۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه» ثبت شده است

نامه به کی‌بانو (1)

کی‌بانو جان، صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آسمان سراسر ابریست. برایت چند خوشه باران چیده‌ام، چترت را فراموش نکن؛ امروز هوا بارانی‌ست.

شما به اندازه‌ی تمام چیزهای بد خوبید. مثلا به اندازه‌ی انتظار طولانی برای عبور از چراغ قرمز، به اندازه‌ی شاخص آلودگی هوا، به اندازه‌ی سرمای دست کودک دست‌فروش و به اندازه‌ی تمامی زباله‌های مسافر در اقیانوس‌ها. اصلا در روزگاری که بدی‌ها سر به فلک کشیده‌اند و خوبی‌ها دارند تمام می‌شوند، شما را باید به اندازه‌ی تمامی بدی‌ها دوست داشت.

من دلم می‌خواهد با شما صادق باشم و از حقیقت، حتی‌المقدور، یکی دو قدمی آن طرف‌تر نروم. حالا که شما وجود ندارید، بگذارید، علاوه بر تعریف‌ها و تمجید‌هایی که درباره‌تان گفتم، این را هم بگویم : 

کی‌بانو جان، شما خیلی بی‌شعورید ولی دیگر کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ اتفاقی‌ست که افتاده!

نامه‌ به کی‌بانو

کی‌بانو؛ از این به بعد دلم می‌خواهد با این نام تو را صدا بزنم.

بعد از این همه مدت، جرات کردم که برایت نامه بنویسم، اگر چه که می‌دانم مانند نوشته‌های دیگرم، هیچ‌کدام را نخواهی خواهند.

امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم، اولین بار کی دیدمت، از کجا آمدی، کجا بود، چرا من تو را دیدم و هزار جور سوال و جواب‌های احتمالیِ به درد نخورِ دیگر. تو یادت هست؟ اگر هنوز هم یادت هست، برایم بنویس.

قبل از تو، داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و مطمئنم که تو هم سرت به کار خودت بود. البته...، بگذریم، ولش کن؛ حتی دوست ندارم به آن موضوع فکر کنم.

گاهی حسرت می‌خورم که چرا انقدر سرد بودم. آن روزها یادم رفته بود که شطرنج بازی نمی‌کنم، تازه هم اگر بازی می‌کردم، یادم رفته بود که در مقابلم تو هستی؛ نه یک حریفِ متخاصم.

سخن را کوتاه کنم، دلم خیلی گرفته است. از اینکه هروقت می‌بینمت باید لبخند بزنم و به همه بگویم که همه چیز خوب است. خودت خوب می‌دانی که هیچ چیز خوب نیست. آن روزها که در را باز می‌کردی و داخل می‌آمدی باید صدای تبش‌های قلبم را از دیگران مخفی می‌کردم و الان هم باید صدای شکستن آن را در پستوی سینه‌ام خفه کنم؛ راستی چه شد که ما همه چیز را از همه مخفی کردیم؟ نگران چی بودیم؟

کی‌بانو جان، دلم برایت تنگ است؛ برایم نامه بنویس.

۳ نظر

نامه : زادروز یک ستاره

سلام؛
می‌دانم که شاید هرگز این نامه به دستت نرسد و هیچ‌وقت نفهمی که برایت نامه‌ای نوشته‌ام.
امروز به طور ناگهانی خبر تولدت را شنیدم و یک دفعه شوکه شدم؛ فکر می‌کردم پنج روز دیگر مانده تا به دنیا بیایی!
هرچند که زیاد اهل تبریک گفتن و اینجور مناسک نیستم، ولی دلم نمی‌خواست بی‌تفاوت از کنار این رویداد بگذرم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید نوشتن است که سعی می‌کنم در حد قابل قبولی انجام وظیفه کنم.

نمی‌دانم دقیقا از کجا شروع کنم ولی خوب است بدانی که تمام حرف‌های در دل مانده را نمی‌شود با این دکمه‌های لعنتی و یک صفحه نمایش 15 اینچی منتقل کرد. هرچند که همین وسایل دیجیتالی امروزه جزو خانواده ما به شمار می‌آیند و اگر امروز شخصی بخواهد حلقه‌ی اول ارتباطی خودش، که قاعدتا باید شامل صمیمی‌ترین دوستان و افراد خانواده‌ش باشد، را رسم کند، تقریبا محال است که لپ‌تاپ‌‌ و تلفن و تبلتش را نتواند در آن جا بدهد!

می‌دانم که خودت درک درستی از جهانی که در آن زندگی می‌کنیم داری و هر لحظه خودت را برای رویارویی با آن آماده می‌کنی، همین باعث می‌شود که خیالم از آینده‌ات راحت باشد. اما جایی خواندم که : 
« هیچکس از متوسط اطرافیانش فراتر نمی‌رود. » 
چند روزی به همین جمله‌ی کوتاه فکر کردم و فهمیدم که نویسنده بی‌راه نگفته است؛ واقعا هیچکس نمی‌تواند از متوسط افرادی که اطرافش هستند فراتر برود و بیشتر از آن رشد و ترقی کند. برای همین، آرزوی داشتن بهترین دوستان را برایت می‌کنم و امیدوارم که هیچ‌وقت توسط آنها متوقف نشوی. اگر هم احساس کردی پیشرفتت کُند و یا متوقف شده‌ است، برای حذف آدم‌های اشتباه زندگی‌ات حتی یک لحظه هم درنگ نکن و مطمئن باش که با این کار هم به خودت لطف می‌کنی و هم به فرد مقابل.

پس اگر بخواهم تنها برایت یک آرزو بکنم، می‌گویم :
 « امیدوارم آدم‌های درستی رو ملاقات کنی. »

ارادتمند همیشگی، امیرحسین.

نامه‌ای برای همه

این هم یکی از همان نامه‌های مسخره‌ایست که همیشه برایت نوشتم و فکر کنم حالا حالاها باید به این کار ادامه بدهم مگر اینکه اتفاق عجیبی بیفتد تا من دست بردارم.

نمی‌دانم ، شاید تو هم بک روز مثل من احساس تغییر و تحول کنی. یعنی وقتی که با خودت تنها می‌شوی و فکر می‌کنی که تا چند سال پیش چه بودی و حالا چه هستی ، بفهمی که دیگر همه چیز تغییر کرده است و دیگر نمی‌شود مثل قبل بود.

همیشه می‌گفتم « سکون نشانه‌ی مرگ است » و با همین شعار دلم را تا به امروز خوش کرده‌ بودم تا همه چیز را از یاد ببرم و تغییر و تحول درونی بتواند مسیر خود را بی‌درد سر طی کند ، وقتی که همه چیز عوض شد و تغییر کرد ، بازگشت قبل بی‌فایده و عبث می‌شود. 

اگر هنوز این احساس عجیب به سراغ تو نیامده است ، آماده باش تا با آن رو به رو بشوی و بفهمی که آدم‌ها هم مثل فصل‌ها تغییر می‌کنند اما مثل فصل‌ها به آن چیزی که قبلا بودند بر نمی‌گردند.

آماده‌ی این انقلاب باش...

نامه‌ای غیر عاشقانه به ن.ی

سلام.

نمی‌دانم که آیا این نامه را خواهی خواند یا نه ؛ فقط این را می‌دانم که دوست دارم برایت بنویسم. انگشتانم مانند نوازنده‌ای چیره دست ، در نواختن پیانو ، کلیدهای این صفحه کلید لعنتی را فشار می‌دهند.

تقریبا یک ماهی می‌شود که همه چیز به هم ریخته است اما تقریبا عادت کرده‌ام. یادت می‌آید که آن زمان یک موسیقی فنلاندی برایت فرستادم و گفتی که آن را دوستش نداری ؟ الان دارم به همان قطعه موسیقی گوش می‌کنم.

مطالبی که می‌نویسی را می‌خوانم. کم و بیش معلوم است که حال خوشی نداری ؛ دلیلش را نمی‌دانم و نمی‌خواهم که بدانم ولی دوست دارم یک روز تو را خوشحال‌تر از آن چیزی که الان هستی ببینم.

چند وقت پیش با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. می‌گفت که عاشق شده است. خیلی غیر منتظره بود. از من راهکاری خواست و من هم به او توصیه کردم که با یک روانشناس مشورت کند. شاید فکر کنی که پاسخ بی‌رحمانه‌ای به یک فردی که تازه عاشق شده بود دادم ولی باور کن اینطور نبود. می‌خواستم به او یادآوری کنم که باید با عقل تصمیم گرفت نه با احساسات زودگذر ، هرچند که فایده‌ای هم نداشت.

هیچ‌وقت از مهربانی تو کم نمی‌شود این را خوب می‌دانم. بالاخره زمانی فرا خواهد رسد که دوباره کمی با هم صحبت کنیم و من برایت از کمونیسم بگویم و تو بحث لیبرالیسم را به وسط بکشی. من از فیلم انجمن شاعران مرده تعریف کنم و تو چیزی نگویی و فقط لبخند بزنی.