۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

مطلب اول من در روزنامه قانون

من واقعا دارم دیوانه می‌شم. مطلبی رو که واسه روزنامه قانون فرستاده بودم رو چاپ کردن بعد هیچی به من نگفتن که متوجه بشم. الان داشتم توی اینترنت می گشتم که دیدم اسم من رو زدن توی روزنامه قانون. سریع سایت رو باز کردم دیدم فرهنگ پیاده سواری رو تو شماره 459 چاپ کردن ولی دستشون درد نکنه اصلا انتظار نداشتم که چاپ بشه.

من از اون شماره‌ای که این مطلب توش چاپ شده چیزی جز یک لینک ندارم که برای شما قرار میدم.

اگر دوست دارید به وب‌سایت روزنامه قانون هدایت شوید روی لینک زیر کلیک کنید.

لینک :

روزنامه قانون ، شماره 459 ، صفحه 5 

لینک دیگر :

صدای ایران ، فرهنگ پیاده سواری

 

۱ نظر

اولین داستانی که از من منتشر شد

 

امروز بالاخره این خبر خوش به من رسید. اولین داستانم به طور رسمی منتشر شد. این داستان را وفتی زیاد حالم خوش نبود ( از نظر فکری ) نوشتم به خاطر همین فکر می‌کنم داستان خوبی شده. از قدیم هم گفتن که :

سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند

 

البته باید از تیم نبشت تشکر کنم که این داستان را خواندند و تصمیم به نشر آن در وب‌سایت خود گرفتند. اگر می‌خواهید این داستان را بخوانید روی لینک زیر کلیک کنید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید. 

 

لینک : 

جایی که خانه نیست ؛ نوشته امیرحسین معیری - مجله ادبیات داستانی نبشت

 

ضمیمه : بعد از گذشت تقریبا 2 سال مدیریت محترم نبشت داستان من رو از سایت حذف کردند. از ایشون تشکر می‌کنم چون واقعا سطح ادبی داستان من شایسته‌ی حضور در آن مجله نبود.

خاطرات من و احمد شاملو

 

وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم درسی داشتیم به نام حرفه و فن که زیاد به آن اهمیت نمی دادیم و جدی‌اش نمی گرفتیم. معلمی هم داشتیم به نام آقای " احمد شاملو " که مردی مهربان بود و همیشه کاپشن چرمی می پوشید. بچه ها از این اخلاق خوبش سوء استفاده می کردن و خلاصه توی کلاسش سگ صاحبش را نمی شناخت.

من و دوستانم از همان بچه هایی بودیم که سر کلاس آقای شاملو همه چیز را به هم می ریختیم و به قول خودش کلاس را به طویله تبدیل می کردیم. در طول سالی که شاگرد ایشان بودیم کار های احمقانه ای انجام دادیم که باعث شد سال بعد مدرسه با آقای شاملو قرارداد نبندد. بعد از امتحانات خرداد دیگر او را تا به امروز ندیدم.

یک روز قبل از اینکه سر کلاس برویم با همکلاسی ها تقسیم کار کردیم. یک دسته رفتن از توی آزمایشگاه سرنگ برداشتند و یک دسته دیگر رفتند نوشابه خریدند و خوردند. بطری های نوشابه را پر از آب کردیم و رفتیم سر کلاس. توی بطری هایی که آب کرده بودیم گچ قرمز انداختیم و شروع کردیم به تکان دادن آنها تا اینکه محلولی قرمز رنگ ، شبیه آب آلبالو ، بدست آمد. رفتیم و روی نیمکت ها نشستیم تا اینکه به سر کلاس آمد.

عادت داشت بین ردیف نیمکت ها راه برود و درس را برایمان توضیح بدهد. یکی از بچه های " گولاخ " کلاس که اسمش " فتحی " بود سرنگی را که از آزمایشگاه کش رفته بود ، پر از آب آلبالو ( آب و گچ ) کرد و وقتی معلم داشت به سمتش می آمد آن را با فشار روی صورت آقای شاملو خالی کرد. خیلی عصبانی شد و کل کلاس را گشت ولی نتوانست آن گولاخ را پیدا کند. البته چون هیچکس به اندازه من اذیت نمی کرد ، من را از کلاس انداخت بیرون.

چند دقیقه ای پشت درِ کلاس منتظر شدم ؛ در باز شد و چند نفر دیگر را از کلاس انداخت بیرون. ( اتفاقا همون دوستای من بودن ) با بچه ها مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم. دفتر ناظم درست رو به روی کتابخانه قرار داشت و مجبور بودیم از جلوی دفر رد بشیم. خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود خودمان را به کتابخانه رساندیم و کمی استراحت کردیم.

یکی از بچه ها فضولی‌اش گُل کرد و رفت سراغ کمد معلم پروشی. درش را که باز کرد وسایلش پخش زمین شد. در بین آن همه آشغال که در کمد بود ، یک اسپری برف شادی هم وجود داشت. ما آن را برداشتیم و همه جا را پر کردیم از برف شادی. یک دفعه بوی سوخت چیزی بلند شد. همه وحشت کرده بودیم. اطراف را نگاه کردیم و متوجه شدیم که بخاری روشن بوده و مقداری از آن برف ها توی بخاری رفته بود. اگر یک خرده دیر تر شیر گاز را می بستیم الان تبدیل شده بودیم به زغال.

اینطوری شد که نزدیک بود مدرسه آتش بگیرد. وقتی که رنگ خرد آقای شاملو با کاپشن چرمی‌اش از پله ها پایین می رفت. وقتی پشتش را به ما کرد دیدیم که پشت کاپشنش خط های قرمز کشیده شده. از بچه هایی که سر کلاس بودن پرسیدیم ، گفتن که روش آب آلبالو ریختن.

همانطور که گفتم آخرین باری که دیدمش سر جلسه امتحان خرداد بودم. وقتی برگه ام را دادم به سمتش رفتم و گفتم : " آقا ببخشید که انقدر شما رو اذیت کردیم. "

در جواب لبخندی به من زد و گفت : " برو خوش باش "

هنوز هم آن صحنه را یادم هست.

__________________________________

پ.ن : نویسنده اکنون از رفتار زشت و زننده‌ی خودش در کلاس های آقای شاملو پشیمان است و آرزو می کند تا او را دوباره ببیند و از او عذر خواهی کند.

پ.ن 2 : معلم رو اذیت نکنید ؛ معلم خیلی زحمت می کشه.