خلاصه ای از بخش اول کتاب به نام  " بید نابینا ، زن خفته "

 

حالا یادم آمد ؛ او با آن خودکار داشت چیزی روی دستمال می نوشت.

داشت نقاشی می کشید. دستمال خیلی نرم بود و نوک خودکار گیر کرده بود. یک تپه کشید با خانه ای که بالای آن تپه بود. در خانه زنی به خواب رفته بود. ردیفی از درخت های بید نابینا خانه را در میان گرفته بود.

دوستم گفت : " وای خدا ، بید نابینا دیگه چیه ؟ "

دختر : " درختیه که خیلی شبیه بیده. "

گفتم : " من هیچ وقت چیزی ازش نشنیدم."

دخترک لبخندی زد و گفت : " برای اینکه خودم اونا رو خلق کردم. درخت های بید نابینا گرده خیلی زیادی دارن و مگس های ریزی که آغشته به این گرده ها هستن داخل گوش می خزن و اون رو به خواب می برن.  

یک روز مرد جوانی از تپه بالا رفت تا دختری را که گرده های بید نابینا خوابش کرده بودن رو نجات بده"

دوستم سریع وسط پرید : " حتما اون منم. "

دختر کاملا جدی نگاه کرد و گفت : " نه ، تو نیستی. "

آن مرد تنها کسی بود که از تپه ها بالا رفت تا بتواند آن دختر را ببیند و او را از خواب طولانی و عمیق نجات دهد.

دوستم گفت : " اما تا اون به بالای تپه برسه ، مگس ها تمام بدن دختر رو خورده بودند درسته ؟ "

نامزدش جواب داد : " میشه اینطوری گفت. "

دوستم گفت : " این که مگس ها اونو خورده بودن تا حدی قصه رو غم انگیز میکنه. نه ؟"

دختر کمی فکر کرد و گفت : " من هم همین طور فکر میکنم."

بعد از من پرسید : " تو چی فکر میکنی ؟ "