۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همین طوری» ثبت شده است

قناعت بیش از حد!

چند روز پیش نشستم با خودم دو دوتا چهارتا کردم، دیدم تقریبا به همه اون خواسته‌های کوچیکی که داشتم رسیدم!
چیزهای خیلی معمولی و شاید مسخره‌ای که هیچ تلاشی براشون نکردم ولی خود به خود سر راه من قرار گرفتن. نمی‌دونم اگر خواسته‌های بزرگ‌تری داشتم، باز هم بهشون می‌رسیدم یا نه. شاید اگر برمی‌گشتم عقب بیشتر و بیشتر می‌خواستم تا شاید بیشتر بهم داده می‌شد.
در هر حال، الان فکر می‌کنم قانع بودن کم کم داره بهم ضربه میزنه.

مزیّت پایان تراژیک

بعضی وقت‌ها آدم‌ها توی یه دوراهی مهم قرار می‌گیرن: برد یا شکست.
توی این دو راهی «برنده یا بازنده» بودن به انتخاب خود فرد بستگی داره و هر دو انتخاب هم به میزان مساوی انرژی نیاز دارن.
یه سری از آدم‌ها انتخاب می‌کنن که برنده باشن و از این انتخاب خوشحال و خوشنود می‌گذرن و میرن دنبال کارشون.
اما یه سری دیگه ترجیح میدن که باخت رو انتخاب کنن و با عاقبت تراژیک اون انتخاب یک عمر زندگی کنن!
از اونجایی که انسان برای ادامه حیات و پرت کردن حواسش از زشتی‌های این جهان به داستان احتیاج داره و با توجه به اینکه تجربیات سخت و دردناک برای مدت بیشتری می‌تونن در وجود ما جریان پیدا کنن و ما رو سرگرم کنن، پایان تراژیک مزیت بلامقایسه‌ای نسبت به یک پایان خوش اما زودگذر داره.
آدم‌های دسته دوم، که به نظر من خیلی زیرک‌تر هستن، این واقعیت رو فهمیدن و حواسشون هست که بعضی وقت‌ها از قصد باید شکست خورد و «غمِ یک پیروزی بزرگ» رو به جون خرید تا اون لحظه‌ها براشون جاودانه بشه و بتونن یک عمر باهاش زندگی کنن.
دلم می‌خواد این پدیده رو «مزیت پایان تراژیک» نامگذاری کنم. 

هویت چهل تکه

مدتی بود که مسئله‌ای ذهنم را درگیر کرده بود و در برهه‌های زمانی مختلف، خرد خرد به آن فکر کرده بودم. امشب شرایط، زمان و حوصله نوشتنش برایم پیش آمد.

داستان از آنجایی شروع شد که یک روز به خودم آمدم و دیدم: چقدر با چیزهایی احاطه شده‌ام که از آنها خوشم نمی‌آید. به عنوان مثال به یک موسیقی فرانسوی برخوردم که مدتی در موبایلم وجود داشت ولی آن را گوش نمی‌کردم. با خودم فکر کردم که این قطعه موسیقی از کجا آمده است؟

بدون کمی درنگ فهمیدم این همان آهنگی است که به خاطر شخص دیگری دوستش داشتم! این آهنگ سال‌ها با من همراه شده بود، بدون اینکه دوستش داشته باشم.

بعد از اینکه کمی بیشتر جستجو کردم، به تعداد بیشتری از این قبیل چیزها برخوردم و بیشتر از قبل تعجب کردم. مثلا زمانی کتابی را خواندم که بقیه اشخاص از آن خوششان آمده بود و از آن تعریف می‌کردند، ولی وقتی صادقانه‌تر با سلیقه‌ام رو به رو شدم، فهمیدم که آن را دوست نداشتم.

ما آدم‌ها به دلیل اینکه شخصی یا گروهی را دوست داریم، سعی می‌کنیم چیزهایی را برای خودمان از آنها به یادگار برداریم و به مرور زمان این برداشت‌ها را آن قدر درونی می‌کنیم که دیگر جرات شفاف اندییشیدن و دستچین کردن دوباره‌‌ی آنها را به خودمان نمی‌دهیم و در نهایت، تبدیل می‌شویم به شخصی با هویت چهل تکه. البته برداشت از سلایق و انتخاب‌های دیگران تا حدودی مجاز است و مشکلی برای ما ایجاد نمی‌کند؛ بلکه مشکل از جایی شروع می‌شود که در انتخاب‌ها و علایق دیگران طوری غرق شویم که دیگر مجال برای بروز علایق و فرصت برای انتخاب‌های خودخواسته را از خودمان دریغ کنیم.

یک شخص با هویت چهل تکه آدمی‌ست که سلایق و انتخاب‌های دیگران را با خود یدک می‌کشد، بدون اینکه بیاندیشد: آیا واقعا این من هستم که آنها را انتخاب کرده‌ام؟

شاید تنها راه رهایی از این مسئله، شناخت بیشتر خود، همراه با تفکر شفاف و جسارت باشد. به امید آن روزی که جرات پاره کردن پوستین کهنه‌ای که به خاطر دیگران بر تن کرده‌ایم را در خود بیابیم.

جهان برخوردها

جهان رو میشه محل برخورد چیزهای مختلف به همدیگه تلقی کرد: مثل برخورد باد با برگه‌های یک درخت، برخورد یک سنگ با سنگی دیگر، برخورد چکش به میخ و برخورد آدم‌‌ها با یکدیگر.

من بیشتر دلم می‌خواد درباره‌ی برخورد آدم‌ها برم بالای منبر. حدود دو هفته‌ی پیش که برای خرید رفته بودم به یکی از فروشگاه‌های بزرگ، یه بچه‌ی خیلی بامزه دیدم که توی بغل پدرش داشت به اطراف نگاه می‌کرد. وارد محدوده دیدش شدم و لبخند زدم و خندیدم، اونم خندید. من رد شدم و رفتم و تمام. من با اون بچه و پدرش برخورد کردم و این برخورد حدود پنج ثانیه طول کشید و بعد همه چیز پایان یافت.
اما همه‌ی برخوردها انقدر کوتاه و ساده نیستن؛ بعضی از بخوردها شاید بتونن زندگی ما رو تغییر بدن. چند روز پیش توی یکی از برنامه‌های تلویزیونی، مجری از آقای بازیگری پرسید که چطور بازیگر شدی؟ اون هم جواب داد: توی کوچه با بچه‌ها بازی می‌کردیم و در همان زمان گروه فیلم‌برداری مشغول تولید فیلم بود، رفتیم نگاهی بندازیم و ببینیم دارن چیکار می‌کنن، کارگردان ما رو دید و از من که پرسید نقش بازی می‌کنی؟ من هم گفتم باشه و از اون به بعد راه بازیگری برای من باز شد.

برخوردها همیشه مثل هم نیستن، بعضی وقت‌ها شادن و بعضی وقت‌ها غمگین. برخورد بین آدم‌ها می‌تونه روی آدم‌های دیگه هم تاثیر بذاره، مثلا به برخورد قاتل و مقتول فکر کنید. این برخورد شاید برای قاتل برخورد خوبی باشه ولی مطمئنا برای مقتول و خانواده‌ش برخوردی بدتر از این وجود نداره.

بعضی وقت‌ها به یکی برخورد می‌کنی و دلت می‌خواد سریع‌تر از اصطکاک این برخورد خلاص بشی و بری، بعضی وقت‌ها هم دلت می‌خواد که بمونی و این موندن به اندازه‌ی سن این جهان طول بکشه.

 بعضی وقت‌ها این برخورد باعث ایجاد پیوند میشه و می‌مونی، بعضی وقت‌ها هم این برخورد دردناک به پایان میرسه و رها میشی تا با آدم جدیدی برخورد کنی و همین فرایند دوباره تکرار بشه. پایان دردناک هم چند علت مختلف می‌تونه داشت باشه، یا اون نمی‌مونه، یا خودت نمی‌خوایی بمونی، یا شرایط نمی‌ذاره که یکی بمونه و...

خلاصه اینکه این جهان محل برخوردهاست. معلوم نیست یک ماه دیگه، توی یه روز خاص، یه ساعت خاص، کجا قرار می‌گیریم و با چه کسی برخورد می‌کنیم؛ اما این برخورد قطعا ما رو درگیر می‌کنه، ممکنه در حد یه مکالمه ساده و چند لبخند باشه و فراموش بشه، ممکن هم هست که بهای سنگینی داشته باشه و برای همیشه با ما همراه بمونه.

کاغذ، یک عاشقانه!

به رشته‌های سلولزی بافته شده به هم، در پس زمینه‌ی نوشته‌های جزوه‌ام، نگاه کردم. ذهنم رفت به سمت جنگلی با درختان برگ سوزنی و شکل درختی را دیدم که هنوز زنده بود. دقت نگاهم را بیشتر کردم، حس نزدیکی عجیبی با درخت بریده شده به من دست داد. از ته دل کاغذ‌ها را بوسیدم و در آغوش کشیدمشان؛ دلم آرام گرفت.

۱ نظر

لعنت به صفر و یک

کاش می‌شد مثل قدیما نامه نوشت و پست کرد. دنیا‌ی دیجیتال گند زده به حس لمسِ کاغذ، به پخش شدن جوهر، به خیس کردن چسبِ پاک نامه، به شوق دریافت نامه از پستچی.

لعنت به صفر و یک که هزارتا نامه‌ی ناخوانده رو گذاشته روی دستم.

درشت‌نگار : پارک جمشیدیه و نارنجیا!

پارک جمشیدیه


چیزی به ذهنم نمیاد که بخوام به این پستِ بی‌خاصیت اضافه کنم...صبر کنید... یه شعر یادم اومد!

«دیده بودم در پس هر سال تکراری
مرگی در کنارم نشسته است.»

امسال هم شانس این رو داشته باشم تا یک تولد دیگه رو تجربه کنم. 21 یعنی تا چشم به هم بزنی رسیدی به 30 و این روند هرلحظه و روز و هر هفته و... ادامه داره تا لحظه‌ی خداحافظی از این جهان عجیب و غریب.

و باز هم یک شعر دیگر :
«من شاعر جوان
مردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
شب به خیر...»
۱ نظر

شیر بخور برو فضا!

تحقیقات نشون داده که کازئین موجود در شیر توی بدن به ماده‌ای تبدیل میشه به نام کازومورفین.

کازومورفین قدرتش 5 درصد مورفینه و دقیقا همون اثراتی که مورفین ایجاد می‌کنه رو می‌تونه ایجاد کنه.

فکر کنم بد نباشه وقتی که بی‌حوصله‌ میشیم شیر بخوریم.

البته باید یادمون باشه که شیر یه شمشیر دو لبه‌س چون 59 نوع هورمون فعال از جمله استروژن و فاکتور رشد شبه انسولین و... داره و مصرف زیاد یعنی : سرطان.

اگر خیلی حالتون بد شد پنیر مصرف کنید چون کازومورفین بیشتری داره.

در آخر هم بگم که پنیر پیتزا جزو غذاهای اعتیادآور محسوب میشه!

درشت‌نگار : پرش و چند درس مهم

پرش از ارتفاق در بام تهران


اول از همه باید بگم اون شخصی که توی عکس داره می‌پره پایین من هستم. همینطور که شاید خیلی از شماها متوجه شدید، از لحاظ فنی، پرش پیروزمندانه‌ای نیست. تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید تا بتونم از ارتفاق 3 متری بپرم روی یک تشک بادی. بعد از این که این کار رو انجام دادم احساس پیروزی می‌کردم. شاید خنده‌دار به نظر برسد ولی برای خودم خوشحال بودم چون توانستم به ترسم غلبه کنم.

در ظاهر شاید یک تجربه‌ی عادی به نظر برسید اما درس‌هایی از این پرش گرفتم که فکر کردم شاید بهتر باشد تا آنها را به اشتراک بگذارم. البته همه این مطالبی که در ادامه مطرح می‌کنم جنبه شخصی داره و می‌تونه نظر شما فرق داشته باشه. 


یک : روزی که حتی نمی‌توانید فکر را بکنید می‌تواند مهمترین روز زندگی‌تان باشد. قبل از اینکه هماهنگی‌های لازم برای رفتن به محل پرش انجام بشه خیلی کسل بودم و با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد به جای بیرون رفتن، برگردم خونه و به کارهایی که دارم برسم. اگر برمی‌گشتم چه چیزی از دست می‌دادم؟ همه چی را.


دو : با خرد کردن هدف‌های بزرگ می‌توانید با انگیزه بیشتر برای رسیدن به هدف نهایی تلاش کنید.


سه : زاویه دید خیلی مهم است. وقتی که از پایین به سکوی پرش نگاه کردم، با خودم گفتم راحت‌ترین کار پریدن از روی آن است. ولی وقتی نوبت به پرش من رسید، همه‌چیز آنطور که گمان می‌کردم به پیش نرفت.


چهار : وقتی که تمام اصول و قواعد پرش را از زبان مربی شنیده بودم و همه چیز را خیلی خوب می‌دانستم، آنها را در ذهنم حفظ کردم و به تشک زیر پایم نگاه می‌کردم. بارها و بارها قواعد تکرار شدند اما هیچ یک به پرش من کمکی نکردند. بعضی وقت‌ها اغراق و افراط برای دانستن، هیچ کمکی به عمل کردن به دانسته‌ها نمی‌کند.


پنج : بهتر است هر چند وقت یکبار عیارتان سنجیده شود! مثلا تا قبل از امروز، خودم را آدمی شجاع و جسور تصور می‌کردم، ولی امروز فهمیدم وقتی پای جان و احتمال ضرر و زیان در میان باشد، به شدت محافظه‌کار می‌شوم.


شش : وقتی به انجام کاری مشغول می‌شوید و روی آن تمرکز می‌کنید. وقتی که در تنش‌های پی در پی قرار دارید، تقریبا هرچیزی که به آن موضوع ربط نداشته باشد را فراموش می‌کنیم. وقتی که در تقلا برای غلبه بر ترس از ارتفاغ بودم، وقتی که از بالا به پایین نگاه می‌کردم، وقتی که پرش دیگران را نگاه می‌کردم، هیچوقت متوجه نشدم که آسمانِ رو به روی من، چه زود روشنی خودش رو از دست داد و شب بر محیط چیره شد. اگر دغدغه کاری زیادی دارید، مواظب باشید تا کاملا متوجه بشید چه چیزهایی در حال کم‌رنگ‌ شدن در زندگی‌تان هستند.


هفت : برای انجام برخی از کارها نیاز به پشتیبانی و همراهی آدم‌هایی دارید که به شما کمک کنند تا ترس‌هایتان را کنار بگذارید و دست به عمل بزنید. اگر داد و فریادهای دوستان و تماشاگران نبود، هنوز هم آن بالا بودم!


‌هشت : مواظب باشید از چه کسی مشاوره می‌گیرید. وقتی که از تلاش‌ پی در پی برای پرش خسته شدم، روی یکی از پله‌ها نشستم و اجازه دادم تا کسانی که می‌خواهند شانس خود را امتحان کنند، از سکو پایین بپرند. یکی از بچه‌هایی که آنجا بود ترسید و حیرت‌زده به پایین خیره شد؛ درست مثل خودم. من هم که خیلی هیجان‌زده بودم به او گفتم : « هیچی نیست، فقط انجامش بده. اصلا ترس نداره. آفرین برو... ». واقعا خنده‌دار است.

البته مسئله‌ای که نباید فراموش بشه اینکه حرف‌های کسی که کاری را انجام نداده لزوما غلط نیست ولی باید به وقت عمل احتیاط کرد.


نه : موقع تنش‌های روانی و غلبه‌ی شرایطی محیطی تصمیم نگیرید، اگر هم تصمیم می‌گیرید، برای انجام آن دوباره همه چیز را بسنجید.


ده : گاهی لزومی ندارد که کاری را به بهترین شکل ممکن انجام بدی؛ فقط باید انجامش بدی. تا قبل از اولین پرش فکر می‌کردم که باید تمام اصول و قواعد را مو به مو انجام بدم و همین باعث مردد شدن من شد. بعد از اینکه برای بار دوم هم به پایین پریدم، فهمیدم که می‌توان پریدن را تجربه کرد ولی نه به بهترین شکل.


یازده : مواظب باشید تا وسیله‌ی سرگرمی دیگران نشوید. وقتی که لبه‌ی سکو ایستاده بودم، می‌توانستم تمامی افرادی را که منتظر پرش من هستند را ببینم. آنها  برایشان مهم نبود که خوب بپرم یا بد بپرم و حتی آسیب ببینم. آنها آنجا بودن تا پریدن بقیه رو تماشا کنن. مواظب باشید تا صحبت‌ها و تشویق‌های کسانی که در بیرون از میدان هستند، عمل ناخواسته‌ای را به شما تحمیل نکند.


دوازده : وقتی که از موقعیت تنش و هیجان بیرون آمدید، یادتان باشد تا رفتار هیجانی و پرتنش را کنار بگذارید و با شرایط عادی هماهنگ شوید. وقتی که همه چیز تمام شده بود و داشتیم به سمت ماشین برمی‌گشتیم، هنوز هیجان و تنش بالایی را تجربه می‌کردم. همین باعث شد تا بعضی از وسایلم را جا بگذارم.


سیزده : اگر یکبار در انجام کاری موفق بودید، دلیلی ندارد که در انجام مجدد همان کار، دوباره به نتیجه‌ی موفقیت‌آمیزی برسید. مثلا پرش دوم من همراه با ترس و تردید بود، درحالی که حدودا یک دقیقه قبل‌تر همان کار را انجام داده بودم، و نتیجه‌ی بدتری را در پی داشت.


چهارده : حواستان به افراد صبوری که در بیرون از میدان هستند ولی عملکرد شما برای آنها مهم است باشد.


پانزده : مهم نیست برداشت بقیه چیست، مهم این است که خودتان از انجام کاری خوشحال باشید. وقتی دوستم در حال فیلمبرداری بود، افراد تماشاگر صحبت‌هایی می‌کرند که به صورت اتفاقی در فیلم ضبظ شد. هریک از آنها نظرات متفاوتی داشتند و سعی می‌کردند برای توضیح ترس من، برای خودشان و اطرافیانشان، دلایل و علت‌هایی پیدا کنند. بعد از اینکه صحبت‌هایشان را شنیدم، اصلا ناراحت نشدم چون به دستاوردی که داشتم مطمئن و از آنها راضی بودم.


تمام.

۱ نظر

مختصری در رابطه با دروغ و دروغگویی

روانشناسی فریبکاری

متنی که در ادامه می‌خونید رو چند وقت پیش در کانال تلگرامی‌ام با همین موضوع منتشر کرده بودم ولی به نظرم وقتش رسیده که این مطالب به صورت مرتب و منظم وارد وبلاگ بشه و در دسترس عده‌ی بیشتری قرار بگیره و شاید استفاده بیشتر و موثرتری ازشون بشه. سعی کردم که زبان نوشتن به گفتار نزدیک باشه که خیلی خشک و علمی به نظر نیاد ولی هرچی که می‌خونید پایه‌ی علمی داره.