چند شب پیش داشتم برای دوستم تعریف می کردم که ما با قبلا برادر بودیم. اول مسئله رو ربط داد به قضیه آدم و حوا ولی من یک جور دیگه داستان رو براش تعریف کردم :

« در هزار سال پیش من و تو (همون دوستم ) ٬ اتم های کربن بودیم در دو  بادام هندی. من در داخل بادامی بودم و تو رنگ زرد روی بادام دیگر . اسم من راجا بود و اسم تو راجو. در آن زمان مردی از سرزمین پارس ٬ برای تجارت ادویه راهی هندوستان شد. او وقتی به بندر بمبئی رسید با پیرمردی برخورد کرد که در بساطش بادام داشت. سرنوشت اینطور پیش رفت که آن مرد پارسی ٬ بادام هایی را که ما در آن بودیم را همراه باقی بادام ها خرید و پس از چند روز به دیار پارس بازگشت. زنان و فرزندان آن تاجر بسیار از بازگشت او خوشنود شدند و از او برای چنین مناسبتی تهفه ای از آن سفر طلب کردند. او هم پلاستیکی را که ما در آن ریخته بود باز کرد و به هر نفر یک بادام هندی داد.  ( طرف اصفوهونی بودس )

همه از دیدن این نوع بادام ها تعجب کرده بودند و با خوشحالی از ما استقبال کردند. من وارد بدن کامبیز ٬ که پسر بزرگ تاجر بود ٬ شده بودم و تو نیز در بدن نقی که پسر کوچک تاجر بود مستقر شدی.

سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت و من و دوستم از نسلی به نسل دیگر در بدن نوادگان آن تاجر گرانقدر جا به جا شدیم. این را نمی خواستم بگم. شما هم نشنیده بگیرید. اون موقع ها خبر رسیده بود که چند باری تو دستشویی از بدن یکی از بچه هایی که اسهال داشته اومده بیرون ؛ البته دست سرنوشت دوباره اون بیچاره رو به بدن برگرداند.

( چی ؟ ......... من ؟ ........ نه....... این اتفاق برای اون افتاد من به سلامت از این مانع گذشتم. )

دوباره سالیان دراز گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه من را به لوله های تو در تویی منتقل کردند و به من گفتند :

« این بار نوبت توست. »

خلاصه اینطوری شد یک ملکول کربن الان اینجا نشسته و داره برای شما وبلاگ نویسی میکنه.

( خنگ نباشید دیگه ...... اون موقع کربن بودم ؛ یه اتفاقاتی افتاد که من انسان شدم. )

بعد از گذشت چند سالی من و برادرم ٬ راجو ٬ همدیگه رو پیدا کردیم. البته باید تشکر کنم از آن تاجر پارسی که من و برادرم رو به ایران آورد مگر نه الان رو سقف قطار نشسته بودم و با شپش های رو سرم بازی می کردم. راجو هم چند سال قبلش بر اثر ایدز یا هپاتیت جان به جان آفرین تسلیم می کرد.  »

________________________________________________________

 

پ.ن : خودم می دونم اون موقع پلاستیک نبوده نمی خواد فسفر بسوزونید.

پ.ن ۱ : بر اساس چرخه کربن این داستان ساخته شده.

پ.ن ۲ : این سرگذشت شما هم هست ؛ حتی شما خواننده محترم.