۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

هوشنگ جهانشاهی

صبح‌های زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه می‌رفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته‌ی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.

چند روز را صبح‌ها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.

با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ شده است و احتمالا خیلی سخت ممکن است موجود باشد، به علاوه این که مطمئنا در گذر بی‌رحم زمان فراموش خواهد شد، وظیفه‌ی خودم دیدم که مهمترین شعر این کتاب را تایپ و بر روی اینترنت منتشر کنم.


شعر را می‌توانید از طریق لینک زیر به صورت فایل دانلود کنید:
دانلود شعر بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

برای خواندن شعر در همین وبلاگ اینجا کلیک کنید

شعر : بیا

بیا و تمام جمعه‌ها را مچاله کن

بیا و تمام بوسه‌ها را بهانه کن

میان تمام آدمیان زنده در این جهان

بیا و دوباره قلب مرا نشانه کن

از خنده‌های شیرینت کمی نمک

بیا و به زخم‌هایم اضافه کن

نسیمی از عطر غزل‌های دلنشین

بیار و به جان خسته‌ام حواله کن

به تمام خیابان‌های سرد شهر من

گرمیِ مردادِ اصیلی اضافه کن

بیا و نمان و طوفان کن و برو

دمی حسرت دیدار را کرانه کن

از قبل خبرم نکن وَ بیا وَ فقط بیا

یک سلام نارنجی به من روانه کن

گر میروی چیزی به جا بگذار

پروانه‌ای به دردهایم خزانه کن


خوانش شعر را در ساندکلاد بشنوید

شعر : سلام، خداحافظ

ای عطر خوش نارنج، سلام!

به عنوان آخرین پیام،

به عنوان آخرین سلام،

به عنوان آخرین کلام.

به تمام کوچه‌های نادیده‌ی شهرم،

به تمام پرستوهای این آسمان،

به تمام گل‌های ناروییده‌ی این جهان.

به تمام عزیزانِ گوشه‌ی قلبم،

به تمام خال‌های کُنج لب،

به تمام اشک‌ها و چشمِ تر.

به تمام دفتر‌های شعر خالی‌ام،

به تمام قلم‌های شکسته،

به تمام درختان خشک این دیار.

به هرکجا که رسیدی،

به هرکسی که دیدی،

به هر صدایی که شنیدی،

« برسان سلام مارا »

خداحافظ؛

بنگ!

و تمام.

۱ نظر

شعر : کوچ کولیان

از همان راهی باز گرد

که در آن 

به همراه کولیان عاشق

در غبارِ

یک روزِ 

جمعه‌ی مهتابی 

گم شدی.

تو می‌رفتی و 

چمدان پوسیده‌ات

بر دستان یخ زده‌ات

سنگینی می‌کرد.

همه غمگین بودند و

یکی از دختران قبیله

با ساز ناکوک شده‌اش 

نوای هجرت سر می‌داد و 

برگ‌های قرمز و زرد،

از درختان بلوط کهن 

برای رقص 

به سوی زمین 

جاری می‌شدند.

تو دلت به رفتن 

قرص نبود و 

تنها چیزی که 

در بساط آن کولیان دوره‌گرد

پیدا می‌شد،

چند قرص

نان بیات شده بود.

مگر آنها

از زندگی 

چه می‌خواستند؟

شعر : بینهایت تو

میان قلعه‌ی بازوانت شعر می‌شوم،

وقتی که در حصر تو،

رها به دنبال آنچه که نیست می‌گردم.

تو برای من خاطره‌ای باقی می‌گذاری و من 

پوچ و دست‌فرسود 

در میان نفس‌های گرم تو

پرواز می‌کنم.

آری ، بگذار تا دنیا بفهمد

که در مقابل تو 

بی‌نهایت هم کم است.

شاید گالیله هم 

به این راز پی ببرد که

در برابر برجستگی‌های تن تو

زمین لیاقت صاف بودن را

هم ندارد.

بگذار کمی از لب‌هایت بگویم

تا لاله‌ها از شرم ، سیاه و سفید شوند.

می‌خواهم از صدایت تعریف کنم

اما می‌ترسم نهنگ‌ها

 برای شنیدنش

دست به خودکشی بزنند.

باید احتیاط کنم!

اگر کلمه‌ای دیگر بگویم

خواهی دید

که جهان در مقابل تو 

سپر می‌اندازد.

شعر شب‌بوی پیر

به یاد بیاور،

بگذار باز هم به یاد بیاوریم...

آن شب 

من با گلدانی از 

یک گلِ شب‌بوی پیر

به دیدار تو آمدم.

به آن گلِ نیمه جان

آب دادی و 

با مهتاب آشنایش کردی.

هوا به اندازه‌ی یک اقیانوس رطوبت داشت

و شبنم روی گلبرگ‌های

فرسوده‌ی آن شب‌بو

اتراق کرده بود.

فردای آن شب

همه بیدار شدند و 

پی کارهای خود 

رفتند ولی

ما تلو تلو می‌خوردیم؛

شب‌بو جوان شده بود و

عطرش ما را

مست کرده بود!

نمی‌خواهم این بار هم خواب بمانم

من و ساعتم 

هر دو به خواب

رفته بودیم 

و وقتی باد سرد زمستانی

ما را از 

رویای پریشانمان 

بیدار کرد

شب شده بود.

تو تنها،

با یک دسته گل اقاقی

شهر ما (آن شهر سربی)

 را ترک کرده بودی.

از مردمان بی‌روح شهر

سراغت را گرفتم،

آنها جاده را نشانم دادند و گفتند،

 چند ساعت پیش 

از اینجا رفته‌ای.

چندین فنجون غول پیکر

قهوه‌ی تلخ آماده کرده‌ام

و از بازار کهنه فروشان

یک ساعت نو

خریده‌ام.

سال که نو شود،

شاید از همان راه بازگردی،

نمی‌خواهم این‌بار هم

خواب بمانم.

۱ نظر

تو چطوری؟ چه خبر؟

حال ما اینجا بد است این ایام،

تو چطوری؟

چه خبر؟

حرف بزن تا بدونیم!

توی ایوون دلت ‌پرستو‌ها،

لوله کردن یا نه ؟

توی راه پیچ واپیچ زلف تو،

کسی از راه به در شده یا نه ؟

حال ما اینجا بد است این ایام،

خبر از بهار دلکش دیگه نیست

سال پیش هم نیومد سر بزنه

فکر کنم با برگ زرد خشک‌ش زده!

راستی چشمات هنوز هم

برق قدیم رو داره، نه؟

هنوز هم عطر تنت

بوی بهاره، مگه نه؟

راستی باز هم میشه

تو عمق صدات شنا کرد؟

میشه تو سیاهی ابروی تو

ستاره چید، صفا کرد؟

ای بابا، حرفی بزن!

چیزی بگو!

حال ما اینجا بد است این ایام،

تو چطوری؟

چه خبر؟

تکلیف چه خواهد بود

دفترم را خط خطی کردم
وقتی دیشب
هنگام گفتن شعر
چشم‌هایت را 
نتوانستم به یاد بیاوردم.
هنوز نمی‌دانم که
من پیر شده‌ام
یا چشمان نیلگون تو
از شعر‌های آشفته‌ی من بیزار بود ؟
می‌توانم دفتر شعرم را
در میان علف‌های هرز
به آتش بکشم و خاکسترش را
به باد دوره گرد بسپارم ولی
اگر باز هم چشمانت را 
به خاطر نیاوردم،
آن وقت تکلیف هزاران شعر ناخوانده
چه خواهد بود؟

دلیلی برای زندگی

روزی فرا خواهد رسید،

آری !

روزی فرا خواهد رسید که 

شکوفه را در باغ سرسبز آهن و پولاد بیابیم.

پرستوها از شهرمان پرواز کنند 

و آسمان دیگر آسمانی نباشد.

به روزی که می‌آید می‌اندیشم،

بوی تو را باید در عطرِ خوشِ دود و سرب یافت 

و شکل قامتت را باید

در آلبوم خاک گرفته‌ی خیال جستجو کرد.

جهانیان را نمی‌دانم،

ولی در آن روزی که فرا خواهد رسید،

من هنوز هم دلیلی برای زنده ماندن خواهم داشت.