شاید شما هم تا کنون به این‌ خواب‌ها فرو رفته باشید و آن را صرفاً یک خواب نامیده باشید اما برای من این چیزی بیشتر از یک خواب است.

در خواب فرو رفتن اتفاقی‌ست که بارها آن را تجربه کرده‌ایم ولی کمتر درباره‌اش می‌اندیشیم و آن را در مقابل دیدگان عقل خویش قرار می‌دهیم.

خوابی که از آن برایتان می‌نویسم به معنا خوابی نیست که به دنبال آن رویا و مکاشفه رخ دهد. منظور خوابی است که به دنبالش جهل و خاموشی می‌آید.

شاید تا الان با خواندن این مقدمه‌ی بی‌سر و ته متوجه شده باشید که درباره‌ی « به خواب رفتن ذهن » صحبت می‌کنم.

اگر مدتی ، ساکن و بی‌حرکت ، روی پای خود بنشینید طبیعی است که پای شما خواب برود و وقتی که بخواهید روی آن بایستید و شروع به حرکت کنید ، احساس کنید که دیگر آن عضو با شما بیگانه است و کمتر کنترلی روی آن دارید. این موضوع شما را آزار می‌دهد و دوست دارید تا شرایط ماند قبل شود. انسان بدون « پا » می‌تواند به زندگی ادامه دهد ولی با یک « ذهن منجمد » چطور می‌تواند زندگی کند؟


سوال که باید از خود بپرسیم این است :

« تا به حال چند بار از به خواب رفتن ذهن خود ناراحت شدیم ؟ »


هدف از نوشتن این متن ، تذکر این موضوع بود که مواظب باشیم تا ذهن ما با ما بیگانه نشود.