۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

کلاه

امروز به پارک قیطریه رفته بودم. هوا ابری و گرفته بود البته باران هم کم کم می بارید. کلاهی روی سرم گذاشته بودم تا قطرات باران سرم را خیس نکنند. کلاه لبه دار بود و فقط می توانستم جلوی پایم را ببینم. وقتی اتفاقی نگاهم به درختان افتاد ، نور خورشید را دیدم که تن درختان بی برگ را نوازش می کرد. سریع و بی اختیار کلاه را برداشتم. محیط رنگ و حال دیگری به خود گرفته بود. از یک طرف پشیمان بود که چرا این کلاه مسخره را بر سر گذاشتم و از یک طرف خوشحال که اطرافم را جوری دیگر می دیدم.

آری ! بعضی وقت ها باید چیز هایی را از دست داد تا چیز های قسنگتری را دست آورد. امروز معنی این جمله را فهمیدم. امروز یک تغییر خوب در من ایجاد شد.


هوایی که بوی دود می داد

 

 

امروز هم روزی بود با هوایی گرفته و ابری. خوشید خوابیده بود و ابر ها جانشینش شده بودند. خستگی توی تنم جا خشک کرده بود. مسیر تهران به فشم را با ماشین می رفتیم. ابر ها همه جا بودند. درختان بی برگ ، ماشین های کثیف ، برف های نیمه ذوب شده ، رودخانه‌ی بی جان و هوایی که بوی دود می داد ، حالم را گرفته بودند. الان هم به خانه برگشتم ولی خسته تر از قبل.

در راه با خودم فکر می کردم که اگر توی یکی از خانه های روی کوه زندگی می کردم ، آن وقت بهترین شاعر روی زمین می شدم. تصورش قشنگ بود. شاید یک روز همین کار را بکنم. قید همه چیز را در شهر بزنم و بروم تا زندگی کنم. درست  مثل دایی پدرم.

 

 
۱ نظر