صبحهای زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه میرفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتابهای قدیمی و خاک گرفتهی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.
چند روز را صبحها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.
با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ شده است و احتمالا خیلی سخت ممکن است موجود باشد، به علاوه این که مطمئنا در گذر بیرحم زمان فراموش خواهد شد، وظیفهی خودم دیدم که مهمترین شعر این کتاب را تایپ و بر روی اینترنت منتشر کنم.
شعر را میتوانید از طریق لینک زیر به صورت فایل دانلود کنید:
دانلود شعر بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی
برای خواندن شعر در همین وبلاگ اینجا کلیک کنید
رفته رفته میدانی
که حرف دنیا چیست
که رنگ دنیا چیست
که در تمامی دنیا
چقدر کوچه
به بنبست میرسند و چرا
و چند کوچهی بیکس
چقدر میزنند، صدا – ترا –
که، ... بیا.
و خانه و چراغ و اجاق و زنگِ در،
و آمدن،
چطور چیزی هست.
که، اخم یعنی چه
که – مهربانی و خنده
چگونه است که باماش بلند و در کار است
و غصه، چه شکل و شمایلی دارد.
و در که میگشایی و سبد سبد گُلِ همراه
که میدمد از راه؛
به دیدن تو
به بودنِ با تو – نشستن با تو –
و بر بالِ باد راندنِ با تو؛
چه عطرها دارد
چه موجها دارد
و بَر چه ارتفاعِ غریبی.
و انتظار، یعنی چه
و پنجره، چیست
و برف را چگونه میشود ایستاد وُ –
از ورای زجر پنجره دید.
و اشگ
وقتی که زنگِ در کورست
و بخاری، بیذغال و خاموشی
و خانه:
– زمهریر، زمستان –
رفته رفته میدانی
که، آن طرف خانهها
چه کوهها هستند
و با چه قامت و قد
که برف کلاه را – همیشگی –
به سر دارند
و قلبشان همیشه کُن فیکون.
و آن طرف خانهها چه درّهها هستند
چه دشتها هستند
چه چشمهها هستند
چه سنگها هستند
و راه رفتن، چه واژهها دارد.
رفته رفته میدانی
که، دنیا
چه کوچکست – چه کوچکست –
بزرگ
که آفتابکِ دنیا، کرشمهایست
در پرده
به بیکرانی چشمی که میکند نگاه به تو
و تو نگاه میکنی وُ نمیبینی.
و ماهِ این همه دنیا
برهنهایست بیکردار.
و عید، حرفک مفتی.
و شهامت را باید که در میانِ تُو به تُویِ موریانهای –
قرنهای قرنِ بعدِ آن سَرِ تولدِ تو،
دوان دوان چشید و عطش شد.
و عشق،
یک پرندهی تنها
به یک چرای مه آلودِ بیسر وُ بنیان.
وَ... رفته رفته میدانی
که، دست مملوءِ پرسش
چگونه دستی هست.
و کلاسِ درسِ حساب، یعنی چه
و ترازو،
چه منگیِ مستی.
و دوست
دوست
و آنکه میآمد
همیشه میآمد
به زیرِ برف
به زیرِ باران جَرجَرِ ویران
به زیر آسمانِ بازِ تصادفِ آبی؛
چه زود گم شده است.
و وهم چه خالیِ رویندهای.
و رفته رفته میدانی
که حَرفکِ دنیا
به رنگ آن همه وهم است
رنگ آن غول است –
که از پس بالهای بازیّ وُ خندهها آمد
و از پسِ آن باغ
که مثل یک حباب بود وُ
یک، تلنگر ناگاه.
...
... میایستی کنارِ جرزِ تیزِ دمنده رویِ بیکردار
و رفته رفته میدانی
که ابرِ سراسرِ عالم چه زود وُ چه ناعادلانهایست
تا به، قد و قوارهی تو
که، آنهمه وقت
دلت،
بر هوای خندهای
میرفت...