که شما باهوش هستید ، آن پارگی را تشخیص می دهید ولی وقتی به راننده یا مسافرکش نما اعتراض می کنید ، خودش را لوس می کند و می گوید که چسب ندارد و شما باید در حقش خوبی کنید. گولش را نخورید و حواستان را جمع کنید. حتی بعضا دیده شده است که مسافرکش نما وعده و وعید به مسافر بیچاره می دهد و از یک ساعت  ک...... دادن سخن به میان می آورد.

( بی ادب. باز هم فکر بد کردی ؟ ...... کیبوردم خراب شده بود )

منظورم این بود که از شما خواهش می کنند تا کرایه را مهمان آنها باشید. اینجاست که شما دررو در بایستی گیر می کنید و مجبور می شوید اسکناس پاره را دریافت کنید.

_________________________________________________________

 

1 - یه چیزی گفتم بخندیم.