۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همین طوری» ثبت شده است

گوشت کوبیده‌ و خر دجال !!!

خدا را خوش نمی‌آید که این وبلاگ را ول کنیم و برویم و بعد از چند وقت بیاییم و چیزی ننویسیم و دوباره برویم...

عرضم به حضور انور مبارک شما که دیشب که ما خواب بودیم ، سفیر روسیه را در آنکارا ترور کردن و بنده خدا فوت شد. هرچند که از سیاست‌های روسیه زیاد راضی نیستم و نتوانسته است رضایت اینجانب را جلب کند ، ولی من هم در کنار بقیه روئسا و مدیران و وکلا و وزرا این حمله تروریستی را که داعش مسئولیتش را نپذیرفته است را محکوم می‌کنم.

اتفاقا همین دیشب در آلمان یک راننده کامیون تونسی‌تبار خودفروخته و مزدور ، مردمی را که برای کریسمس ( کیریسمس غلطه !!! ) به خرید رفته بودند را زیر گرفت و بعد هم فرار کرد. برخلاف ترور آقای سفیر ، داعش لطف کرد و قبول زحمت کرد و مسئولیت را پذیرفت.

از همه اینها که بگذزیم ، دارم به این فکر می‌کنم که چقدر خوش خواب شده‌ایم...

البته منظور این نیست که باید مردم همیشه در صحنه ( صحنه !!! ) می‌رفتند و وقتی که آن آقای یگان ویژه که تروریست شده بود و داشت به آقای سفیر شلیک می‌کرد ، می‌پریدن جلوش و داد می‌زدن : « نه ؛ ما اجازه نمیدیم‌م‌م‌م » و... ؛ نه آقا اصلا منظورم این هندی بازی‌ها نیست. 

منظورم این هست که ، گذشته از این صحبت‌ها ، تبدیل به مردم بی‌تفاوتی شده‌ایم که دیگر فرق گوشت‌کوبیده را از گوشت‌کوبیده تشخیص نمی‌دهیم. ( معذوریت اخلاقی داشتم نتونستم مثال رو درست براتون بزنم !!! شما در این مثال گوشت‌‌کوبیده رو همون چیز در نظر بگیرید. )

داستان ما شبیه شده به داستان خر دجال... صبر کنید ببینم ؛ یعنی شما قضیه خر دجال رو نمی‌دونید ؟ خب اشکالی نداره. ( غصه نخور عزیزم ؛ پسته بخور )


فرهنگ معین میگه :

خر دجال : « خری است که دجال کذاب در هنگام ظهور امام زمان ( عج ) بر آن سوار می‌شود و از هر موی آن آوایی افسون کننده بر می‌خیزد. پشکل این خر در نظر مردم خرما جلوه می‌کند ، مردم از پی آن می‌دوند و جمع می‌کنند و پس از خوردن در می‌یابند که خرما نیست ، پشکل است. »

گوشت‌کوب‌های ذهن من

بعضی وقت‌ها به حدی ناراحت می‌شوم که می‌خواهم زمین را گاز بگیرم. بدتر از آن این است که با هیچ نوع وسیله‌ی ارتباطی که تا به حال توسط بشر ابداع یا اختراع شده است نمی‌توانم حس درونی خودم را با دیگران درمیان بگذارم. فرض می‌کنیم که الان می‌توانم درباره‌ی این احساس با بقیه به طور موثر و واضح صحبت کنم و آنها را آگاه کنم ، چه فایده‌ای داد ولی که مردم ما یادگرفته‌اند هرچه می‌شود و هر بلایی که سرشان می‌آید ، خودشان را به بی‌خبری بزنند و سرشان را مانند یک حیوان نجیب ( مثل کبک ) زیر برف فرو کنند.

مثلا چند وقتی است که مسئله بی‌آب و خشکسالی اعصاب من را مثل کوشت‌کوب تحت فشار قرار می‌دهد ولی کاری از دستم برنمی‌آید به جز اینکه آب کمتری مصرف کنم. مشکل من این نیست که نمی‌توانم یک شبه تمام خطرات و تهدیدها را حل کنم ؛ مشکل ابنجاست که آنهایی هم که کاری از دستشان برمی‌آید هیچ غلطی نمی‌کنند.

طبق نظر بسیاری از بزرگان ( چه در خارج چه در داخل ) منطقه خاورمیانه حداکثر تا 50 سال دیگر تبدیل به منطقه‌ای غیرقابل سکونت می‌شود. محسن رنانی که البته سابقه خوبی در پیش‌بینی رویدادها دارد ، پیش‌بینی کرده است که تا 4 سال آینده شاهد جنگ داخلی بر سر آب خواهیم بود. پرفسور کندوانی هم که انقدر درباره‌ی بحران آب و خشکسالی صحبت کرده و نوشته است که نمی‌دانم از کدامش برایتان بگویم. خلاصه این را بگویم که هیچکس گوش شنوا برای این حرف‌ها ندارد و آقایان کارهای مهمتری برای انجام دادن دارند.

فکر کنم در نهایت ، وقتی که مردم به جان هم افتاده‌اند و دیگر کار از کار گذشته است ، مسئولین که خونشان از مردم عادی رنگین‌تر است ، دارند چمدان‌های خود را برای مهاجرت به یک کشور خوش آب و هوا آماده می‌کنند.

۱ نظر

دیگر این روش جواب نمی‌دهد...

به نظرم در این دوره و زمانه ، ممنوع التصویر ، ممنوع الکار و ممنوع الزندگی کردن آدم‌ها بیشتر باعت جلب توجه برای فردی می‌شود که می‌خواهند کمتر دیده شود و محدودتر از قبل به نظر برسد. مثل اون بنده‌ی خدایی که با درست کردن یک کلیپ 3 دقیقه‌ای توانست نتیجه انتخابات رو به نفع خودش عوض کنه ؛ گرچه ممنوع التصویر هم بود...
از اخراج کردن یک مجری و گزارشگر ورزشی و ممنوع التصویر کردن خانواده‌اش به کجا می‌توان رسید ؟
۱ نظر

فرار از عروسی

من تا امروز انقدر از عروسی رفتن فراری نبودم. بعد از کنکورِ لعنتی این بلایای غیر طبیعی داره سرم میاد. احساس می‌کنم همه چیزم را فدا کردم تا بتوانم در یک امتحان مسخره شرکت کنم. به هر حال دیگر حوصله شرکت در 3 عروسی دعوت شده  را ندارم و به دنبال دلیلی می‌کردم تا بتوانم غیبت خودم را توجیه کنم. اصلا این جشن به چه دردی می‌خوره ؟

هزار نفر رو علاف می‌کنن و میارن تو یه سالن بزرگ می‌شونن ، بعد 2 ساعت موسیقی درپیتی پخش می‌کنن و چند نفر هم اون وسط خودشون رو می‌کشن. محیط که کمی آروم شد باقالی پلو با ژله و جوجه کباب رو سرو می‌کنن و همه تا خرخره مثل چی می‌خورن ؛ یکی هم نیست که قضیه کاه و کاه‌دون رو تعریف کنه. بعدش داماد رو میارن تا با اون هزار نفر روبوسی کنه و به تولید مثل هزار جور باکتری و جا به جا شدن هزار نوع ویروس کمک کنه ، فکرش رو بکنید که اگر یه آمریکایی یا اروپایی همچین صحنه‌ای رو ببینه چه فکری می‌کنه. نمیگه این جماعت مشکل اخلافی دارن ؟


چیز !!!

بعضی وقت‌ها آدم که از دور به چیزی نگاه می‌کنه ، اون چیز خیلی قشنگ و رویایی براش جلوه می‌کنه ولی وقتی که اون چیز رو به دست میارره یا اینکه بهش می‌رسه متوجه میشه که اون چیز واقعا اون چیزی نیست که فکر می‌کرد باشه !!! ( چیز می‌تونه هر چیزی باشه مثل ماشین ، خونه ، یک فرد ، یک مکان و حتی خود چیز !!! )
وقتی که خیلی مشغول درس خوندن و مطالعه بودم با خودم فکر می‌کرد اگر سرم کمی خلوت‌تر بشه شروع می‌کنم به انجام هزار جور کار مفید ؛ اما سرم خلوت شد و به اکثر اون کارایی که می‌خواستم انجام بدم نرسیدم. یه خاطر تجربه‌هایی که داشتم و کسب کردم به این چیز !!! اعتقاد دارم که هیچ برنامه‌ای نیست که بتونه به طور کامل اجرا بشه و مجموعه یا شخصی رو که بهش عمل می‌کنه رو به صورت 100% به هدف و مقصود مورد نظر برسونه.

وبلاگ‌های دهه نودی!!!

به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که دیگر وبلاگ‌ها جایگاه خودشان را از دست داده‌اند و امروزه کمتر مورد مطالعه‌ی کاربران دهکده‌ی جهانی قرار می‌گیرند.

 اگر واقعیت را بخواهید بنده حقیر هم تمایلی به خواندن بسیاری از وبلاگ‌ها ندارم و نخواهم داشت... تا همین چند سال پیش وبلاگ‌ها مورد توجه قرار می‌گرفتند و وبلاگ‌‌نویسان خوبی هم بودند که می‌نوشتند و طرفداران خودشان را هم داشتند.(شاید الان هم به شکل‌های دیگر داشته باشند.)

اما الان چی ؟ وبلاگ‌های خوب یک گوشه دارند خاک می‌خورند و نویسندگانشان هم دیگر دل و دماغ نویشتن را ندارند...

۲ نظر

یک قرن سکوت...

امروز متوجه شدم که یکی از معلمان ادبیاتم فوت کرده است. تا همین چند هفته پیش او را ، تقریبا هر روز ، می‌دیدم و به او سلام می‌کردم ؛ او هم جواب می‌داد اما امروز عکس جوانی‌های او را دیدم که در کنارش ۲ شمع سیاه روشن شده بود.

یک قرن سکوت هم کافی نیست...

یادی از محمدعلی سپانلو

چند وقتی می‌شود که دلم می‌خواهد درباره‌‌ی محمدعلی سپانلو مطلبی بنویسم ولی هیچ چیز برای گفتن ندارم ، هرچند که مدام به او فکر می‌کنم.

تقریبا به این نتیجه رسیده‌ام که دیگر گفتن من و خیلی‌های دیگر فایده‌ای ندارد ، مگر وقتی که زنده بود ، چه گلی به سرش زدیم که حالا بخواهیم بزنیم؟جز این بود که برایش نقشه کشیدیم و به چاپ کتاب‌هایش مجوز ندادیم و... ؟

می‌دانم که به دوستانش ، به شوخی ، می‌گفت :

 « من هر ۱۵ سال یکبار ، یک فیلم بازی می‌کنم. »

چند روزی می‌شود که فهمیدم ، به قول قدیمی‌ها ، اگر عمرش به دنیا بود شاید می‌توانست امسال در چهارمین فیلم زندگی‌اش بازی کند.

تناقض خواب

در تناقض عجیبی گیر کرده‌ام. امروز ، با اینکه ۱۱ ساعت خوابیده‌ام ، خوابم می‌آید اما دیروز با آنکه ۳ ساعت خوابیده بودم به زور خوابم برد.

امتحان ، بی‌خوابی ، محسن نامجو ، سریال ، بحرین

خٌب ؛ می‌خواهم اینجا چیزی بنویسم اما دقیقا نمی‌دانم برای چی و درباره‌ی چه چیز.

بهتر است از وضعیت خودم شروع کنم. سیزده ساعت است که نخوابیده‌ام و وقتی که از جلسه‌ی امتحان لعنتی برگشتم ، بعد از صرف صبحانه ، تلاش کردم کمی بخوابم و به زندگی عادی‌‌ام ادامه بدهم اما به نظر می‌رسد که تلاش بیهوده‌ای بود و نتوانستم بخوام. الان هم خوابم نمی‌آید فقط کمی احساس گیجی و بی‌حوصلگی دارم ولی مثل قبل بداخلا نشده‌ام.

دارم به آهنگ محسن نامجو به نام « خط بکش » گوش می‌دهم که می‌گوید : 

ما که راه رفته‌ایم ، باد است که می‌گذرد

ما که دل شکسته‌ایم ، یاد است که می‌حجرد


فصل دوم سریال The Affair را به زودی تمام می‌کنم. قسمت آخرش را هنوز ندیده‌ام ولی احساس می‌کنم دیگر برای من جذابیتی ندارد و دیگر دلم نمی‌خواهد درباره‌ی نویسنده‌ای که چهار فرزند خود و همسرش را ترک می‌کند ، چون در میانسالی عاشق یک پیشخدمت شده است ، بدانم. 

همین الان آخرین خبر یورونیوز را خواندم ؛ نوشته است :

« بحرین تمامی پروازهای خود را به ایران متوقف کرد. »

عجب وضعیتی شده است. امیدوارم وارد جنگ با اعراب نشویم چون اوضاع منطقه به اندازه‌ی کافی به هم ریخته هست ؛ بهتر است ما اوضاع را خراب‌تر نکنیم.