سلام.

نمی‌دانم که آیا این نامه را خواهی خواند یا نه ؛ فقط این را می‌دانم که دوست دارم برایت بنویسم. انگشتانم مانند نوازنده‌ای چیره دست ، در نواختن پیانو ، کلیدهای این صفحه کلید لعنتی را فشار می‌دهند.

تقریبا یک ماهی می‌شود که همه چیز به هم ریخته است اما تقریبا عادت کرده‌ام. یادت می‌آید که آن زمان یک موسیقی فنلاندی برایت فرستادم و گفتی که آن را دوستش نداری ؟ الان دارم به همان قطعه موسیقی گوش می‌کنم.

مطالبی که می‌نویسی را می‌خوانم. کم و بیش معلوم است که حال خوشی نداری ؛ دلیلش را نمی‌دانم و نمی‌خواهم که بدانم ولی دوست دارم یک روز تو را خوشحال‌تر از آن چیزی که الان هستی ببینم.

چند وقت پیش با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. می‌گفت که عاشق شده است. خیلی غیر منتظره بود. از من راهکاری خواست و من هم به او توصیه کردم که با یک روانشناس مشورت کند. شاید فکر کنی که پاسخ بی‌رحمانه‌ای به یک فردی که تازه عاشق شده بود دادم ولی باور کن اینطور نبود. می‌خواستم به او یادآوری کنم که باید با عقل تصمیم گرفت نه با احساسات زودگذر ، هرچند که فایده‌ای هم نداشت.

هیچ‌وقت از مهربانی تو کم نمی‌شود این را خوب می‌دانم. بالاخره زمانی فرا خواهد رسد که دوباره کمی با هم صحبت کنیم و من برایت از کمونیسم بگویم و تو بحث لیبرالیسم را به وسط بکشی. من از فیلم انجمن شاعران مرده تعریف کنم و تو چیزی نگویی و فقط لبخند بزنی.