۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمامی مطالب» ثبت شده است

قناعت بیش از حد!

چند روز پیش نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم، دیدم تقریبا به همه اون خواسته‌های کوچیکی که داشتم رسیدم!
چیزهای خیلی معمولی و شاید مسخره‌ای که هیچ تلاشی براشون نکردم ولی خود به خود سر راه من قرار گرفتن. نمی‌دونم اگر خواسته‌های بزرگ‌تری داشتم، باز هم بهشون می‌رسیدم یا نه. شاید اگر برمی‌گشتم عقب بیشتر و بیشتر می‌خواستم تا شاید بیشتر بهم داده می‌شد.
در هر حال، الان فکر می‌کنم قانع بودن کم کم داره بهم ضربه میزنه.

مزیّت پایان تراژیک

بعضی وقت‌ها آدم‌ها توی یه دوراهی مهم قرار می‌گیرن: برد یا شکست.
توی این دو راهی «برنده یا بازنده» بودن به انتخاب خود فرد بستگی داره و هر دو انتخاب هم به میزان مساوی انرژی نیاز دارن.
یه سری از آدم‌ها انتخاب می‌کنن که برنده باشن و از این انتخاب خوشحال و خوشنود می‌گذرن و میرن دنبال کارشون.
اما یه سری دیگه ترجیح میدن که باخت رو انتخاب کنن و با عاقبت تراژیک اون انتخاب یک عمر زندگی کنن!
از اونجایی که انسان برای ادامه حیات و پرت کردن حواسش از زشتی‌های این جهان به داستان احتیاج داره و با توجه به اینکه تجربیات سخت و دردناک برای مدت بیشتری می‌تونن در وجود ما جریان پیدا کنن و ما رو سرگرم کنن، پایان تراژیک مزیت بلامقایسه‌ای نسبت به یک پایان خوش اما زودگذر داره.
آدم‌های دسته دوم، که به نظر من خیلی زیرک‌تر هستن، این واقعیت رو فهمیدن و حواسشون هست که بعضی وقت‌ها از قصد باید شکست خورد و «غمِ یک پیروزی بزرگ» رو به جون خرید تا اون لحظه‌ها براشون جاودانه بشه و بتونن یک عمر باهاش زندگی کنن.
دلم می‌خواد این پدیده رو «مزیت پایان تراژیک» نامگذاری کنم. 

هویت چهل تکه

مدتی بود که مسئله‌ای ذهنم را درگیر کرده بود و در برهه‌های زمانی مختلف، خرد خرد به آن فکر کرده بودم. امشب شرایط، زمان و حوصله نوشتنش برایم پیش آمد.

داستان از آنجایی شروع شد که یک روز به خودم آمدم و دیدم: چقدر با چیزهایی احاطه شده‌ام که از آنها خوشم نمی‌آید. به عنوان مثال به یک موسیقی فرانسوی برخوردم که مدتی در موبایلم وجود داشت ولی آن را گوش نمی‌کردم. با خودم فکر کردم که این قطعه موسیقی از کجا آمده است؟

بدون کمی درنگ فهمیدم این همان آهنگی است که به خاطر شخص دیگری دوستش داشتم! این آهنگ سال‌ها با من همراه شده بود، بدون اینکه دوستش داشته باشم.

بعد از اینکه کمی بیشتر جستجو کردم، به تعداد بیشتری از این قبیل چیزها برخوردم و بیشتر از قبل تعجب کردم. مثلا زمانی کتابی را خواندم که بقیه اشخاص از آن خوششان آمده بود و از آن تعریف می‌کردند، ولی وقتی صادقانه‌تر با سلیقه‌ام رو به رو شدم، فهمیدم که آن را دوست نداشتم.

ما آدم‌ها به دلیل اینکه شخصی یا گروهی را دوست داریم، سعی می‌کنیم چیزهایی را برای خودمان از آنها به یادگار برداریم و به مرور زمان این برداشت‌ها را آن قدر درونی می‌کنیم که دیگر جرات شفاف اندییشیدن و دستچین کردن دوباره‌‌ی آنها را به خودمان نمی‌دهیم و در نهایت، تبدیل می‌شویم به شخصی با هویت چهل تکه. البته برداشت از سلایق و انتخاب‌های دیگران تا حدودی مجاز است و مشکلی برای ما ایجاد نمی‌کند؛ بلکه مشکل از جایی شروع می‌شود که در انتخاب‌ها و علایق دیگران طوری غرق شویم که دیگر مجال برای بروز علایق و فرصت برای انتخاب‌های خودخواسته را از خودمان دریغ کنیم.

یک شخص با هویت چهل تکه آدمی‌ست که سلایق و انتخاب‌های دیگران را با خود یدک می‌کشد، بدون اینکه بیاندیشد: آیا واقعا این من هستم که آنها را انتخاب کرده‌ام؟

شاید تنها راه رهایی از این مسئله، شناخت بیشتر خود، همراه با تفکر شفاف و جسارت باشد. به امید آن روزی که جرات پاره کردن پوستین کهنه‌ای که به خاطر دیگران بر تن کرده‌ایم را در خود بیابیم.

بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

هوشنگ جهانشاهی

صبح‌های زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه می‌رفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته‌ی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.

چند روز را صبح‌ها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.

با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ شده است و احتمالا خیلی سخت ممکن است موجود باشد، به علاوه این که مطمئنا در گذر بی‌رحم زمان فراموش خواهد شد، وظیفه‌ی خودم دیدم که مهمترین شعر این کتاب را تایپ و بر روی اینترنت منتشر کنم.


شعر را می‌توانید از طریق لینک زیر به صورت فایل دانلود کنید:
دانلود شعر بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

برای خواندن شعر در همین وبلاگ اینجا کلیک کنید

درشت‌نگار: پونه‌های باران خورده

پونه‌های باران خورده
برای دیدن تصویر بزرگ‌تر اینجا کلیک کنید

جهان برخوردها

جهان رو میشه محل برخورد چیزهای مختلف به همدیگه تلقی کرد: مثل برخورد باد با برگه‌های یک درخت، برخورد یک سنگ با سنگی دیگر، برخورد چکش به میخ و برخورد آدم‌‌ها با یکدیگر.

من بیشتر دلم می‌خواد درباره‌ی برخورد آدم‌ها برم بالای منبر. حدود دو هفته‌ی پیش که برای خرید رفته بودم به یکی از فروشگاه‌های بزرگ، یه بچه‌ی خیلی بامزه دیدم که توی بغل پدرش داشت به اطراف نگاه می‌کرد. وارد محدوده دیدش شدم و لبخند زدم و خندیدم، اونم خندید. من رد شدم و رفتم و تمام. من با اون بچه و پدرش برخورد کردم و این برخورد حدود پنج ثانیه طول کشید و بعد همه چیز پایان یافت.
اما همه‌ی برخوردها انقدر کوتاه و ساده نیستن؛ بعضی از بخوردها شاید بتونن زندگی ما رو تغییر بدن. چند روز پیش توی یکی از برنامه‌های تلویزیونی، مجری از آقای بازیگری پرسید که چطور بازیگر شدی؟ اون هم جواب داد: توی کوچه با بچه‌ها بازی می‌کردیم و در همان زمان گروه فیلم‌برداری مشغول تولید فیلم بود، رفتیم نگاهی بندازیم و ببینیم دارن چیکار می‌کنن، کارگردان ما رو دید و از من که پرسید نقش بازی می‌کنی؟ من هم گفتم باشه و از اون به بعد راه بازیگری برای من باز شد.

برخوردها همیشه مثل هم نیستن، بعضی وقت‌ها شادن و بعضی وقت‌ها غمگین. برخورد بین آدم‌ها می‌تونه روی آدم‌های دیگه هم تاثیر بذاره، مثلا به برخورد قاتل و مقتول فکر کنید. این برخورد شاید برای قاتل برخورد خوبی باشه ولی مطمئنا برای مقتول و خانواده‌ش برخوردی بدتر از این وجود نداره.

بعضی وقت‌ها به یکی برخورد می‌کنی و دلت می‌خواد سریع‌تر از اصطکاک این برخورد خلاص بشی و بری، بعضی وقت‌ها هم دلت می‌خواد که بمونی و این موندن به اندازه‌ی سن این جهان طول بکشه.

 بعضی وقت‌ها این برخورد باعث ایجاد پیوند میشه و می‌مونی، بعضی وقت‌ها هم این برخورد دردناک به پایان میرسه و رها میشی تا با آدم جدیدی برخورد کنی و همین فرایند دوباره تکرار بشه. پایان دردناک هم چند علت مختلف می‌تونه داشت باشه، یا اون نمی‌مونه، یا خودت نمی‌خوایی بمونی، یا شرایط نمی‌ذاره که یکی بمونه و...

خلاصه اینکه این جهان محل برخوردهاست. معلوم نیست یک ماه دیگه، توی یه روز خاص، یه ساعت خاص، کجا قرار می‌گیریم و با چه کسی برخورد می‌کنیم؛ اما این برخورد قطعا ما رو درگیر می‌کنه، ممکنه در حد یه مکالمه ساده و چند لبخند باشه و فراموش بشه، ممکن هم هست که بهای سنگینی داشته باشه و برای همیشه با ما همراه بمونه.

داستان کوتاه: پیرمرد و صورتش

پیرمرد نیمه‌های شب احساس کرد مثانه‌اش پر شده؛ از تخت‌خوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه می‌کرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.

سیفون را کشید و رفت تا دست‌هایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.

از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریش‌های کشیده‌اش، گونه‌های بزرگ و کمی افتاده‌اش و بینی خوش‌تراشش خوشش می‌آمد.

پیرمرد لحظه‌ای احساس کرد زیر پوسش چیزی در حال حرکت است، با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد، در ظاهر همه چی مثل همیشه بود. کمی صورتش را خاراند و تصمیم گرفت به سوی اتاق خواب حرکت کند.

.

در میانه‌ی راه فهمید که انگشتان دستش غیر عادی روی هم می‌لغزند. به دستشویی برگشت تا دوباره دستانش را بشوید. زیر نور زرد رنگ لامپ، لکه‌های خون را روی دستش دید. شیر آب را باز کرد و شروع کرد به شستن دستانش، در همان حال، دوباره نگاهش در آینه به صورتش افتاد؛ کمی شکافته شده بود.

پیرمرد ترسیده بود و می‌خواست از کسی کمک بخواهد اما یادش آمد که تنهاست.

دستش را به سمت صورتش برد و به قصد بررسی کمی محل شکافتگی را لمس کرد. شکاف بزرگ‌تر شد و چیزی از داخل به بیرون جوانه زد؛ ترس پیرمرد بیشتر شد. دوباره با دستان لرزان و خونین‌اش شانس خود را امتحان کرد؛ دوباره شکاف بازتر و گوشتِ جوانه زده بزرگ‌تر شد.

پیرمرد پلک‌های چشمانش را به هم نزدیک‌تر کرد تا با دقت بیشتری ببیند، سرش را به آینه نزدیک کرد و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد: روی گونه‌ی سمت راستش، در محل شکاف، صورت جدیدی در حال رشد بود.

برای مدتی به دیوار تکیه داد و فکر کرد که نیازی به صورت جدید ندارد. همه او را با همین صورت می‌شناسند، با این صورت به دنیا آمده بود، دو بار ازدواج کرده بود و دوست داشت، بعد از مرگش، بچه‌هایش با همین صورت او را به یاد بیاورند.

باید از شر صورت دوم خلاص می‌شد. دوباره به آینه نگاه کرد، صورت دومش انقدر بزرگ شده بود که تقریبا نصف صورتش را می‌پوشاند. با خودش فکر کرد، حالا که نمی‌تواند صورتش را به حالت اول بازگرداند، ترجیح می‌دهد صورتی نداشته باشد.

تیغ اصلاح را از توی کشو بیرون آورد. دور تا دور صورت خود را برید و بعد با دست چپش، مانند یک نقاب، صورتش را از روی سرش برداشت.

دستشویی را کاملا از خون پاک کرد، صورت‌هایش را توی فریزر گذاشت و بعد دوباره به تخت‌خواب برگشت.

.

صبح روز بعد، مثل همیشه، از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و صورت خود را شست. هنگام صبحانه خوردن، قرص نارنجی رنگی را که دید که فراموش کرده بود قبل از خواب آن را بخورد.

ریزنگار: گل لاله

سلول‌های گلبرگ گل لاله
سلول‌های گلبرگ گل لاله

برای دیدن ادامه‌ی عکس‌ها اینجا کلیک کنید.

کاغذ، یک عاشقانه!

به رشته‌های سلولزی بافته شده به هم، در پس زمینه‌ی نوشته‌های جزوه‌ام، نگاه کردم. ذهنم رفت به سمت جنگلی با درختان برگ سوزنی و شکل درختی را دیدم که هنوز زنده بود. دقت نگاهم را بیشتر کردم، حس نزدیکی عجیبی با درخت بریده شده به من دست داد. از ته دل کاغذ‌ها را بوسیدم و در آغوش کشیدمشان؛ دلم آرام گرفت.

۱ نظر

نامه به کی‌بانو (1)

کی‌بانو جان، صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آسمان سراسر ابریست. برایت چند خوشه باران چیده‌ام، چترت را فراموش نکن؛ امروز هوا بارانی‌ست.

شما به اندازه‌ی تمام چیزهای بد خوبید. مثلا به اندازه‌ی انتظار طولانی برای عبور از چراغ قرمز، به اندازه‌ی شاخص آلودگی هوا، به اندازه‌ی سرمای دست کودک دست‌فروش و به اندازه‌ی تمامی زباله‌های مسافر در اقیانوس‌ها. اصلا در روزگاری که بدی‌ها سر به فلک کشیده‌اند و خوبی‌ها دارند تمام می‌شوند، شما را باید به اندازه‌ی تمامی بدی‌ها دوست داشت.

من دلم می‌خواهد با شما صادق باشم و از حقیقت، حتی‌المقدور، یکی دو قدمی آن طرف‌تر نروم. حالا که شما وجود ندارید، بگذارید، علاوه بر تعریف‌ها و تمجید‌هایی که درباره‌تان گفتم، این را هم بگویم : 

کی‌بانو جان، شما خیلی بی‌شعورید ولی دیگر کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ اتفاقی‌ست که افتاده!