تقریبا ۵ دقیقه تا تعطیل شدن مدرسه مانده بود ، معلم عربی با صدایی خسته مشغول تدریس درس بود. کسی حوصله‌ی گوش دادن به صحبت‌های او را نداشت و بچه‌ها بی‌قرار بودند تا از مدرسه خارج شوند.

او به پای تخته رفت و در حالی که با گچ روی تخته‌ سیاه می‌نوشت ، بلند جمله‌ای را خواند : 

« یا طهران ، یا مدینة الأحزان. ( ای تهران ، ای شهر غم‌ها.) »

بالاخره زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد و معلم با بچه‌ها خداحافظی کرد و همه از کلاس خارج شدند ؛ چند سالی از این ماجرا می‌گذرد.

امروز وقتی به خانه برگشتم و از پنجره‌ی اتاقم به شهر نگاه کردم ، نگاه معلم عربی‌ام در ذهنم نقش بست که با لهجه‌ی شیرین اما غمگینش ، می‌گفت ، « یا طهران ، یا مدینة الأحزان » و به این نتیجه رسیدم که غروب تهران بدتر از هزار ترانه‌ی بی‌معنی و غم‌آلود است.