من و ساعتم 

هر دو به خواب

رفته بودیم 

و وقتی باد سرد زمستانی

ما را از 

رویای پریشانمان 

بیدار کرد

شب شده بود.

تو تنها،

با یک دسته گل اقاقی

شهر ما (آن شهر سربی)

 را ترک کرده بودی.

از مردمان بی‌روح شهر

سراغت را گرفتم،

آنها جاده را نشانم دادند و گفتند،

 چند ساعت پیش 

از اینجا رفته‌ای.

چندین فنجون غول پیکر

قهوه‌ی تلخ آماده کرده‌ام

و از بازار کهنه فروشان

یک ساعت نو

خریده‌ام.

سال که نو شود،

شاید از همان راه بازگردی،

نمی‌خواهم این‌بار هم

خواب بمانم.