اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد :

《چراگاه را ترک کردیم. خودت خوب می‌دانی ولی باز هم تاکید می‌کنم، هیچکدام از ما دلش به رفتن راضی نبود؛ مجبورمان کردند که برویم.

زمستان سختی را گذراندیم‌. روز و شب راه رفتیم و تنها چیزی که پیش رویمان پدیدار می‌گشت، زمین‌های یخ‌زده‌ای بودند که تا بی‌نهایت کِش می‌آمدند و تحمل را سخت می‌کردند.

در میان راه، زمین با خون بچه‌هایمان گلگون شد. یک شب گرگ‌ها به میان گله آمدند و یک روز صیادانِ اسلحه به دست، قلب‌هایمان را نشانه رفتند. صدای شلیک‌ها تمام دشت را پر می‌کرد و تا چند ثانیه‌ی بعد از آن، تنها بویی که به مشام می‌رسید، بوی خونِ آمیخته به باروت بود.

زمستان سختی را گذراندیم؛ کاش هیچ‌وقت از میان چراگاه‌مان بزرگراهی رد نمی‌شد! 》