از همان راهی باز گرد

که در آن 

به همراه کولیان عاشق

در غبارِ

یک روزِ 

جمعه‌ی مهتابی 

گم شدی.

تو می‌رفتی و 

چمدان پوسیده‌ات

بر دستان یخ زده‌ات

سنگینی می‌کرد.

همه غمگین بودند و

یکی از دختران قبیله

با ساز ناکوک شده‌اش 

نوای هجرت سر می‌داد و 

برگ‌های قرمز و زرد،

از درختان بلوط کهن 

برای رقص 

به سوی زمین 

جاری می‌شدند.

تو دلت به رفتن 

قرص نبود و 

تنها چیزی که 

در بساط آن کولیان دوره‌گرد

پیدا می‌شد،

چند قرص

نان بیات شده بود.

مگر آنها

از زندگی 

چه می‌خواستند؟