۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

وبلاگ‌نویسی نون و آب نمیشه جوون !

یادش بخیر وقتی اولین وبلاگم رو ساختم 14 سالم بود. تازه با فضای اینترنت آشنا شده بودم و سایت‌های دانلود نرافزار برایم جذابیت خاصی داشتند. به خاطر همین مطالبشون رو کپی می‌کردم توی وبلاگم. آمارگیر وبلاگ رو هم دستکاری کرده بودم که تعداد بازدید‌ها رو چند برابر نشون بده !
بعد از اون با یه وبلاگ تاریخی آشنا شدم به نام « هفت کشور ». من هم حس ناسیونالیستی‌م زد بالا و یه وبلاگ ساختم به نام « هفت دریا ». صاحب وبلاگ آقا مجید بود. هیچ‌ وقت ندیدمش ولی به نظر میومد که جوان با مطالعه و معلوماتی باشه. اون بنده‌ی خدا کلی کتاب می‌خوند و ماهی یک مطلب ‌می‌نوشت، ولی من هر روز سه تا مطلب از ویکی‌پدیا کپی می‌کردم.
همینطور ماجرا ادامه داشت تا اینکه یه وبلاگ دانلود آهنگ ساختم ولی این دفعه مطالبش رو کپی نمی‌کردم. خودم آهنگ‌های دهه 40 و 50 رو با شوق و ذوق آپلود می‌کردم و بازدید کننده‌‌ها هم استقبال می‌کردن تا اینکه از مطرب‌بازی (!) خسته شدم و کل مطالب رو پاک کردم.
بعد از اون چند بار خواستیم با دوستان گلم یه سایت فرهنگی راه بندازیم که متاسفانه همشون شکست خوردن و من وبلاگ « روز فرد » رو افتتاح و به صورت کاملا حرفه‌ای (!) شروع کردم به نوشتن مطالبی که الان داره اینجا خاک می‌خوره.
اصلا نمی‌دونم چرا اینا رو دارم به شما میگم؛ ولی خلاصه‌ی عرایضم اینکه وبلاگ‎نویسی آخر و عاقبت نداره. نذارید بچه‌هاتون وبلاگ بنویسن.

خنده به چه قیمتی ؟

امشب هم به لطف دوستان به تئاتر دعوت شدم. تعریف‌های دیگری شنیده بودم و چیزی که تماشا کردم  هزار برابر متضاد با تبلیغ‌ها و گفته‌‌ها بود و در آخر سوالاتی در ذهنم ایجاد شد ؛ آیا شادی و خنده برابر با هم هستند یا اینکه در اکثر موارد با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند ؟ چه چیز مردم را به سمت این جور نمایش‌های سخیف سوق می‌دهد ؟ چرا مردم حاضرند به هر قیمتی بخندند ؟

کارگردان معتقد بود که نمایشی که به اجرا در آمده ، طنز است ولی به عقیده‌ی من او دقیقا در خلاف جریان طنز حرکت کرده است ، به این دلیل که قصد او نه تنها بیان چهره زشت مشکلات و انحرافات برای اصلاح ، بلکه برای استفاده از آنها برای کشاندن مردم به سالن‌ تئاتر بوده است.

چه لزومی دارد که در یک نمایش ، با الفاظ جنسی و حرکات مستهجن شأن و منزلت زن را زیر سوال ببریم که یکسری بیننده‌‌ی از همه چی بی‌خبر ، هرهر و کرکر کنند و خوشحال باشند که توانسته‌اند یک روز دیگر هم بخندند و به اصطلاح خودشان شاد باشند ؟

متاسفانه ما خیلی وقت‌ها ، خیلی چیز‌ها را برای جنبه‌ی اقتصادیِ ماجرا قربانی می‌کنیم...

فرار از عروسی

من تا امروز انقدر از عروسی رفتن فراری نبودم. بعد از کنکورِ لعنتی این بلایای غیر طبیعی داره سرم میاد. احساس می‌کنم همه چیزم را فدا کردم تا بتوانم در یک امتحان مسخره شرکت کنم. به هر حال دیگر حوصله شرکت در 3 عروسی دعوت شده  را ندارم و به دنبال دلیلی می‌کردم تا بتوانم غیبت خودم را توجیه کنم. اصلا این جشن به چه دردی می‌خوره ؟

هزار نفر رو علاف می‌کنن و میارن تو یه سالن بزرگ می‌شونن ، بعد 2 ساعت موسیقی درپیتی پخش می‌کنن و چند نفر هم اون وسط خودشون رو می‌کشن. محیط که کمی آروم شد باقالی پلو با ژله و جوجه کباب رو سرو می‌کنن و همه تا خرخره مثل چی می‌خورن ؛ یکی هم نیست که قضیه کاه و کاه‌دون رو تعریف کنه. بعدش داماد رو میارن تا با اون هزار نفر روبوسی کنه و به تولید مثل هزار جور باکتری و جا به جا شدن هزار نوع ویروس کمک کنه ، فکرش رو بکنید که اگر یه آمریکایی یا اروپایی همچین صحنه‌ای رو ببینه چه فکری می‌کنه. نمیگه این جماعت مشکل اخلافی دارن ؟


کورتیزول !!!

من آخر نفهمیدم این ساعت بیولوژیک بدنم چه غلطی داره می‌کنه ؛ الان 2 روزه که نتونستم مثل آدم بخوابم...

البته این موضوع چیز جدید و تازه‌ای نیست و من از قبل از این ماجرا هم به جغد بودن خودم شک کرده بودم ولی الان دیگر مطمئن شدم. از بچگی ، وقتی که همه‌ی دوستای دوران دبستانم ساعت 9 شب می‌خوابیدن ، من شب‌ها بیشتر بیدار می‌موندم و ساعت 2 نصف شب به زور به تخت می‌رفتم... اما این دفعه همه چیز فرق داره ؛ فکر کنم اختلالات هرمونی مسبب این امر مسخره شده باشه...


جهت اطلاع شما باید عرض کنم که وقتی انسان تحت تاثیر استرس یا تنش قرار می‌گیره ، از غده‌ی فوق کلیه هرمون‌های اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین به خون ترشح میشه و باعث افزایش قند خون ، ضربان قلب ، تنفس و افزایش خون‌‍رسانی به ماهیچه‌ها میشه. اما اگر به صورت مداوم تحت فشار و تنش‌های محیطی باشید این‌بار از همین غده‌ی عزیز !!! هرمون‌های مختلفی از جمله کورتیزول به خون ترشح میشه که بیشتر اثراتش مثل اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین هست ولی فرقش این است که کورتیزول دیرتر اثر می‌کند اما اثرش طولانی‌تر است. کورتیزول به کمک تجزیه‌ی پروتئین‌های بدن سعی می‌کند انرژی در دسترس بدن را زیاد کند که بد است!!! اما از این بدتر این است که در طولانی مدت دستگاه ایمنی بدن را تضعیف می‌کند و این هم بد است!!!


جهت مطالعه‌ی بیشتر در این ‌باره می‌تونید به کتاب « کورتیزول عجب پدرسوخته‌ایه !!! » از دکتر امیرحسین معیری ، که به تازگی توسط انتشارات Medizin-Abteilung von stuttgart در آلمان به چاپ رسیده مراجعه کنید.


از همه‌ی این حرف‌ها که بگذریم دارم می‌میرم... 

خاطرات من و احمد شاملو

 

وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم درسی داشتیم به نام حرفه و فن که زیاد به آن اهمیت نمی دادیم و جدی‌اش نمی گرفتیم. معلمی هم داشتیم به نام آقای " احمد شاملو " که مردی مهربان بود و همیشه کاپشن چرمی می پوشید. بچه ها از این اخلاق خوبش سوء استفاده می کردن و خلاصه توی کلاسش سگ صاحبش را نمی شناخت.

من و دوستانم از همان بچه هایی بودیم که سر کلاس آقای شاملو همه چیز را به هم می ریختیم و به قول خودش کلاس را به طویله تبدیل می کردیم. در طول سالی که شاگرد ایشان بودیم کار های احمقانه ای انجام دادیم که باعث شد سال بعد مدرسه با آقای شاملو قرارداد نبندد. بعد از امتحانات خرداد دیگر او را تا به امروز ندیدم.

یک روز قبل از اینکه سر کلاس برویم با همکلاسی ها تقسیم کار کردیم. یک دسته رفتن از توی آزمایشگاه سرنگ برداشتند و یک دسته دیگر رفتند نوشابه خریدند و خوردند. بطری های نوشابه را پر از آب کردیم و رفتیم سر کلاس. توی بطری هایی که آب کرده بودیم گچ قرمز انداختیم و شروع کردیم به تکان دادن آنها تا اینکه محلولی قرمز رنگ ، شبیه آب آلبالو ، بدست آمد. رفتیم و روی نیمکت ها نشستیم تا اینکه به سر کلاس آمد.

عادت داشت بین ردیف نیمکت ها راه برود و درس را برایمان توضیح بدهد. یکی از بچه های " گولاخ " کلاس که اسمش " فتحی " بود سرنگی را که از آزمایشگاه کش رفته بود ، پر از آب آلبالو ( آب و گچ ) کرد و وقتی معلم داشت به سمتش می آمد آن را با فشار روی صورت آقای شاملو خالی کرد. خیلی عصبانی شد و کل کلاس را گشت ولی نتوانست آن گولاخ را پیدا کند. البته چون هیچکس به اندازه من اذیت نمی کرد ، من را از کلاس انداخت بیرون.

چند دقیقه ای پشت درِ کلاس منتظر شدم ؛ در باز شد و چند نفر دیگر را از کلاس انداخت بیرون. ( اتفاقا همون دوستای من بودن ) با بچه ها مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم. دفتر ناظم درست رو به روی کتابخانه قرار داشت و مجبور بودیم از جلوی دفر رد بشیم. خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود خودمان را به کتابخانه رساندیم و کمی استراحت کردیم.

یکی از بچه ها فضولی‌اش گُل کرد و رفت سراغ کمد معلم پروشی. درش را که باز کرد وسایلش پخش زمین شد. در بین آن همه آشغال که در کمد بود ، یک اسپری برف شادی هم وجود داشت. ما آن را برداشتیم و همه جا را پر کردیم از برف شادی. یک دفعه بوی سوخت چیزی بلند شد. همه وحشت کرده بودیم. اطراف را نگاه کردیم و متوجه شدیم که بخاری روشن بوده و مقداری از آن برف ها توی بخاری رفته بود. اگر یک خرده دیر تر شیر گاز را می بستیم الان تبدیل شده بودیم به زغال.

اینطوری شد که نزدیک بود مدرسه آتش بگیرد. وقتی که رنگ خرد آقای شاملو با کاپشن چرمی‌اش از پله ها پایین می رفت. وقتی پشتش را به ما کرد دیدیم که پشت کاپشنش خط های قرمز کشیده شده. از بچه هایی که سر کلاس بودن پرسیدیم ، گفتن که روش آب آلبالو ریختن.

همانطور که گفتم آخرین باری که دیدمش سر جلسه امتحان خرداد بودم. وقتی برگه ام را دادم به سمتش رفتم و گفتم : " آقا ببخشید که انقدر شما رو اذیت کردیم. "

در جواب لبخندی به من زد و گفت : " برو خوش باش "

هنوز هم آن صحنه را یادم هست.

__________________________________

پ.ن : نویسنده اکنون از رفتار زشت و زننده‌ی خودش در کلاس های آقای شاملو پشیمان است و آرزو می کند تا او را دوباره ببیند و از او عذر خواهی کند.

پ.ن 2 : معلم رو اذیت نکنید ؛ معلم خیلی زحمت می کشه.

فرهنگ پیاده سواری - قسمت پنجم ( قسمت اخر )

امروز داشتم فکر می کردم که واسه قسمت پنجم چی آماده کنم ، فهمیدم که همه مطالب را به شما گفتم پس تصمیم گرفتم قسمت آخر رو بنویسم و تموم کنم بره پی کارش. مجموعه کوتاهی بود ولی اصلا نگران نباشید چون من دست از کار نخواهم کشید. بعد از تمام شدن این مجموعه راضی نیستم کسی گریه و زاری راه بیندازد. 

( منم یه خورده خودم رو تحویل بگیرم دیگه )

در قسمت قبل به خصوصیات مسافر خوب پرداختیم ؛ حالا می خواهیم به ویژگی ها و خواص یک راننده تاکسی نمونه برسیم. به راستی راننده تاکسی خوب چه صفات حسنه ای دارد ؟

سوال پیچیده ای است. هنوز فلاسفه‌ی بزرگ جهان در تعریف این ویژگی ها ناتوانند و جواب مشخص و قابل اطمینانی در دست نیست ولی من سعی می کنم شما را با جواب های داده شده بیشتر آشنا کنم.


 افلاطون می گوید :

 " به عقیده‌ی من تنها موضوعی که شایسته است مغز انسان را نگران بدارد ، آینده‌ی تاکسیرانیِ کشورِ اوست. "


همانطور که آقای افلاطون فرمودند ، تاکسیرانی به تجهیزات روز نیاز دارد. پس از این موضوع می توان نتیجه گرفت که راننده‌ی خوب ، راننده‌ تاکسیِ فرودگاه است که تویوتا دارد و رانندگانی که پیکان دارند ، باید هرچه سریعتر خودشان را آپدیت کنند. 


صادق هدایت می گوید : 

" با خودم عهد کردم روزی که بنزینِ ماشین (تاکسی ) به ته رسید یا سرِ راه خراب شد ، به زندگی خودم خاتمه بدم. "


دیدگاه صادق هدایت یک مقدار خشن هست ولی قابل احترامه. من خودم یکبار سوار تاکسی شدم ، خیلی هم دیرم شده بود. راننده ، ماشین را با چهار مسافری که سوار کرده بود ، برد مکانیکی و به آقای مکانیک گفت :

" آقا قربون دستت ، روغنش رو عوض کن " 

یادش بخیر. چقدر آن روز حرفِ زشت زدم. از این جمله هم می توان نتیجه گرفت که رانندگانی که مسافران خود را معطل نمی کنند ، از بهترینِ خلایق روی زمین هستند.


گوته می گوید : 

" هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از راننده تاکسی فریب دهد. "


از بیانات جناب گوته معلوم می شود که ایشان در زمان حیات خود ، زیاد از گاریچی ها نیرنگ و فریب دیده است. (1)

پس می توان نتیجه گرفت که راننده خوب ، راننده ای است که با مسافرِ خود صادق باشد و برای او زرنگ بازی در نیاورد. از قدیم گفتند : " دست بالای دست بسیار است. " 



جبران خلیل جبران می گوید : 

" راننده‌ی فـرزانه با مشعـل ادب و حکمت، پیش رفته و راه مسافر را روشن می سازد. "


از نظر خلیل خان ، راننده ای نمونه است که ادب را در پیشگاه خداوند و در حضور مسافر رعایت کند. راننده‎ای که این ویژگی را دارد ، در ماشین سیگار نمی کشد ، با مسافر درست برخورد می کند ، از پنجره به بیرون تُف نمی کند ، به بقیه راننده ها فحش نمی دهد و ...  ( تُف )


خوب دوستان عزیز ، فکر می کنم همین چهار نمونه کافی باشد. البته نظرات زیادی در سراسر جهان وجود دارد که من نمی توانم به همه‌ی آنها اشاره کنم. خودت شما برید و به دنبال جواب های قانع کننده بگردید.

مجموعه‌ی پیاده سواری به سر رسید ؛ مسافر به خونه‌اش نرسید.

ممنونم از شما دوستان که تا اینجا من را همراهی کردید.

امیرحسین معیری    

 ________________________________________________________

 

1 - (گاری + چی ) در زمان گوته تاکسی نبود.

 

پ.ن : دوستان عزیز جدیدا مُد شده طنزپردازان معروف رو ترور می کنن. اگر من دیگه مطلب ننوشتم شما یاد من را گرامی بدارید.     

 

دوستِ خوبِ من ٬ شماره‌ی هشت

وقتی بچه بودم پدرم با یکی از دوستانش هر چند وقت یکبار به باشگاه بیلیارد می رفتن. یادم میاد یک شب من رو هم همراه خودش برد. آن موقع ده سالم بود. تکالیف مدرسه ام را رها کرده بودم و بالاخره برای اولین بار می توانستم از نزدیک توپ های بیلیاردی را که با خشونت به هم برخورد میکنند ٬ ببینم. آن شب من نقش نخودی را ایفا کردم و همش دلم می خواست خودم چوب را در دست بگیرم و بازی کنم. البته به طور تلخی این آرزویم برآورده شد ٬ وقتی بازی‌شان تمام شد و وقت رفتن رسید ٬ پریدم و دستِ دوستِ پدرم را گاز گرفتم و به زور چوبش را گرفتم. برای این گفتم تلخ چون قبل از اینکه دستش را گاز بگیرم ٬ او به سرِ چوبش گچ زده بود و هنوز روی دستش پر از گچِ آبی بود. مزه‌اش خیلی بد بود. (1)

الان دیگر آنقدر بزرگ شده ام که پدرم با من به باشگاه برود و بالاخره با من همبازی شود. همان موقع ها بود که فهمیدم چقدر  سگ شانس  هستم. من هیچکدام از توپ هایم را نتوانسته بودم وارد سوراخ کنم « اسم دقیقش رو نمیدونم واسه همین نوشتم سوراخ » و برای پدرم دو توپ تا پیروزی نمانده بود ولی از شانس بد او و اقبال خوب من ٬ اشتباهی توپ سیاه را وارد سوراخ کرد و من با اینکه هیچ غلطی نتوانسته بودم بکنم ٬ برنده شدم. این اتفاق سه بار پشت سر هم افتاد. آن موقع یک چیز دیگر هم فهمیدم ٬ اینکه چقد خوب بیلیارد بازی می کنم.

____________________________

 

(1) هشدار : لطفا این کار ها رو توی خونه امتحان نکنید. وقتی میگم بد بود بگید چشم.

 

پ.ن : راستی شما هم وقتی بچه بودید گاز می گرفتید ؟

 

.پ.ن 1 : قربانِ پدر

فرهنگ پیاده سواری - قسمت چهارم (طنز)

دوباره سلام. این قسمت را با پرسش یک سوال آغاز می کنم :


اگر راننده در حق ما جفا کرد ؛ آیا ما خودمان نباید آدم باشیم ؟


جواب این سوال دو حالت دارد که باید خودت شما انتخابش کنید :

1-  آدم باشیم.     2- آدم نباشیم.


به نظر من جواب درست تر گزینه یک است زیرا اگر آدم نیستید ، چطور سوار تاکسی شدید ؟ چطور این نوشته را 

می خوانید ؟ و هزار و یک سوال دیگر که با کلمه پرسشیِ " چطور"  شروع می شود. پس من با استفاده از ذهن خلاق شما ثابت کردم که شما آدم هستید. پس باید مثل آدم برخورد کنید. اگر نظر شما متفارت است ، بقیه متن را نخوانید چون من با توجه به گزینه اول این مطلب را می نویسم.

من اینجا این همه غرغر کردم و از رانندگان محترم نقد به عمل آوردم ، حالا وقت آن رسیده است که شروع کنیم و یک سیخونکی هم به خودمان بزنیم. برای این کار باید اول بدانیم که ما در قبال راننده چه مسئولیت هایی داریم ؟


مسئولیت ما در قبال رانندگان این است که :


1 - سلام کنیم : فکر می کنم خیلی ساده باشه. وقتی ما وارد جایی می شویم طبق آداب معاشرت باید سلام کنیم. شما

می توانید با استفاده از مواردی که برای شما ذکر می کنم این وظیفه را انجام دهید.

وقتی وارد تاکسی شدید ، می توانید بگویید :  سلام آقا ، سلام موسیو ، سلام حاج آقا ، سلام استاد ، سلام سوسیس و ...

( البته اگر از مورد آخر استفاده کنید ، راننده ماشین رو کنار میزنه و در جواب میگه : " گم شو پایین بی شعور " )

من به شخصه این مورد آخر را برای وقتی که ماشین رو اشتباه سوار شدید و از روی کم رویی ، خجالت می کشید تا به این موضوع اعتراف کنید ، توصیه می کنم. اگر هم کتک خوردید اشکال نداره ؛ بعدا خاطره می شه. صد البته یک راه دیگری هم وجود دارد. اینکه خجالتی نباشید و از راننده خواهش کنید تا ماشین را نگه دارد. وقتی پیاده شدید و ماشین حرکت کرد ، راننده با خودش می گوید : " نفهم ما رو علاف کرده ؛ بی شعور "

 اگر توجه کرده باشید در هر صورت فحش می خورید. پس اگر به دنبال خاطره سازی برای آیندگان و دوستان خود هستید ، از گزینه " سلام سوسیس " استفاده کنید.


2 -  درِ ماشین را محکم نبندیم : شما خودت رو بذار جای راننده‌ی بی چاره. مگه یک نفر که با تاکسی زحمت می کشد و کار می کند ، با این مشکلات اقتصادی چقدر درآمد دارد که  بخواهد کلی خرجِ تعمیرِ درِ ماشین بکند ؟ اگر بطور مثال یک راننده روزی حدود پنجاه نفر مسافر را جا به جا کند و هر نفر بخواهد مثل گوریل درِ ماشین را به هم بکوبد ، بعد از گذشت 2 ماه ، شک نکنید از آن ماشینِ با کیفیتِ ساختِ داخل ، چیزی جز یک تکه آهنِ مچاله شده باقی

 نمی ماند. ( چِقَدرِ خوبِ نِوِشتَمِ. بَهِ بَهِ )


3 - وقتی پیاده می شویم تشکر کنیم : این مورد هم خیلی ساده است. وقتی کسی کاری را برای شما انجام 

می‌دهد ، می توانید با تشکر کردن مقداری از زحمات شخص مقابل را جبران کنید.

روایت شده است در زمان های قدیم فردی بود که علاقه زیادی به تشکر کردن داشت. او وقتی وارد محفلی می شد ، به جای سلام ، از عبارت " تشکر " استفاده می کرد. از این رو همه‌ی مردم شهر او را " آقای تشکر" صدا می زدند. سالیان دراز سپری شد و زمانِ دریافتِ شناسنامه رسید. او را گفتند : " چه نامی برای خود برگزیدی ؟ " و آن شخص جواب داد : " تشکر " ( خاطراتِ پدربزرگِ بهنامِ تشکر )

 

به نظر من اگر به همین سه اصل عمل کنیم  ، رفتار راننده با ما نیز تغییر خواهد کرد و باعث می شود تا اعصاب راننده نیز راحت تر باشد. به همین سادگی ، به همین رانندگی.

 

________________________________________________________


پ.ن : اگر همین راننده ها نباشن کار مملکت رو زمین می‌مونه.

پ.ن 1 : اگر راننده فقط مسافر دربستی سوار می کرد ، شما مختاری که از طرف خودت و هم از طرف من در ماشین رو محکم تر از گوریل بکوبی چون درآمدش بیشتر از بقیه راننده ها هست.

پ.ن 2 : ببخشیدا ؛ نمی دونم چرا تو این قسمت انقدر از جناب کسره استفاده شد.

(   ِ ) ----  ایشون رو میگم.

 

بینش عمیقی در وجود من

آدم بعضی وقت ها ممکنه کار های بدی هم در کنار کار های خوبش انجام بده. البته من که به شخصه کار های نیک و خوب زیاد انجام میدم. حالا حمل بر خودارضایی نباشه ولی اصلا تخصص من در انجام کارهای خوب هست و شما باید بزرگان و شخصیت های برجسنه تاریخ را اسوه خود قرار دهید ؛ مانند یاسر ، ناصر ، فاعل ، منصور(در نقش مفعول) ، هاشم ، ابوذر و ... اصلا چرا راه دور بریم ؟ خودم اینجا نشستم و قصد دارم شما را با شیوه درست زندگی آشنا کنم. اجازه بدید تا یک حکایت عبرت‌ آموز براتون بنویسم تا شما هم یاد بگیرید و استفاده کنید.


یادم می آید در زمان طفولیت با دوستان عزیز و مهربان توی کلاس ریاضی نشسته بودیم واز شدت خستگی چشمانمان باز نمی شد. در همان زمان بود که تصمیم گرفتیم یک کار هیجان‌ انگیز انجام بدیم تا وقت سریع‌تر بگذرد و ما هم آزاد شویم و به خانه هایمان برگردیم. من یک کلوچه از کیفم در آوردم و مشغول خوردن شدم. آن دوستم هم داشت تخمه

 می شکست. معلم داشت پای تخته خرچنگ و قورباغه می کشید و حواسش به ما نبود. من متنظر موقعیت مناسبی بودم تا یک تکه دیگر از آن کلوچه ای که حسابی آب دهانم را خشک کرده بود بخورم اما یک فاجعه رخ داد ؛ کلوچه ام افتاد روی زمین. منم به آن بینش عمیقی که در درونم موج می زد ، مراجعه کردم و به یاد گرسنگان آفریقایی افتادم که اگر همین یک تکه کلوچه را داشتند چند روز بیشتر زنده می ماندند. خم شدم و برداشتمش. آن دوست مهربان حواسش نبود و من دوباره به آن بینش عمیق رجوع کردم ؛ پیام آمد که :

 « عباس کجایی ؟ اون کاری رو که گفتی با خره کردم ولی آخرش لگد زد الان بیمارستانم. »

فکر کنم خط رو خط شده بود. پیام به من نرسید و مجبور شدم طبق سلیقه شخصی عمل کنم. آن تکه کلوچه را به دوستم تعارف کردم و او هم اشک در چشمانش حلقه زد. ( صحنه رمانتیک شد ) اولش قبول نمی کرد و برای اینکه اعتمادش را جلب کنم گفتم :

 " بخور دیگه...اشکال نداره ؛ من باز هم دارم. "

 و اینگونه شد که فردا و چند روز بعدش مدرسه نیامد. هنوز هم خودش این قضیه را نمی داند ولی در آینده قول می دهم که اعتراف کنم تا از بارِ رویِ ترازوی اعمالم کم بشود. ( آی پدر روحانی ) (1)


_____________________________________________________________


1 -  با صدای دوبلور آلن دلون بخوانید.


 

سرگذشت ۲ بادام هندی

چند شب پیش داشتم برای دوستم تعریف می کردم که ما با قبلا برادر بودیم. اول مسئله رو ربط داد به قضیه آدم و حوا ولی من یک جور دیگه داستان رو براش تعریف کردم :

« در هزار سال پیش من و تو (همون دوستم ) ٬ اتم های کربن بودیم در دو  بادام هندی. من در داخل بادامی بودم و تو رنگ زرد روی بادام دیگر . اسم من راجا بود و اسم تو راجو. در آن زمان مردی از سرزمین پارس ٬ برای تجارت ادویه راهی هندوستان شد. او وقتی به بندر بمبئی رسید با پیرمردی برخورد کرد که در بساطش بادام داشت. سرنوشت اینطور پیش رفت که آن مرد پارسی ٬ بادام هایی را که ما در آن بودیم را همراه باقی بادام ها خرید و پس از چند روز به دیار پارس بازگشت. زنان و فرزندان آن تاجر بسیار از بازگشت او خوشنود شدند و از او برای چنین مناسبتی تهفه ای از آن سفر طلب کردند. او هم پلاستیکی را که ما در آن ریخته بود باز کرد و به هر نفر یک بادام هندی داد.  ( طرف اصفوهونی بودس )

همه از دیدن این نوع بادام ها تعجب کرده بودند و با خوشحالی از ما استقبال کردند. من وارد بدن کامبیز ٬ که پسر بزرگ تاجر بود ٬ شده بودم و تو نیز در بدن نقی که پسر کوچک تاجر بود مستقر شدی.

سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت و من و دوستم از نسلی به نسل دیگر در بدن نوادگان آن تاجر گرانقدر جا به جا شدیم. این را نمی خواستم بگم. شما هم نشنیده بگیرید. اون موقع ها خبر رسیده بود که چند باری تو دستشویی از بدن یکی از بچه هایی که اسهال داشته اومده بیرون ؛ البته دست سرنوشت دوباره اون بیچاره رو به بدن برگرداند.

( چی ؟ ......... من ؟ ........ نه....... این اتفاق برای اون افتاد من به سلامت از این مانع گذشتم. )

دوباره سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه من را به لوله های تو در تویی منتقل کردند و به من گفتند :

« این بار نوبت توست. »

خلاصه اینطوری شد یک ملکول کربن الان اینجا نشسته و داره برای شما وبلاگ نویسی میکنه.

( خنگ نباشید دیگه ...... اون موقع کربن بودم ؛ یه اتفاقاتی افتاد که من انسان شدم. )

بعد از گذشت چند سالی من و برادرم ٬ راجو ٬ همدیگه رو پیدا کردیم. البته باید تشکر کنم از آن تاجر پارسی که من و برادرم رو به ایران آورد مگر نه الان رو سقف قطار نشسته بودم و با شپش های رو سرم بازی می کردم. راجو هم چند سال قبلش بر اثر ایدز یا هپاتیت جان به جان آفرین تسلیم می کرد.  »

________________________________________________________

 

پ.ن : خودم می دونم اون موقع پلاستیک نبوده نمی خواد فسفر بسوزونید.

پ.ن ۱ : بر اساس چرخه کربن این داستان ساخته شده.

پ.ن ۲ : این سرگذشت شما هم هست ؛ حتی شما خواننده محترم.