۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همین طوری» ثبت شده است

هشتصد کلمه

دو شب پیش بعد از دیدن دو قسمت از فصل دوم سریال The Affair ، ناخودآگاه صفحه مایکروسافت ورد را باز کردم و شروع به نوشتن کردم :

 « تلفن زنگ می‌خورد. از ترس زانوهایم را بغل کرده‌ام و... »

حدود چهارصد کلمه نوشتم ؛ ساعت سه بعد از نصف شب بود. سوزش چشمانم مرا مجبور به خوابیدن کرد و از نوشتن ادامه‌ی داستان باز ماندم.

احساس درونی‌ام میگوید باید داستان را در هشتصد کلمه تمام کنم.

( بین هشتصد تا پانزده هزار کلمه ، داستان ، کوتاه محسوب می‌شود )

آسمان ناپاک

چقدر از هوای امروز تهران متنفر بودم. پر از سرب و آلاینده‌های دیگر که آدم را کلافه می‌کردند. آسمان را به زحمت می‌شد دید ؛ حتی وقتی به رو به رو نگاه می‌کردم می‌توانستم فضای مه آلودی را احساس کنم که پر از کثافت شده بود.

این همان لجنزاری است که خودمان برای خودمان درستش کردیم. 

۱ نظر

بعد از چند وقت

بعد از چند وقت دوباره به این وبلاگ ترک شده برگشتم. راستش را بخواهید بعد از چهار ماه دوباره انگشتانم دارند کلیدهای کیبورد را لمس می‌کنند.

توی این مدت خیلی چیزها عوض شده است. حوادث گوناگونی رخ داد ، تفکرات عجیبی پیدا کردم و بعد آنها را از مغزم بیرون کردم و خیلی چیزهای دیگر.

توی این مدت خودم را بهتر شناختم و فهمیدم که آدم تنبلی هستم ؛ خیلی تنبل.

۱ نظر

فرغون فرغون خاک

 

امروز در تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا مسافران دیگر بیایند و ماشین را پُر کنند تا حرکت کنیم. پیرمردی از آن طرف خیابان به سمت ماشین می‌آمد ، با چشم حرکاتش را دنبال می‌کردم. ناگهان درِ ماشین را باز کرد و کیسه‌های خریدی را که به همراه داشت روی صندلی گذاشت ؛ چند ثانیه بعد هم کنارم نشسته بود.

بلند گفت : « آخ ... از بس فرغون فرغون خاک جا به جا کردیم دیگه واسه ما جونی نمونده. »

تعجب کرده بودم و نمی‌دانستم روی صحبتش با چه کسی است. مسافر دیگری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود ، عین خیالش نبود و داشت روزنامه می‌خواند. هنوز داشت بلند بلند صحبت می‌کرد که به صورتش نگاه کردم ؛ او هم به من نگاه کرد. خواستم چیزی بگویم ولی هیچی به ذهنم نرسید و فقط در همان حالت چند لحظه‌ای به هم خیره شدیم.

به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های ظریف و کارنکرده‌ای داشت. هر شغلی به او می‌آمد به جز جا به جا کننده فرغون فرغون خاک ؛ شاید به طعنه این جمله را گفته بود ... هنوز نمی‌دانم.

از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. جوان دیگری از آن طرف خیابان نزدیک می‌شد اتفاقا او هم سوار ماشین شد و حرکت کردیم. پیرمرد با آن جوان شروع کردن به صحبت کردن و خندیدن ؛ چند وقت یکباری هم نگاهی به من می‌کرد و بعد نگاهش را برمی‌گرداند. 

چند بار خواستم لبخند بزنم ، اما انگار دیگر ناامید شده بود و رویش را سمت من نمی‌کرد. وقتی از ماشین پیاده شدم دلم می‌خواست فریاد بکشم و به او بگویم : 

« اشتباه نکن ؛ من غمگین نیستم. »

 


گزارش این روزهای من

 

وضعیت این چند وقت خیلی خراب شده ، متاسفانه ، زیاد وقت نمی‌کنم مطلب بنویسم. دوست دارم زودتر این ماه و ماه بعد تمام شود و من هم بتوانم یک نفس راحتی بکشم. آموختن لذت دارد خیلی هم لذت دارد ولی بعضی وقت ها آدم حال و حوصله آموختن و یادگرفتن مطلبی را ندارد. من هم هر چند وقت یکبار اینطوری می‌شوم.

سعی می‌کنم با موسیقی روحیه‌ام را حفظ کنم. چند هفته‌ای هست که با آهنگ های سینا حجازی آشنا شدم و وقتی به آن‌ها گوش می‌دهم روحم تازه‌تر می‌شود. ( الان هم دارم گوش میدم )

بعضی وقت‌ها هم سریال می‌بینم. تازه شروع کردم به دیدن فصل اول سریال Game Of Thrones ؛ اما تا قسمت سوم بیشتر نتوانستم تماشا کنم. قبل از آن هم یک سریال دیگری به نام The Americans می‌دیدم که آن هم نیمه کاره ماند و هنوز فصل اولش تمام نشده است. از نظر من هر دو خوب هستند.

روی یک مطلب هم دارم کار می‌کنم و سعی می‌کنم تا قبل از چهارشنبه کاملش کنم و برای روزنامه قانون ارسال کنم. امیدوارم که چاپ شود.

این بود گزارش این روزهای من ؛ امیرحسین معیری 

اکنون که این نوشته را می خوانی سال تحویل نزدیک است

 

خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودم. البته وقتی کم کم به سال جدید نزدیک می شدیم این اتفاق افتاد ، یعنی تنبل شدن من.  البته تغییرات زیادی هم توی این مدت انجام شده. مثلا مهاجرت از وبلاگر به پرشین بلاگ که روحیه‌ای تازه به من داد تا بنویسم و روی فضای مجازی نوشته‎هایم را ذخیره کنم. 

سالی که گذشت مثل همه سال ها بود ؛ پر از خبر های بد و خبر های خوب. من خودم بیشتر خبر های بد شنیدم تا خبر های خوب. برای من به شخصه سال بدی نبود ولی وقتی نگاهی کلی به تمام وقایع و اتفاقات می اندازم زیاد خوشحال نیستم.

امسال سالی بود که هنرمندان زیادی را از دست دادیم ، افرادی نظیر : مرتضی احمدی ، غلامعلی پور عطایی ، مجید بهرامی ، بهمن بوستان و ...

امسال سالی بود که اسید خبرساز شد.

امسال سالی بود که معلم ها در پنجاه شهر اعتصاب کردند.

امسال سالی بود که چاپ کتاب به زیر پانصد نسخه رسید.

امسال سالی بود که چندین کنسرت لغو شدند.

امسال سالی بود که آلودگی هوا در تهران و اهواز و بعضی از شهر های دیگر ، خیلی ها را راهی بیمارستان کرد.

و ...

تنها یکی از این مواد کافیست که بگوییم امسال ، سال خوبی نبود. ساده بین نباشید و به تمام ابعاد نگاه کنید. اگر بدی ها زیاد شدند دلیل موجهی نیست اگر خوبی ها را نادیده بگیریم ؛ حتی اگر خوبی ها به اندازه‌ی سر سوزنی باشند.

به هر حال امیدوارم که سال هزار و سیصد و نود و چهار ، سالی خوب و پر انرژی و شادی برای همه شما عزیزان باشد و دیگر هیچکدام از ما شاهد اتفاقات بد و دردناک نباشیم.

این هم آخرین نوشته‌ی من در سال هزار و سیصد و نود و سه بود.

اکنون که این نوشته را می خوانی سال تحویل نزدیک است ؛ سال نو مبارک.

این چیه آخه ؟

من حتما باید فحش بدم ؟

انسان واقعا یه خرده باید فهم داشته باشه دیگه .... بد میگم ؟ آخه این چه کاریه که می کنید. امروز رفته بودم بیرون وقتی این وضعیت رو دیدم حالم واقعا گرفته شد. نکنید این کارها رو..... من اطراف این " شاهکار " رو به خوبی نگاه کردم. چهار تا سطل آشعال اونجا بود. مگه چی میشه یه خرده آدم باشی و آشغال رو توی جای معین شده بندازی ؟

 اگر بخواهیم هر چیز رو سر جای خودش بذاریم ، باید اون آدمی که این آشغال ها رو توی اینجا ریخته رو توی کود حیوانی پیدا کنیم چون جای مناسب برای زندگی‌اش همان جاست.

 طبیعت یعنی ما و ما یعنی طبیعت. 

کلاه

امروز به پارک قیطریه رفته بودم. هوا ابری و گرفته بود البته باران هم کم کم می بارید. کلاهی روی سرم گذاشته بودم تا قطرات باران سرم را خیس نکنند. کلاه لبه دار بود و فقط می توانستم جلوی پایم را ببینم. وقتی اتفاقی نگاهم به درختان افتاد ، نور خورشید را دیدم که تن درختان بی برگ را نوازش می کرد. سریع و بی اختیار کلاه را برداشتم. محیط رنگ و حال دیگری به خود گرفته بود. از یک طرف پشیمان بود که چرا این کلاه مسخره را بر سر گذاشتم و از یک طرف خوشحال که اطرافم را جوری دیگر می دیدم.

آری ! بعضی وقت ها باید چیز هایی را از دست داد تا چیز های قسنگتری را دست آورد. امروز معنی این جمله را فهمیدم. امروز یک تغییر خوب در من ایجاد شد.


هوایی که بوی دود می داد

 

 

امروز هم روزی بود با هوایی گرفته و ابری. خوشید خوابیده بود و ابر ها جانشینش شده بودند. خستگی توی تنم جا خشک کرده بود. مسیر تهران به فشم را با ماشین می رفتیم. ابر ها همه جا بودند. درختان بی برگ ، ماشین های کثیف ، برف های نیمه ذوب شده ، رودخانه‌ی بی جان و هوایی که بوی دود می داد ، حالم را گرفته بودند. الان هم به خانه برگشتم ولی خسته تر از قبل.

در راه با خودم فکر می کردم که اگر توی یکی از خانه های روی کوه زندگی می کردم ، آن وقت بهترین شاعر روی زمین می شدم. تصورش قشنگ بود. شاید یک روز همین کار را بکنم. قید همه چیز را در شهر بزنم و بروم تا زندگی کنم. درست  مثل دایی پدرم.

 

 
۱ نظر

نیمه کاره...

 

چند روزی است که احساس می کنم هیچ وقت در جایگاه خودم نبوده ام. احساس می کنم در مسیری هستم که پایانش را نمی دانم. زندگی مانند یک اتوبان شلوغ است. اگر از راهی که آمده ای پشیمان شوی ، باید تا دور برگردان بعدی صبر کنی ولی حیف از اینکه وقتی به دوربرگردان میرسی دیگر خیلی دیر است تا مسیر زندگی‌ات را تغییر دهی. بد تر از این ها ، مسئله بلاتکلیفی است. اینکه نتوانی هدف زندگی‌ات را مشخص کنی و بخواهی به اوج برسی. چه تناقض مسخره‌ایست.

یادم می آید سر کلاس ، وقتی معلم مشغول تدریس بود ، شروع به نوشتن می کردم. هیچوقت موفق به اتمام نوشته هایم نمی شدم و همه نیمه کاره رها شدند. الان هم بعضی وقت ها می نویسم ولی عاقبت نوشته هایم همه شبیه هم است. سرانجامی بی پایان و نیمه تمام. تحملش برایم سخت است. تلمباری از جمله ، کلمه ، تکواژ است که من را می سوزاند.