چند روزی است که احساس می کنم هیچ وقت در جایگاه خودم نبوده ام. احساس می کنم در مسیری هستم که پایانش را نمی دانم. زندگی مانند یک اتوبان شلوغ است. اگر از راهی که آمده ای پشیمان شوی ، باید تا دور برگردان بعدی صبر کنی ولی حیف از اینکه وقتی به دوربرگردان میرسی دیگر خیلی دیر است تا مسیر زندگی‌ات را تغییر دهی. بد تر از این ها ، مسئله بلاتکلیفی است. اینکه نتوانی هدف زندگی‌ات را مشخص کنی و بخواهی به اوج برسی. چه تناقض مسخره‌ایست.

یادم می آید سر کلاس ، وقتی معلم مشغول تدریس بود ، شروع به نوشتن می کردم. هیچوقت موفق به اتمام نوشته هایم نمی شدم و همه نیمه کاره رها شدند. الان هم بعضی وقت ها می نویسم ولی عاقبت نوشته هایم همه شبیه هم است. سرانجامی بی پایان و نیمه تمام. تحملش برایم سخت است. تلمباری از جمله ، کلمه ، تکواژ است که من را می سوزاند.