وقتی بچهتر بودم
دنیای من
دو قطب بیشتر داشت
یکی در شرق صورتت
یکی هم در غرب آن.
وقتی بچهتر بودم
قطبها
انقدر یخزده و سرد
نبودند.
میشد در آنها
از گرما تب کرد ،
میشد در آنها
از خاک
شقایق ساخت.
وقتی بچهتر بودم
زمان آهستهتر میرفت
و من
در ردیف آخر کلاس
به دنبال
دو قطب دیگر جهان
در نقشه سرگردان بودم.
وقتی بچهتر بودم ،
یک روز
وقتی هیچکس
حواسش نبود ،
قایقی کاغذی ساختم
نشانی تو را
در آن نوشتم و
در جوبِ پر آب کوچه
رهایش کردم ،
شاید در میانهی راه
غرق شد
هنوز نمیدانم؛
اما خوب یادم میآید
وقتی که بچهتر بودم
همه چیز
از چشمان تو آغاز میشد
آب ، آتش ،
باد ، خاک ،
من.