از کتابخانه برمیگشتم. در محیط پارک یک ناشر شناخته نشده غرفه کتابفروشی برپا کرده بود. حتی کسی کتابهایش را هم نگاه نمیکرد. جلو رفتم تا نگاهی بکنم. همانطور که مشغول تماشای کتابها بودم دختر جوانی با همکارش دربارهی مهاجرت صحبت میکرد ؛ من هم گوش میکردم. چقدر خوش خیال بود ؛ میخواست پناهنده بشود.
یکی از کتابها را باز کردم ؛ نوشته بود نشر چلچله ، سال چاپ ۹۴ ، تیراژ ۵۰۰ عدد. کتاب را بستم و آن را سر جایش گذاشتم ولی او همچنان ادامه میداد و از صحبتهایش میشد فهمید که تنها شنیدههایش را بازگو میکند.
بالاخره بین کتابها یک مورد مناسب را پیدا کردم و آن را خریدم و از پارک خارج شدم.
چند دقیقه پیش یادم آمد که او را در نمایشگاه کتاب دیده بودم ؛ تقریبا ۴ یا ۵ ماه پیش. آن موقع کتاب یک ورق عشق از زولا ، نویسنده فرانسوی ، را به من معرفی کرد و من هم زیر بار خرید آن کتاب نرفتم و از دستش فرار کردم.