می‌دانم که شاید احمقانه به نظر برسد اما برای من اتفاق افتاد. یک روز در کلاس ادبیات ، کنار پنجره ،  نشسته بودم و به صحبت‌های استادم گوش می‌دادم که ناگهان باران تندی شروع به باریدن کردن. هوا همراه با کثیفی همیشگی‌اش ،  آن روز ،  کمی هم مه در خودش جای داده بود. آسمان کاملا سفید شده بود و دیدن شاخ و برگ درختان در آن لحظه من را یاد هیچ چیز نمی‌انداخت ؛ فقط کمی دلم را می‌لرزاند. یک حس مبهم درون من شروع به رشد کرده بود که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم.

استاد دستور داد تا پنجره را ببندم ؛ همین کارا انجام دادم و بعد دوباره روی صندلی‌ام نشستم. کلاس برایم خسته‌کننده شده بود و دلم می‌خواست تا کمی درباره‌‌ی آن حس عجیب فکر کنم. چند دقیقه‌ای در فضای سنگین کلاس سعی کردم تا بفهمم که استاد چه می‌گوید ، اما فایدهای نداشت. دیگر تحمل نداشتم ، بلند شدم و دوباره پنجره را کمی باز کردم و روی همان صندلی نشستم.

استاد وقتِ استراحت اعلام کرد و پشت میز خود نشست. همه مشغول صحبت کردن شدند ولی من روی خود را به طرف پنجره کردم و به بیرون خیره شدم. باد سردی وزید و سرما وجودم را در آغوش کشید. دست را جلو بردم تا پنجره را ببندم ؛ دستم نزدیک به پنجره رسید و کم کم احساس کردم که نیروی پرچگالی در بین انگشتانم در در حال شکل‌گیری است. انگشتانم را در در آن فضا ، کمی به رقص درآوردم و آن نیرو را با تمام وجود حس کردم. در آن لحظه انگار ثانیه‌ها دیرتر می‌گذشتند و زندگی همه‌ی موجودات کندتر شده بود. به تنها چیزی که می‌توانستم فکر کنم آن نیروی عجیبی بود که سرما در میان انگشتانم به وجود آورده بود.

بعد از آن لحظه ، بارها تلاش کردم تا آن نیرو را تبدیل به شعری کنم یا نوشته‌ای با آن جاری سازم ؛ اما فایده‌ای نداشت.

آن موقع بود که فهمیدم از بعضی چیز‌ها نمی‌توان استفاده کرد یا به دیگران فهماند. فقط باید آنها را در خاطرات خود نوشت و از آنها به تنهایی لذت برد.