بگذار تا تمام مردم شهر

از کنار ما بروند...

کم ندیده‌ام کوچ مردمان خانه به دوش غمگین را

چه کولی‌وار می‌روند و 

تنها زمزمه‌ی جاری بر لب‌هایشان

سرود سرد هجرت است.

از این پس،

ماه را به خانه می‌آوریم 

پونه را از باغچه‌ی زرد می‌چینیم

کفش‌دوزک تنهایی را

برای شام به خانه دعوت می‌کنیم.

حال ما دگرگون نمی‌شود،

بگذار از همه جدا باشیم.

در میان کوچه‌ی شب،

خانه‌ای روشن خواهد ماند.