۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته‌های اینستاگرامی» ثبت شده است

داستان کوتاه: پیرمرد و صورتش

پیرمرد نیمه‌های شب احساس کرد مثانه‌اش پر شده؛ از تخت‌خوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه می‌کرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.

سیفون را کشید و رفت تا دست‌هایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.

از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریش‌های کشیده‌اش، گونه‌های بزرگ و کمی افتاده‌اش و بینی خوش‌تراشش خوشش می‌آمد.

پیرمرد لحظه‌ای احساس کرد زیر پوسش چیزی در حال حرکت است، با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد، در ظاهر همه چی مثل همیشه بود. کمی صورتش را خاراند و تصمیم گرفت به سوی اتاق خواب حرکت کند.

.

در میانه‌ی راه فهمید که انگشتان دستش غیر عادی روی هم می‌لغزند. به دستشویی برگشت تا دوباره دستانش را بشوید. زیر نور زرد رنگ لامپ، لکه‌های خون را روی دستش دید. شیر آب را باز کرد و شروع کرد به شستن دستانش، در همان حال، دوباره نگاهش در آینه به صورتش افتاد؛ کمی شکافته شده بود.

پیرمرد ترسیده بود و می‌خواست از کسی کمک بخواهد اما یادش آمد که تنهاست.

دستش را به سمت صورتش برد و به قصد بررسی کمی محل شکافتگی را لمس کرد. شکاف بزرگ‌تر شد و چیزی از داخل به بیرون جوانه زد؛ ترس پیرمرد بیشتر شد. دوباره با دستان لرزان و خونین‌اش شانس خود را امتحان کرد؛ دوباره شکاف بازتر و گوشتِ جوانه زده بزرگ‌تر شد.

پیرمرد پلک‌های چشمانش را به هم نزدیک‌تر کرد تا با دقت بیشتری ببیند، سرش را به آینه نزدیک کرد و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد: روی گونه‌ی سمت راستش، در محل شکاف، صورت جدیدی در حال رشد بود.

برای مدتی به دیوار تکیه داد و فکر کرد که نیازی به صورت جدید ندارد. همه او را با همین صورت می‌شناسند، با این صورت به دنیا آمده بود، دو بار ازدواج کرده بود و دوست داشت، بعد از مرگش، بچه‌هایش با همین صورت او را به یاد بیاورند.

باید از شر صورت دوم خلاص می‌شد. دوباره به آینه نگاه کرد، صورت دومش انقدر بزرگ شده بود که تقریبا نصف صورتش را می‌پوشاند. با خودش فکر کرد، حالا که نمی‌تواند صورتش را به حالت اول بازگرداند، ترجیح می‌دهد صورتی نداشته باشد.

تیغ اصلاح را از توی کشو بیرون آورد. دور تا دور صورت خود را برید و بعد با دست چپش، مانند یک نقاب، صورتش را از روی سرش برداشت.

دستشویی را کاملا از خون پاک کرد، صورت‌هایش را توی فریزر گذاشت و بعد دوباره به تخت‌خواب برگشت.

.

صبح روز بعد، مثل همیشه، از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و صورت خود را شست. هنگام صبحانه خوردن، قرص نارنجی رنگی را که دید که فراموش کرده بود قبل از خواب آن را بخورد.

نگاهی به فیلم همه می‌دانند (Everybody Knows)

Everybody Knows همه می‌دانند

امروز این فیلم رو دیدم و چند نکته به نظرم اومد :


یک. پوستر فیلم طراحی بدی داره.


دو. در فیلم سکانس‌هایی من رو به یاد فیلم‌های قبلی آقای فرهادی انداخت. به عنوان مثال وقتی خاویر باردم توی مدرسه داشت درباره‌ی تفاوت آب انگور و شراب توضیح می‌داد، به یاد سکانسی در‌ فیلم فروشنده افتادم. در هر دو این سکانس‌ها به تغییر ماهیت بر اثر گذر زمان اشاره شده است. در فیلم فروشنده، تغییر انسان به گاو و در این فیلم، آب انگور به شراب.


سه. فرهادی در ابتدای فیلم، بیننده را در دنیایی جذاب وارد می‌کند و حدودا تا یک سوم ابتدایی آن، به معرفی و ترسیم شخصیت‌ها و ارتباطات بین آنها می‌پردازد. اما متاسفانه زمانی کارت‌هایش تمام می‌شود که هنوز دو سوم از فیلم باقی مانده و با گذر زمان، حوصله و شوق ببیننده افت پیدا می‌کند.


چهار. دزدیدن دختری ۱۶ ساله در مراسم عروسی توسط آشنایانش به نظر کمی ناممکن است. مگر اینکه فرهادی تدبیر ویژه‌ای اندیشیده باشد که ما در فیلم شانس دیدنش را نداشتیم!


پنج. کسی که بیشتر از همه تباه می‌شود قهرمان فیلم است. قهرمانی که معشوقش را سال‌ها پیش از دست داده، ۱۶ سال است که از پدر بودن خودش خبر ندارد، مزرعه‌اش را از دست می‌دهد، همسرش را از دست می‌دهد و چه چیزی را به دست می‌آورد؟ جمله‌ی 《خیلی ممنون》. حتی قهرمان فیلم دخترش را هم به دست نمی‌آورد زیرا که دختر با پدر غیرواقعی و مادرش به خانه برمی‌گردد و کسی که تنها می‌ماند قهرمان ماست.


سخن پایانی : این فیلم نه یک افتصاح و نه یک شاهکار سینمایی است. آقای فرهادی را در فضای امروزی سینمای ایران اگرچه که می‌توان جزو کارگردانان خوب طبقه کرد، اما در مقیاس جهانی کمی معادلات متفاوت می‌شود. 

_______________

پ.ن : کلمه‌ی پدر غیرواقعی یه خرده اذیتم کرد وقتی خواستم بنویسمش، چون یه جورایی غیرواقعی نبود.

پ.ن۱ : توصیه می‌کنم فیلم رو ببینید.

داستان کوتاه : مرگ ناخدا

ناخدا دیشب مُرد! پیکر بی‌جانش را در میان پارچه‌ی سفیدی پیچیدیم و او را در اقیانوس رها کردیم. بعد از دو روز در تب جان داد؛ با خودمان فکر کردیم که شاید سردی آب بتواند عطش باقی مانده در پیکرش را از بین ببرد.

این آخرین سفر ناخدا بود، برای همین، طولانی‌ترین مسیر را برای وداع با دریا انتخاب کرد و تصمیم گرفت بارِ غلات را به زنگبار ببرد.

قصد داشت وقتی برگشت، لنج را بفروشد و با پولی که از سفر عایدش شده، به زادگاهش در کشمیر برود و تا آخر عمرش در آنجا زندگی کند.

این اواخر برای ما زیاد از خاطراتش تعریف می‌کرد. جزو معدود افرادی بود که مادرِ دریا را دیده بود.

وقتی جوان‌تر بود، برای صید مروارید نفسش را حبس می‌کرد و به اعماق آب می‌رفت. یک روز که مثل همیشه به جستجوی مروارید رفته بود، زنی را دید که با بچه‌ای در بغل به سمتش می‌آید. هول می‌شود و نفسش را رها می‌کند. آنهایی که روی قایق منتظرش بودند حباب‌های هوا را می‌بینند و طناب دور کمرش را می‌کشند و ناخدا را به سطح آب می‌آورند.

تا قبل از آن چیزهایی درباره‌ی وجود زنی زیبارو در دریا شنیده بود اما بعد از این که خودش او را دید، مطمئن شد که مادرِ دریا وجود دارد؛ اما دیگر نتوانست او را ملاقات کند.

امروز وقتی وسایل ناخدا را می‌گشتم، تصاویر نقاشی شده‌ از زنی را پیدا کردم. کاغذ‌ها زرد شده بودند که نشان از قدیمی بودن آنهاست. چهره‌ی زنی با بینی کشیده، چشمانی لوزی شکل، لبی باریک و موهای پخش شده در اطراف سرش.

حدس زدم که شاید او مادر دریا باشد و با خودم گفتم : حالا که پیکر ناخدا را به دریا انداختیم، شاید توانسته باشد با مادر دریا همراه شود.

تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگی!

چند وقتی هست که دارم به این فکر می‌کنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی می‌تونه باشه ؟

آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟

می‌دونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه می‌کنم و نمی‌تونم آرومش کنم!

چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!

شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونه‌ها و یا روی نیمکت پارک‌ها و دیوارها یادگاری می‌نویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظره‌ها توی ذهنم میاد، تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر می‌کنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر می‌کنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو می‌کنم، فقط شکلش فرق داره )

چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعله‌ورتر کرد :


من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.



خواب جنگ

من زیاد خواب جنگ دیدم !

برام عجیبه چون به جز بازی‌هایی که کردم و فیلم‌هایی که دیدم، اصلا با جنگ ارتباط نزدیکی نداشتم.

وقتی بچه‌ بودم جورج بوش رئیس جمهور آمریکا بود و زیاد ایران رو تهدید به حمله نظامی می‌‌کرد. (جنگ عراق هم در جریان بود.) یک شب خوابیدم و دیدم که روی پله‌های مدرسه وایسادم و همه چیز خیلی خوبه تا اینه بمب‌بارون شروع میشه و آقا حقی ( ناظم خشن دبستان ) از دفترش با یه کلاشینکف بیرون میاد و شروع می‌کنه به تیراندازی و در نهایت یه گلوله به پیشونی‌ش میخوره و می‌میره !

چند سال پیش، وقتی وضعیت سوریه تازه به هم ریخته بود، خواب دیدم که توی یک ساختمون خیلی بلند گیر افتادیم و باید علیه افرادی که توی ساختمون رو به رویی ما هستن بجنگیم. همه چیز خیلی واقعی، خیلی سخت، خیلی خون‌آلود و ناپایدا بود! دقیقا یادم نمیاد که چطور تموم شد ولی آخرین تصویری که توی ذهنم هست اینکه از ساختمون مقابل به سمت ما موشک شلیک کردن و ساختمون کامل فرو ریخت!

چند شب پیش هم در پی ناآرامی‌های فلسطین و اسرائیل خواب جنگ دیدم! با چند نفر از میان شهر خراب شده می‌گذشتیم؛ غروب بود و همه جا آتش گرفته بود.

نمی‌دونم توی فلسطین چیکار می‌کردیم و چطور به اونجا رسیده بودیم ولی می‌دونستیم که باید مخفی بشیم. از کنار نخاله‌های ساختمونی گذشتیم و به یک مغازه رسیدیم، با صاحبش صحبت کردیم، قرار شد که ما رو مخفی کنه.

توی اتاقک بالای مغازه مخفی شدیم و داشتیم با بقیه اعضای گروه مشورت می‌کردیم که چطور فرار کنیم؛ ولی متاسفانه بیدار شدم و جلسه بی‌نتیجه باقی موند. 

امیدوارم که فرار کرده باشن !

__________

پ.ن : اینجانب بسیار زیاد از جنگ می‌ترسم!

پ.ن۱ : راستی الان یادم افتاد که توی خواب وقتی با استاد شجریان تحت محاصره گروه ضربت بودیم هم تیر خوردم! ( رجوع شود به اون پستی که عکس سیاه و سفید از استاد گذاشتم. )

اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد


اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد :

《چراگاه را ترک کردیم. خودت خوب می‌دانی ولی باز هم تاکید می‌کنم، هیچکدام از ما دلش به رفتن راضی نبود؛ مجبورمان کردند که برویم.

زمستان سختی را گذراندیم‌. روز و شب راه رفتیم و تنها چیزی که پیش رویمان پدیدار می‌گشت، زمین‌های یخ‌زده‌ای بودند که تا بی‌نهایت کِش می‌آمدند و تحمل را سخت می‌کردند.

در میان راه، زمین با خون بچه‌هایمان گلگون شد. یک شب گرگ‌ها به میان گله آمدند و یک روز صیادانِ اسلحه به دست، قلب‌هایمان را نشانه رفتند. صدای شلیک‌ها تمام دشت را پر می‌کرد و تا چند ثانیه‌ی بعد از آن، تنها بویی که به مشام می‌رسید، بوی خونِ آمیخته به باروت بود.

زمستان سختی را گذراندیم؛ کاش هیچ‌وقت از میان چراگاه‌مان بزرگراهی رد نمی‌شد! 》

یادداشتی برای حادثه چرنوبیل

اولین بار، وقتی ۱۲ سالم بود، توی بازی Call Of Duty این شهربازی متروک رو دیدم. توی یکی از مراحل بازی به همراه کاپیتان پرایس باید به پریپیات، شهری که برای کارکنان نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل ساخته شده بود، می‌رفتیم و یک نفر رو ترور می‌کردیم !

اون موقع با اینکه حتی نمی‌دونستم همچین جایی واقعا وجود داره، موقع انجام بازی غم و هیجان عجیبی رو حس می‌کردم؛ به طوری که دست‌ها و پاهایم یخ می‌کرد و کاملا مغلوب شرایط بازی می‌شدم. ( اگر بخوام روراست باشم باید بگم که واقعا می‌ترسیدم از اون مرحله. حتی بعضی شب‌ها سخت می‌تونستم بخوابم. )

امروز، ۲۶ آوریل، سی و دومین سالگرد حادثه چرنوبیل است. ۳۲ سال پیش، در نیروگاه چرنوبیل ۲ انفجار رخ داد که باعث شد در عرض ۵ ساعت ۱۳۲ نفر کشته شوند و در نهایت ۵ میلیون نفر آسیب ببینند.

حدودا ۸ سال از زمانی که این شهربازی متروک رو دیدم می‌گذره و هنوز هم برای من، پریپیات یکی از ترسناک‌ترین و غمناک‌ترین جاهای دنیاست.

درباره‌ی فیلم رگ خواب

خدمت شما عزیزان عرض کنم که رگ خواب را حدودا دو هفته پیش دیدم و لذت نبردم !

با خودمان گفتیم ، مشکل از کجاست ؟ نکند ما ( یعنی من ) مشکلی داریم که در سالن سینما گریه نکردیم و وسطش خسته شدیم و بعضی‌ جاها خنده‌مان گرفت و مدام ساعت را نگاه می‌کردیم و... !

با چندی از دوستان بحث کردیم و سر و کله زدیم و دعوا کردیم و کشت و کشتار کردیم ولی نتیجه‌ای نداشت و من باز هم قانع نشدم.


به نظر بنده ، این فیلم داستان بزک شده‌ای از یک زن منفعل ، عاجز و سرگشته است که بعد از یک ازدواج ناموفق ، وارد یک رابطه عاطفی با یک مرد می‌شود. در باب عمق این رابطه عاطفی ، همین بس که بگویم ، بعد از یک مشاجره‌ی سطحی ، زن وسایلش را جمع می‌کند و از محل زندگی مشترکشان می‌رود و بعد از مدتی با دریافت یک پیامک ، دوباره باز می‌گردد !


این زن در طول فیلم ، دائما شعار می‌دهد که پدرش را دوست دارد و از دور حواسش به او هست ولی با دریافت همان پیامکی که عرض کردم ، پدرش را فراموش و مسیرش را عوض می‌کند. بعدها متوجه می‌شود که پدرش مریض است و در نهایت می‌بینیم که سر مزارش گریه می‌کند.


اصلا همه این چیزهایی که گفتیم ( یعنی من گفتم ) را به کنار بگذارید ، این زن به بالای کوهی می‌رود و با گربه‌اش صحبت می‌کند و به او می‌گوید : 《خوش به حالت که مثل من به کسی وابسته نیستی ؛ خودت می‌تونی زندگی کنی.》! مگر کرگدن است که بتواند تنها زندگی کند ؟ گربه‌ی خانگی‌ست و اگر یک روز به او خوراک نرسد چهار چرخش به هوا می‌رود !


آقای کارگردان ، چرا پنج دقیقه نمای تکراری به ما نشان دادی تا آهنگ همایون شجریان تمام شود ؟ 

جوابش را خودم می‌دانم ، چون از اول جای مشخصی برای آن وجود نداشت ، ما مجبور شدیم پنج دقیقه لیلا حاتمی را در حال رانندگی تماشا کنیم تا بالاخره موسیقی به پایان برسد ؛ بحث جذب مخاطب ، با اسم شجریان ، هم که به جای خودش. ( اونجایی که همایون میگه : آهای خبردار و... )


خانم فیلمنامه نویس و آقای کارگردان ، وقتی یک شخصیت ( ! ) مکمل می‌تواند مثل همه بگوید 《باشه》، چرا شما اصرار دارید که ما از او《داکُغ》 بشنویم ؟

اصلا چرا سعی داشتید توی فیلم از زبان فرانسوی استفاده کنید ؟ 

درک می‌کنم ؛ فکر می‌کردید شاید با این کار بتوانید حس و حال مطلوبی را به فیلم بدهید ؛ اما...

معرفی فیلم I Origins

I Origins

سرچشمه‌های من » که در سال ۲۰۱۴ توسط یک کارگردان جوان و با هزینه‌ای بسیار کم ( حدودا یک میلیون دلار ) ساخته شده ، حقیقتا فیلم خوبی است که کمتر مورد توجه قرار گرفته و در گیشه فروش کمی داشته است.

داستان این فیلم درباره یک دانشجوی دکتری در رشته زیست‌شناسی سلولی و مولکولی است که عادت دارد از چشم‌های افراد مختلف عکس بگیرد و از طریق همین راه به طور اتفاقی فردی را پیدا می‌کند که باعث می‌شود این سوال را از دوست و همکارش بپرسد : « تا حالا این حس رو داشتی که کسی رو ببینی و اون‌ها یک حفره خالی را در وجود تو پیدا کنن و بعد ، وقتی که برن ، اون حفره رو شدیدا خالی حس کنی ؟ »

او ( ایان گری ) به هیچ وجه به ماوراء الطبیعه اعتقاد ندارد و همیشه به همه چیز از طریق علوم تجربی نگاه می‌کند ؛ بنابراین او و دوستش برای سوال بالا پاسخی ندارند و حتی وقتی که او از دوستش این سوال را می‌پرسد ، با تمسخر او مواجه می‌شود.

کل این فیلم حول سوال زیر می‌چرخد که شخصی از « ایان » می‌پرسد :

« یک دانشمند یک بار از دالای‌لاما پرسید ، چه کار می‌کنی اگر یه چیز علمی عقاید مذهبی تو رو نقض کنه ؟

و اون بعد از کلی فکر کردن جواب داد : به تمام اون اسناد علمی نگاه می‌کنم ، به تمام اون تحقیق نگاه می‌کنم و واقعا سعی می‌کنم درک‌ش کنم و در آخر اگر مشخص شد شواهد علمی عقاید روحانی منو نقض می‌کنه ، عقایدم رو عوض میکنم.

« ایان » ، اگر یه چیز معنوی عقاید علمی تو رو نقض کنه چه کار می‌کنی ؟»

و او درحالی که از این سوال یکه خورده است ، به فکر فرو می‌رود.

خنده به چه قیمتی ؟

امشب هم به لطف دوستان به تئاتر دعوت شدم. تعریف‌های دیگری شنیده بودم و چیزی که تماشا کردم  هزار برابر متضاد با تبلیغ‌ها و گفته‌‌ها بود و در آخر سوالاتی در ذهنم ایجاد شد ؛ آیا شادی و خنده برابر با هم هستند یا اینکه در اکثر موارد با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند ؟ چه چیز مردم را به سمت این جور نمایش‌های سخیف سوق می‌دهد ؟ چرا مردم حاضرند به هر قیمتی بخندند ؟

کارگردان معتقد بود که نمایشی که به اجرا در آمده ، طنز است ولی به عقیده‌ی من او دقیقا در خلاف جریان طنز حرکت کرده است ، به این دلیل که قصد او نه تنها بیان چهره زشت مشکلات و انحرافات برای اصلاح ، بلکه برای استفاده از آنها برای کشاندن مردم به سالن‌ تئاتر بوده است.

چه لزومی دارد که در یک نمایش ، با الفاظ جنسی و حرکات مستهجن شأن و منزلت زن را زیر سوال ببریم که یکسری بیننده‌‌ی از همه چی بی‌خبر ، هرهر و کرکر کنند و خوشحال باشند که توانسته‌اند یک روز دیگر هم بخندند و به اصطلاح خودشان شاد باشند ؟

متاسفانه ما خیلی وقت‌ها ، خیلی چیز‌ها را برای جنبه‌ی اقتصادیِ ماجرا قربانی می‌کنیم...