میان قلعه‌ی بازوانت شعر می‌شوم،

وقتی که در حصر تو،

رها به دنبال آنچه که نیست می‌گردم.

تو برای من خاطره‌ای باقی می‌گذاری و من 

پوچ و دست‌فرسود 

در میان نفس‌های گرم تو

پرواز می‌کنم.

آری ، بگذار تا دنیا بفهمد

که در مقابل تو 

بی‌نهایت هم کم است.

شاید گالیله هم 

به این راز پی ببرد که

در برابر برجستگی‌های تن تو

زمین لیاقت صاف بودن را

هم ندارد.

بگذار کمی از لب‌هایت بگویم

تا لاله‌ها از شرم ، سیاه و سفید شوند.

می‌خواهم از صدایت تعریف کنم

اما می‌ترسم نهنگ‌ها

 برای شنیدنش

دست به خودکشی بزنند.

باید احتیاط کنم!

اگر کلمه‌ای دیگر بگویم

خواهی دید

که جهان در مقابل تو 

سپر می‌اندازد.