مدتی بود که مسئلهای ذهنم را درگیر کرده بود و در برهههای زمانی مختلف، خرد خرد به آن فکر کرده بودم. امشب شرایط، زمان و حوصله نوشتنش برایم پیش آمد.
داستان از آنجایی شروع شد که یک روز به خودم آمدم و دیدم: چقدر با چیزهایی احاطه شدهام که از آنها خوشم نمیآید. به عنوان مثال به یک موسیقی فرانسوی برخوردم که مدتی در موبایلم وجود داشت ولی آن را گوش نمیکردم. با خودم فکر کردم که این قطعه موسیقی از کجا آمده است؟
بدون کمی درنگ فهمیدم این همان آهنگی است که به خاطر شخص دیگری دوستش داشتم! این آهنگ سالها با من همراه شده بود، بدون اینکه دوستش داشته باشم.
بعد از اینکه کمی بیشتر جستجو کردم، به تعداد بیشتری از این قبیل چیزها برخوردم و بیشتر از قبل تعجب کردم. مثلا زمانی کتابی را خواندم که بقیه اشخاص از آن خوششان آمده بود و از آن تعریف میکردند، ولی وقتی صادقانهتر با سلیقهام رو به رو شدم، فهمیدم که آن را دوست نداشتم.
ما آدمها به دلیل اینکه شخصی یا گروهی را دوست داریم، سعی میکنیم چیزهایی را برای خودمان از آنها به یادگار برداریم و به مرور زمان این برداشتها را آن قدر درونی میکنیم که دیگر جرات شفاف اندییشیدن و دستچین کردن دوبارهی آنها را به خودمان نمیدهیم و در نهایت، تبدیل میشویم به شخصی با هویت چهل تکه. البته برداشت از سلایق و انتخابهای دیگران تا حدودی مجاز است و مشکلی برای ما ایجاد نمیکند؛ بلکه مشکل از جایی شروع میشود که در انتخابها و علایق دیگران طوری غرق شویم که دیگر مجال برای بروز علایق و فرصت برای انتخابهای خودخواسته را از خودمان دریغ کنیم.
یک شخص با هویت چهل تکه آدمیست که سلایق و انتخابهای دیگران را با خود یدک میکشد، بدون اینکه بیاندیشد: آیا واقعا این من هستم که آنها را انتخاب کردهام؟
شاید تنها راه رهایی از این مسئله، شناخت بیشتر خود، همراه با تفکر شفاف و جسارت باشد. به امید آن روزی که جرات پاره کردن پوستین کهنهای که به خاطر دیگران بر تن کردهایم را در خود بیابیم.