در تناقض عجیبی گیر کردهام. امروز ، با اینکه ۱۱ ساعت خوابیدهام ، خوابم میآید اما دیروز با آنکه ۳ ساعت خوابیده بودم به زور خوابم برد.
در تناقض عجیبی گیر کردهام. امروز ، با اینکه ۱۱ ساعت خوابیدهام ، خوابم میآید اما دیروز با آنکه ۳ ساعت خوابیده بودم به زور خوابم برد.
خٌب ؛ میخواهم اینجا چیزی بنویسم اما دقیقا نمیدانم برای چی و دربارهی چه چیز.
بهتر است از وضعیت خودم شروع کنم. سیزده ساعت است که نخوابیدهام و وقتی که از جلسهی امتحان لعنتی برگشتم ، بعد از صرف صبحانه ، تلاش کردم کمی بخوابم و به زندگی عادیام ادامه بدهم اما به نظر میرسد که تلاش بیهودهای بود و نتوانستم بخوام. الان هم خوابم نمیآید فقط کمی احساس گیجی و بیحوصلگی دارم ولی مثل قبل بداخلا نشدهام.
دارم به آهنگ محسن نامجو به نام « خط بکش » گوش میدهم که میگوید :
ما که راه رفتهایم ، باد است که میگذرد
ما که دل شکستهایم ، یاد است که میحجرد
فصل دوم سریال The Affair را به زودی تمام میکنم. قسمت آخرش را هنوز ندیدهام ولی احساس میکنم دیگر برای من جذابیتی ندارد و دیگر دلم نمیخواهد دربارهی نویسندهای که چهار فرزند خود و همسرش را ترک میکند ، چون در میانسالی عاشق یک پیشخدمت شده است ، بدانم.
همین الان آخرین خبر یورونیوز را خواندم ؛ نوشته است :
« بحرین تمامی پروازهای خود را به ایران متوقف کرد. »
عجب وضعیتی شده است. امیدوارم وارد جنگ با اعراب نشویم چون اوضاع منطقه به اندازهی کافی به هم ریخته هست ؛ بهتر است ما اوضاع را خرابتر نکنیم.
از کتابخانه برمیگشتم. در محیط پارک یک ناشر شناخته نشده غرفه کتابفروشی برپا کرده بود. حتی کسی کتابهایش را هم نگاه نمیکرد. جلو رفتم تا نگاهی بکنم. همانطور که مشغول تماشای کتابها بودم دختر جوانی با همکارش دربارهی مهاجرت صحبت میکرد ؛ من هم گوش میکردم. چقدر خوش خیال بود ؛ میخواست پناهنده بشود.
یکی از کتابها را باز کردم ؛ نوشته بود نشر چلچله ، سال چاپ ۹۴ ، تیراژ ۵۰۰ عدد. کتاب را بستم و آن را سر جایش گذاشتم ولی او همچنان ادامه میداد و از صحبتهایش میشد فهمید که تنها شنیدههایش را بازگو میکند.
بالاخره بین کتابها یک مورد مناسب را پیدا کردم و آن را خریدم و از پارک خارج شدم.
چند دقیقه پیش یادم آمد که او را در نمایشگاه کتاب دیده بودم ؛ تقریبا ۴ یا ۵ ماه پیش. آن موقع کتاب یک ورق عشق از زولا ، نویسنده فرانسوی ، را به من معرفی کرد و من هم زیر بار خرید آن کتاب نرفتم و از دستش فرار کردم.
دو شب پیش بعد از دیدن دو قسمت از فصل دوم سریال The Affair ، ناخودآگاه صفحه مایکروسافت ورد را باز کردم و شروع به نوشتن کردم :
« تلفن زنگ میخورد. از ترس زانوهایم را بغل کردهام و... »
حدود چهارصد کلمه نوشتم ؛ ساعت سه بعد از نصف شب بود. سوزش چشمانم مرا مجبور به خوابیدن کرد و از نوشتن ادامهی داستان باز ماندم.
احساس درونیام میگوید باید داستان را در هشتصد کلمه تمام کنم.
( بین هشتصد تا پانزده هزار کلمه ، داستان ، کوتاه محسوب میشود )
چقدر از هوای امروز تهران متنفر بودم. پر از سرب و آلایندههای دیگر که آدم را کلافه میکردند. آسمان را به زحمت میشد دید ؛ حتی وقتی به رو به رو نگاه میکردم میتوانستم فضای مه آلودی را احساس کنم که پر از کثافت شده بود.
این همان لجنزاری است که خودمان برای خودمان درستش کردیم.
بعد از چند وقت دوباره به این وبلاگ ترک شده برگشتم. راستش را بخواهید بعد از چهار ماه دوباره انگشتانم دارند کلیدهای کیبورد را لمس میکنند.
توی این مدت خیلی چیزها عوض شده است. حوادث گوناگونی رخ داد ، تفکرات عجیبی پیدا کردم و بعد آنها را از مغزم بیرون کردم و خیلی چیزهای دیگر.
توی این مدت خودم را بهتر شناختم و فهمیدم که آدم تنبلی هستم ؛ خیلی تنبل.
امروز در تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا مسافران دیگر بیایند و ماشین را پُر کنند تا حرکت کنیم. پیرمردی از آن طرف خیابان به سمت ماشین میآمد ، با چشم حرکاتش را دنبال میکردم. ناگهان درِ ماشین را باز کرد و کیسههای خریدی را که به همراه داشت روی صندلی گذاشت ؛ چند ثانیه بعد هم کنارم نشسته بود.
بلند گفت : « آخ ... از بس فرغون فرغون خاک جا به جا کردیم دیگه واسه ما جونی نمونده. »
تعجب کرده بودم و نمیدانستم روی صحبتش با چه کسی است. مسافر دیگری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود ، عین خیالش نبود و داشت روزنامه میخواند. هنوز داشت بلند بلند صحبت میکرد که به صورتش نگاه کردم ؛ او هم به من نگاه کرد. خواستم چیزی بگویم ولی هیچی به ذهنم نرسید و فقط در همان حالت چند لحظهای به هم خیره شدیم.
به دستهایش نگاه کردم. دستهای ظریف و کارنکردهای داشت. هر شغلی به او میآمد به جز جا به جا کننده فرغون فرغون خاک ؛ شاید به طعنه این جمله را گفته بود ... هنوز نمیدانم.
از پنجره به بیرون نگاه میکردم. جوان دیگری از آن طرف خیابان نزدیک میشد اتفاقا او هم سوار ماشین شد و حرکت کردیم. پیرمرد با آن جوان شروع کردن به صحبت کردن و خندیدن ؛ چند وقت یکباری هم نگاهی به من میکرد و بعد نگاهش را برمیگرداند.
چند بار خواستم لبخند بزنم ، اما انگار دیگر ناامید شده بود و رویش را سمت من نمیکرد. وقتی از ماشین پیاده شدم دلم میخواست فریاد بکشم و به او بگویم :
« اشتباه نکن ؛ من غمگین نیستم. »
وضعیت این چند وقت خیلی خراب شده ، متاسفانه ، زیاد وقت نمیکنم مطلب بنویسم. دوست دارم زودتر این ماه و ماه بعد تمام شود و من هم بتوانم یک نفس راحتی بکشم. آموختن لذت دارد خیلی هم لذت دارد ولی بعضی وقت ها آدم حال و حوصله آموختن و یادگرفتن مطلبی را ندارد. من هم هر چند وقت یکبار اینطوری میشوم.
سعی میکنم با موسیقی روحیهام را حفظ کنم. چند هفتهای هست که با آهنگ های سینا حجازی آشنا شدم و وقتی به آنها گوش میدهم روحم تازهتر میشود. ( الان هم دارم گوش میدم )
بعضی وقتها هم سریال میبینم. تازه شروع کردم به دیدن فصل اول سریال Game Of Thrones ؛ اما تا قسمت سوم بیشتر نتوانستم تماشا کنم. قبل از آن هم یک سریال دیگری به نام The Americans میدیدم که آن هم نیمه کاره ماند و هنوز فصل اولش تمام نشده است. از نظر من هر دو خوب هستند.
روی یک مطلب هم دارم کار میکنم و سعی میکنم تا قبل از چهارشنبه کاملش کنم و برای روزنامه قانون ارسال کنم. امیدوارم که چاپ شود.
این بود گزارش این روزهای من ؛ امیرحسین معیری
وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم درسی داشتیم به نام حرفه و فن که زیاد به آن اهمیت نمی دادیم و جدیاش نمی گرفتیم. معلمی هم داشتیم به نام آقای " احمد شاملو " که مردی مهربان بود و همیشه کاپشن چرمی می پوشید. بچه ها از این اخلاق خوبش سوء استفاده می کردن و خلاصه توی کلاسش سگ صاحبش را نمی شناخت.
من و دوستانم از همان بچه هایی بودیم که سر کلاس آقای شاملو همه چیز را به هم می ریختیم و به قول خودش کلاس را به طویله تبدیل می کردیم. در طول سالی که شاگرد ایشان بودیم کار های احمقانه ای انجام دادیم که باعث شد سال بعد مدرسه با آقای شاملو قرارداد نبندد. بعد از امتحانات خرداد دیگر او را تا به امروز ندیدم.
یک روز قبل از اینکه سر کلاس برویم با همکلاسی ها تقسیم کار کردیم. یک دسته رفتن از توی آزمایشگاه سرنگ برداشتند و یک دسته دیگر رفتند نوشابه خریدند و خوردند. بطری های نوشابه را پر از آب کردیم و رفتیم سر کلاس. توی بطری هایی که آب کرده بودیم گچ قرمز انداختیم و شروع کردیم به تکان دادن آنها تا اینکه محلولی قرمز رنگ ، شبیه آب آلبالو ، بدست آمد. رفتیم و روی نیمکت ها نشستیم تا اینکه به سر کلاس آمد.
عادت داشت بین ردیف نیمکت ها راه برود و درس را برایمان توضیح بدهد. یکی از بچه های " گولاخ " کلاس که اسمش " فتحی " بود سرنگی را که از آزمایشگاه کش رفته بود ، پر از آب آلبالو ( آب و گچ ) کرد و وقتی معلم داشت به سمتش می آمد آن را با فشار روی صورت آقای شاملو خالی کرد. خیلی عصبانی شد و کل کلاس را گشت ولی نتوانست آن گولاخ را پیدا کند. البته چون هیچکس به اندازه من اذیت نمی کرد ، من را از کلاس انداخت بیرون.
چند دقیقه ای پشت درِ کلاس منتظر شدم ؛ در باز شد و چند نفر دیگر را از کلاس انداخت بیرون. ( اتفاقا همون دوستای من بودن ) با بچه ها مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم. دفتر ناظم درست رو به روی کتابخانه قرار داشت و مجبور بودیم از جلوی دفر رد بشیم. خلاصه به هر بدبختیای که بود خودمان را به کتابخانه رساندیم و کمی استراحت کردیم.
یکی از بچه ها فضولیاش گُل کرد و رفت سراغ کمد معلم پروشی. درش را که باز کرد وسایلش پخش زمین شد. در بین آن همه آشغال که در کمد بود ، یک اسپری برف شادی هم وجود داشت. ما آن را برداشتیم و همه جا را پر کردیم از برف شادی. یک دفعه بوی سوخت چیزی بلند شد. همه وحشت کرده بودیم. اطراف را نگاه کردیم و متوجه شدیم که بخاری روشن بوده و مقداری از آن برف ها توی بخاری رفته بود. اگر یک خرده دیر تر شیر گاز را می بستیم الان تبدیل شده بودیم به زغال.
اینطوری شد که نزدیک بود مدرسه آتش بگیرد. وقتی که رنگ خرد آقای شاملو با کاپشن چرمیاش از پله ها پایین می رفت. وقتی پشتش را به ما کرد دیدیم که پشت کاپشنش خط های قرمز کشیده شده. از بچه هایی که سر کلاس بودن پرسیدیم ، گفتن که روش آب آلبالو ریختن.
همانطور که گفتم آخرین باری که دیدمش سر جلسه امتحان خرداد بودم. وقتی برگه ام را دادم به سمتش رفتم و گفتم : " آقا ببخشید که انقدر شما رو اذیت کردیم. "
در جواب لبخندی به من زد و گفت : " برو خوش باش "
هنوز هم آن صحنه را یادم هست.
__________________________________
پ.ن : نویسنده اکنون از رفتار زشت و زنندهی خودش در کلاس های آقای شاملو پشیمان است و آرزو می کند تا او را دوباره ببیند و از او عذر خواهی کند.
پ.ن 2 : معلم رو اذیت نکنید ؛ معلم خیلی زحمت می کشه.