۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

کوچه‌ی شب

بگذار تا تمام مردم شهر

از کنار ما بروند...

کم ندیده‌ام کوچ مردمان خانه به دوش غمگین را

چه کولی‌وار می‌روند و 

تنها زمزمه‌ی جاری بر لب‌هایشان

سرود سرد هجرت است.

از این پس،

ماه را به خانه می‌آوریم 

پونه را از باغچه‌ی زرد می‌چینیم

کفش‌دوزک تنهایی را

برای شام به خانه دعوت می‌کنیم.

حال ما دگرگون نمی‌شود،

بگذار از همه جدا باشیم.

در میان کوچه‌ی شب،

خانه‌ای روشن خواهد ماند.

احتمال بارش باران

احتمال بارش باران

کم نیست ،

یک در هزار هم 

که باشد 

من می‌گویم 

باران خواهد بارید.

اگرچه که آسمان 

تاج سربی

بر سر نهاده است

اما ،

باران اسیدی هم 

برای رقص 

من و تو 

کافیست.

همه‌ی گلدان‌ها را

در خانه پناه می‌دهیم 

شب‌بوها ،

حسن یوسف‌ها ،

شمعدانی‌ها.

چند ساعتی

از نیمه شب 

گذشته است و

پشت پنجره 

خوابمان می‌برد؛

در انتظار آمدن باران.

شعر : قطب‌ها

وقتی بچه‌تر بودم

دنیای من 

دو قطب بیشتر داشت

یکی در شرق صورتت

یکی هم در غرب آن.

وقتی بچه‌تر بودم

قطب‌ها

انقدر یخ‌زده و سرد 

نبودند.

می‌شد در آنها

از گرما تب کرد ،

می‌شد در آنها

از خاک 

شقایق ساخت.

وقتی بچه‌تر بودم

زمان آهسته‌تر می‌رفت

و من 

در ردیف آخر کلاس

به دنبال 

دو قطب دیگر جهان

در نقشه سرگردان بودم.

وقتی بچه‌تر بودم ،

یک روز 

وقتی هیچکس 

حواسش نبود ،

قایقی کاغذی ساختم

نشانی تو را 

در آن نوشتم و 

در جوبِ پر آب کوچه

رهایش کردم ،

شاید در میانه‌ی راه

غرق شد

هنوز نمی‌دانم؛

اما خوب یادم می‌آید

وقتی که بچه‌تر بودم

همه چیز 

از چشمان تو آغاز می‌شد

آب ، آتش ،

باد ، خاک ،

من.