یکی از دلایلی که آدمها ساعت مچی به دستشون میبندند این است که همیشه به یاد داشته باشند که اسیر حاکم قدرتمندی به نام زماناند.
زمان حاکم عادلیست، به همه فرصت میدهد، اما فقط یکبار. همه به اندازهی برابر میتوانند از آن استفاده کنند اما این وجه بالقوهی ماجراست و در عمل شاید افرادی پیدا شوند که حتی به اندازهی یک روز هم از آن استفاده نکنند. در چنین حالتی، این افراد به اعتماد حاکمی عادل و قدرتنمد خیانت کردهاند و در نهایت، پایان آنها فراموشیست.
برای دیدن تصویر کامل روی آن کلیک کنید.
سعی میکنم چند سال آیندهی زندگی خودم رو صرف یادگیری مهارتهای زندگی کنم. برای این کار به نظرم اول از همه باید هرآنچه که به صورت پیشفرض درست پنداشتم رو پاک کنم و سعی کنم خلا ایجاد شده رو با خوندن کتابهای درست، گوش کردن به آدمهای درست، دیدن فیلمهای درست و تجربه کردن چیزهای درست پر کنم.
میدونم که ساده نیست اما خب منم آدم سادهای نیستم! سعی میکنم تا جایی که واقعا در توانم باشه برای این مهارتها وقت بذارم و در نهایت بتونم به آدم مفیدتری تبدیل بشم.
چند وقتی هست که دارم به این فکر میکنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی میتونه باشه ؟
آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟
میدونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه میکنم و نمیتونم آرومش کنم!
چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!
شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونهها و یا روی نیمکت پارکها و دیوارها یادگاری مینویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظرهها توی ذهنم میاد، تلاشهای بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر میکنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر میکنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو میکنم، فقط شکلش فرق داره )
چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعلهورتر کرد :
من میترسم.
میترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،
به خراشیدن درختی،
یا نوشتن دیواری قانع باشی.
یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.
اول از همه، من میپذیرم که آدم تنبلی هستم ولی نمیخواهم که این حقیقت، باعث کند شدن یا مانع تحقق اهدافم شود. تا آنجایی که میدانم، تنبلی یک رفتار است. پس میتوان با پرهیز از انجام یکسری از کارها و دوری کردن از عادتهایی که باعث بروز رفتارهای سست کننده میشوند، بر آن فائق آمد.
برای بروز نکردن تنبلی چه کنم ؟
1.تمرین برای تقویت نیروی اراده. ( هنوز نمیدونم چطوری!!! )
2. پرهیز از قرار گرفتن در موقعیتهایی که معمولا تنبلی از آنجا شروع میشود. ( نشستن روی مبل رو به روی تلویزیون، دراز کشیدن روی تخت و... )
3. دوری از ابزارهایی که مانع تمرکز بر روی کار اصلی ما میشوند. ( رادیو، تلویزیون، موبایل، تلفن، کامپیوتر و... )
4. افزایش آگاهی از فرایند بروز عادتها و تنبلی.
5. مشخص کردن محلی فقط برای انجام کارها.
6. کمک گرفتن از آدمهای تنبل و به اشتراک گذاشتن تجربیات.
7. کمک گرفتن از دوستان و آشنایان برای کنترل کارهایی که باید انجام بدهیم.
8. قرار گرفتن در موقعیتهایی مجبور میشویم کارهایمان را انجام دهید.
9. یادداشت کارهایی که برای انجام دادن داریم و اختصاص دادن زمان تقریبی به آنها.
10. مشخص کردن جریمه در صورت انجام ندادن کارها و پایبندی به آن.
11. توجه کردن به تغذیه. ( با توجه به شرایط بدنی خودمون )
12. اول کارهای سختتر و عذابآورتر رو انجام بدیم و بعد به کارهای سادهتر بپردازیم.
13. قبل از شروع کارها، برای خودمون جایزه و پاداش تعیین کنیم.
14. کارهای سختتر را به قسمتهای کوچکتر تقسیم و بین هر قسمت استراحت کنیم.
15. بین کارها زیاد استراحت نکنیم.
16. { شما بگید }
17. { شما بگید }
18. { شما بگید }
19. { شما بگید }
20. { شما بگید }
_____________________________________
من یه اشتباهی کردم و قبل از اینکه مطلب رو توی وبلاگ وارد کنم توی آفیس تایپ کردم و اینطوری شد که فونتش رو وبلاگ قبول نمیکنه.
من متخصص نیستم و این روشی هم که پیش گرفتم برای پاسخ به سوال، یکی از روشهای پیشنهادی برایان تریسی برای پیدا کردن جواب مناسب هست. اگر علاقه داشتید کتاب خلاقیت و حل مسئلهی برایان تریسی رو بخونید.
اگر تجربهای هم توی این زمینه دارید مطرح کنید که تا هم من و هم بقیه دوستانی که این مطلب رو میخونن، ازش استفاده کنیم.
اولین بار، وقتی ۱۲ سالم بود، توی بازی Call Of Duty این شهربازی متروک رو دیدم. توی یکی از مراحل بازی به همراه کاپیتان پرایس باید به پریپیات، شهری که برای کارکنان نیروگاه هستهای چرنوبیل ساخته شده بود، میرفتیم و یک نفر رو ترور میکردیم !
اون موقع با اینکه حتی نمیدونستم همچین جایی واقعا وجود داره، موقع انجام بازی غم و هیجان عجیبی رو حس میکردم؛ به طوری که دستها و پاهایم یخ میکرد و کاملا مغلوب شرایط بازی میشدم. ( اگر بخوام روراست باشم باید بگم که واقعا میترسیدم از اون مرحله. حتی بعضی شبها سخت میتونستم بخوابم. )
امروز، ۲۶ آوریل، سی و دومین سالگرد حادثه چرنوبیل است. ۳۲ سال پیش، در نیروگاه چرنوبیل ۲ انفجار رخ داد که باعث شد در عرض ۵ ساعت ۱۳۲ نفر کشته شوند و در نهایت ۵ میلیون نفر آسیب ببینند.
حدودا ۸ سال از زمانی که این شهربازی متروک رو دیدم میگذره و هنوز هم برای من، پریپیات یکی از ترسناکترین و غمناکترین جاهای دنیاست.
بعد از یکی دو سال، قسمت شد یه شعر سزارین کنیم ! و این اتفاق خوب و میمون و فرخندهای میباشد.