وقتی بچه بودم پدرم با یکی از دوستانش هر چند وقت یکبار به باشگاه بیلیارد می رفتن. یادم میاد یک شب من رو هم همراه خودش برد. آن موقع ده سالم بود. تکالیف مدرسه ام را رها کرده بودم و بالاخره برای اولین بار می توانستم از نزدیک توپ های بیلیاردی را که با خشونت به هم برخورد میکنند ٬ ببینم. آن شب من نقش نخودی را ایفا کردم و همش دلم می خواست خودم چوب را در دست بگیرم و بازی کنم. البته به طور تلخی این آرزویم برآورده شد ٬ وقتی بازی‌شان تمام شد و وقت رفتن رسید ٬ پریدم و دستِ دوستِ پدرم را گاز گرفتم و به زور چوبش را گرفتم. برای این گفتم تلخ چون قبل از اینکه دستش را گاز بگیرم ٬ او به سرِ چوبش گچ زده بود و هنوز روی دستش پر از گچِ آبی بود. مزه‌اش خیلی بد بود. (1)

الان دیگر آنقدر بزرگ شده ام که پدرم با من به باشگاه برود و بالاخره با من همبازی شود. همان موقع ها بود که فهمیدم چقدر  سگ شانس  هستم. من هیچکدام از توپ هایم را نتوانسته بودم وارد سوراخ کنم « اسم دقیقش رو نمیدونم واسه همین نوشتم سوراخ » و برای پدرم دو توپ تا پیروزی نمانده بود ولی از شانس بد او و اقبال خوب من ٬ اشتباهی توپ سیاه را وارد سوراخ کرد و من با اینکه هیچ غلطی نتوانسته بودم بکنم ٬ برنده شدم. این اتفاق سه بار پشت سر هم افتاد. آن موقع یک چیز دیگر هم فهمیدم ٬ اینکه چقد خوب بیلیارد بازی می کنم.

____________________________

 

(1) هشدار : لطفا این کار ها رو توی خونه امتحان نکنید. وقتی میگم بد بود بگید چشم.

 

پ.ن : راستی شما هم وقتی بچه بودید گاز می گرفتید ؟

 

.پ.ن 1 : قربانِ پدر