۴۴ مطلب با موضوع «افکار پریشان و خط خطی» ثبت شده است

تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگی!

چند وقتی هست که دارم به این فکر می‌کنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی می‌تونه باشه ؟

آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟

می‌دونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه می‌کنم و نمی‌تونم آرومش کنم!

چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!

شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونه‌ها و یا روی نیمکت پارک‌ها و دیوارها یادگاری می‌نویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظره‌ها توی ذهنم میاد، تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر می‌کنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر می‌کنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو می‌کنم، فقط شکلش فرق داره )

چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعله‌ورتر کرد :


من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.



خواب جنگ

من زیاد خواب جنگ دیدم !

برام عجیبه چون به جز بازی‌هایی که کردم و فیلم‌هایی که دیدم، اصلا با جنگ ارتباط نزدیکی نداشتم.

وقتی بچه‌ بودم جورج بوش رئیس جمهور آمریکا بود و زیاد ایران رو تهدید به حمله نظامی می‌‌کرد. (جنگ عراق هم در جریان بود.) یک شب خوابیدم و دیدم که روی پله‌های مدرسه وایسادم و همه چیز خیلی خوبه تا اینه بمب‌بارون شروع میشه و آقا حقی ( ناظم خشن دبستان ) از دفترش با یه کلاشینکف بیرون میاد و شروع می‌کنه به تیراندازی و در نهایت یه گلوله به پیشونی‌ش میخوره و می‌میره !

چند سال پیش، وقتی وضعیت سوریه تازه به هم ریخته بود، خواب دیدم که توی یک ساختمون خیلی بلند گیر افتادیم و باید علیه افرادی که توی ساختمون رو به رویی ما هستن بجنگیم. همه چیز خیلی واقعی، خیلی سخت، خیلی خون‌آلود و ناپایدا بود! دقیقا یادم نمیاد که چطور تموم شد ولی آخرین تصویری که توی ذهنم هست اینکه از ساختمون مقابل به سمت ما موشک شلیک کردن و ساختمون کامل فرو ریخت!

چند شب پیش هم در پی ناآرامی‌های فلسطین و اسرائیل خواب جنگ دیدم! با چند نفر از میان شهر خراب شده می‌گذشتیم؛ غروب بود و همه جا آتش گرفته بود.

نمی‌دونم توی فلسطین چیکار می‌کردیم و چطور به اونجا رسیده بودیم ولی می‌دونستیم که باید مخفی بشیم. از کنار نخاله‌های ساختمونی گذشتیم و به یک مغازه رسیدیم، با صاحبش صحبت کردیم، قرار شد که ما رو مخفی کنه.

توی اتاقک بالای مغازه مخفی شدیم و داشتیم با بقیه اعضای گروه مشورت می‌کردیم که چطور فرار کنیم؛ ولی متاسفانه بیدار شدم و جلسه بی‌نتیجه باقی موند. 

امیدوارم که فرار کرده باشن !

__________

پ.ن : اینجانب بسیار زیاد از جنگ می‌ترسم!

پ.ن۱ : راستی الان یادم افتاد که توی خواب وقتی با استاد شجریان تحت محاصره گروه ضربت بودیم هم تیر خوردم! ( رجوع شود به اون پستی که عکس سیاه و سفید از استاد گذاشتم. )

اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد


اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد :

《چراگاه را ترک کردیم. خودت خوب می‌دانی ولی باز هم تاکید می‌کنم، هیچکدام از ما دلش به رفتن راضی نبود؛ مجبورمان کردند که برویم.

زمستان سختی را گذراندیم‌. روز و شب راه رفتیم و تنها چیزی که پیش رویمان پدیدار می‌گشت، زمین‌های یخ‌زده‌ای بودند که تا بی‌نهایت کِش می‌آمدند و تحمل را سخت می‌کردند.

در میان راه، زمین با خون بچه‌هایمان گلگون شد. یک شب گرگ‌ها به میان گله آمدند و یک روز صیادانِ اسلحه به دست، قلب‌هایمان را نشانه رفتند. صدای شلیک‌ها تمام دشت را پر می‌کرد و تا چند ثانیه‌ی بعد از آن، تنها بویی که به مشام می‌رسید، بوی خونِ آمیخته به باروت بود.

زمستان سختی را گذراندیم؛ کاش هیچ‌وقت از میان چراگاه‌مان بزرگراهی رد نمی‌شد! 》

یادداشتی برای حادثه چرنوبیل

اولین بار، وقتی ۱۲ سالم بود، توی بازی Call Of Duty این شهربازی متروک رو دیدم. توی یکی از مراحل بازی به همراه کاپیتان پرایس باید به پریپیات، شهری که برای کارکنان نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل ساخته شده بود، می‌رفتیم و یک نفر رو ترور می‌کردیم !

اون موقع با اینکه حتی نمی‌دونستم همچین جایی واقعا وجود داره، موقع انجام بازی غم و هیجان عجیبی رو حس می‌کردم؛ به طوری که دست‌ها و پاهایم یخ می‌کرد و کاملا مغلوب شرایط بازی می‌شدم. ( اگر بخوام روراست باشم باید بگم که واقعا می‌ترسیدم از اون مرحله. حتی بعضی شب‌ها سخت می‌تونستم بخوابم. )

امروز، ۲۶ آوریل، سی و دومین سالگرد حادثه چرنوبیل است. ۳۲ سال پیش، در نیروگاه چرنوبیل ۲ انفجار رخ داد که باعث شد در عرض ۵ ساعت ۱۳۲ نفر کشته شوند و در نهایت ۵ میلیون نفر آسیب ببینند.

حدودا ۸ سال از زمانی که این شهربازی متروک رو دیدم می‌گذره و هنوز هم برای من، پریپیات یکی از ترسناک‌ترین و غمناک‌ترین جاهای دنیاست.

سزارین

بعد از یکی دو سال، قسمت شد یه شعر سزارین کنیم ! و این اتفاق خوب و میمون و فرخنده‌ای می‌باشد‌.


وبلاگ‌نویسی نون و آب نمیشه جوون !

یادش بخیر وقتی اولین وبلاگم رو ساختم 14 سالم بود. تازه با فضای اینترنت آشنا شده بودم و سایت‌های دانلود نرافزار برایم جذابیت خاصی داشتند. به خاطر همین مطالبشون رو کپی می‌کردم توی وبلاگم. آمارگیر وبلاگ رو هم دستکاری کرده بودم که تعداد بازدید‌ها رو چند برابر نشون بده !
بعد از اون با یه وبلاگ تاریخی آشنا شدم به نام « هفت کشور ». من هم حس ناسیونالیستی‌م زد بالا و یه وبلاگ ساختم به نام « هفت دریا ». صاحب وبلاگ آقا مجید بود. هیچ‌ وقت ندیدمش ولی به نظر میومد که جوان با مطالعه و معلوماتی باشه. اون بنده‌ی خدا کلی کتاب می‌خوند و ماهی یک مطلب ‌می‌نوشت، ولی من هر روز سه تا مطلب از ویکی‌پدیا کپی می‌کردم.
همینطور ماجرا ادامه داشت تا اینکه یه وبلاگ دانلود آهنگ ساختم ولی این دفعه مطالبش رو کپی نمی‌کردم. خودم آهنگ‌های دهه 40 و 50 رو با شوق و ذوق آپلود می‌کردم و بازدید کننده‌‌ها هم استقبال می‌کردن تا اینکه از مطرب‌بازی (!) خسته شدم و کل مطالب رو پاک کردم.
بعد از اون چند بار خواستیم با دوستان گلم یه سایت فرهنگی راه بندازیم که متاسفانه همشون شکست خوردن و من وبلاگ « روز فرد » رو افتتاح و به صورت کاملا حرفه‌ای (!) شروع کردم به نوشتن مطالبی که الان داره اینجا خاک می‌خوره.
اصلا نمی‌دونم چرا اینا رو دارم به شما میگم؛ ولی خلاصه‌ی عرایضم اینکه وبلاگ‎نویسی آخر و عاقبت نداره. نذارید بچه‌هاتون وبلاگ بنویسن.

بچه‌داری و سختی‌هایش

چند شب پیش در جمعی بودم و صحبت از سختی‌های بزرگ کردن بچه شد و یکی از حاضرین گفت : « بچه بزرگ کردن خیلی سخته، ما 30 سال پیش با چه سختی‌ای بچه بزرگ کردیم. شیر خشک گیر نمیومد، پوشک نبود و... »
بعد از تمام شدن این صحبت‌ها نگاه معناداری به فرزند خود کرد و بسیار مشهود بود که دارد بر او منت می‌‌گذارد.
با خودم فکر کردم که آیا این کار درست است یا خیر ؟
به نظر من هرکس قبل از بچه‌دار شدن باید بداند که چه چیزی در انتظارش است؛ طبیعی است که با به دنیا آمدن بچه، زندگی مانند قبل نخواهد بود. زیرا پدر و مادر مسئولیت‌های فراوانی در قبال نیاز‌های فرزند خود دارند.
به عنوان مثال تا قبل از به دنیا آمدن فرزند، والدین می‌توانند شب‌ها راحت بخوابند. ( البته خیلی ایده‌آل درنظر گرفتم. ) ولی کاملا واضح است که بعد از به دنیا آمدن فرزندشان، شرایط مانند قبل نخواهد بود و به طور حتم، گریه‌ی کودک آنها را از خواب بیدار خواهد کرد.
حالا سوال اینجاست که باید پدر و مادر، به خاطر سختی‌هایی که در زمان نگهداری از فرزند خود متحمل شده‌اند، می‌توانند به او منت بگذارند ؟ 
آنها می‌توانستند فرزندی را به دنیا نیاورند و خود را از تمام آن سختی‌ها نجات دهند اما آگاهانه فرزندی را به دنیا آوردند که می‌دانستند نگهداری از او، مستلزم تحمل سختی‌هایی است.

من ماجرا را با کمی تغییر و تفسیر برایتان شرح داد، قضاوت با خودتان.

هیچ

هیچ

۱ نظر

گوشت کوبیده‌ و خر دجال !!!

خدا را خوش نمی‌آید که این وبلاگ را ول کنیم و برویم و بعد از چند وقت بیاییم و چیزی ننویسیم و دوباره برویم...

عرضم به حضور انور مبارک شما که دیشب که ما خواب بودیم ، سفیر روسیه را در آنکارا ترور کردن و بنده خدا فوت شد. هرچند که از سیاست‌های روسیه زیاد راضی نیستم و نتوانسته است رضایت اینجانب را جلب کند ، ولی من هم در کنار بقیه روئسا و مدیران و وکلا و وزرا این حمله تروریستی را که داعش مسئولیتش را نپذیرفته است را محکوم می‌کنم.

اتفاقا همین دیشب در آلمان یک راننده کامیون تونسی‌تبار خودفروخته و مزدور ، مردمی را که برای کریسمس ( کیریسمس غلطه !!! ) به خرید رفته بودند را زیر گرفت و بعد هم فرار کرد. برخلاف ترور آقای سفیر ، داعش لطف کرد و قبول زحمت کرد و مسئولیت را پذیرفت.

از همه اینها که بگذزیم ، دارم به این فکر می‌کنم که چقدر خوش خواب شده‌ایم...

البته منظور این نیست که باید مردم همیشه در صحنه ( صحنه !!! ) می‌رفتند و وقتی که آن آقای یگان ویژه که تروریست شده بود و داشت به آقای سفیر شلیک می‌کرد ، می‌پریدن جلوش و داد می‌زدن : « نه ؛ ما اجازه نمیدیم‌م‌م‌م » و... ؛ نه آقا اصلا منظورم این هندی بازی‌ها نیست. 

منظورم این هست که ، گذشته از این صحبت‌ها ، تبدیل به مردم بی‌تفاوتی شده‌ایم که دیگر فرق گوشت‌کوبیده را از گوشت‌کوبیده تشخیص نمی‌دهیم. ( معذوریت اخلاقی داشتم نتونستم مثال رو درست براتون بزنم !!! شما در این مثال گوشت‌‌کوبیده رو همون چیز در نظر بگیرید. )

داستان ما شبیه شده به داستان خر دجال... صبر کنید ببینم ؛ یعنی شما قضیه خر دجال رو نمی‌دونید ؟ خب اشکالی نداره. ( غصه نخور عزیزم ؛ پسته بخور )


فرهنگ معین میگه :

خر دجال : « خری است که دجال کذاب در هنگام ظهور امام زمان ( عج ) بر آن سوار می‌شود و از هر موی آن آوایی افسون کننده بر می‌خیزد. پشکل این خر در نظر مردم خرما جلوه می‌کند ، مردم از پی آن می‌دوند و جمع می‌کنند و پس از خوردن در می‌یابند که خرما نیست ، پشکل است. »

گوشت‌کوب‌های ذهن من

بعضی وقت‌ها به حدی ناراحت می‌شوم که می‌خواهم زمین را گاز بگیرم. بدتر از آن این است که با هیچ نوع وسیله‌ی ارتباطی که تا به حال توسط بشر ابداع یا اختراع شده است نمی‌توانم حس درونی خودم را با دیگران درمیان بگذارم. فرض می‌کنیم که الان می‌توانم درباره‌ی این احساس با بقیه به طور موثر و واضح صحبت کنم و آنها را آگاه کنم ، چه فایده‌ای داد ولی که مردم ما یادگرفته‌اند هرچه می‌شود و هر بلایی که سرشان می‌آید ، خودشان را به بی‌خبری بزنند و سرشان را مانند یک حیوان نجیب ( مثل کبک ) زیر برف فرو کنند.

مثلا چند وقتی است که مسئله بی‌آب و خشکسالی اعصاب من را مثل کوشت‌کوب تحت فشار قرار می‌دهد ولی کاری از دستم برنمی‌آید به جز اینکه آب کمتری مصرف کنم. مشکل من این نیست که نمی‌توانم یک شبه تمام خطرات و تهدیدها را حل کنم ؛ مشکل ابنجاست که آنهایی هم که کاری از دستشان برمی‌آید هیچ غلطی نمی‌کنند.

طبق نظر بسیاری از بزرگان ( چه در خارج چه در داخل ) منطقه خاورمیانه حداکثر تا 50 سال دیگر تبدیل به منطقه‌ای غیرقابل سکونت می‌شود. محسن رنانی که البته سابقه خوبی در پیش‌بینی رویدادها دارد ، پیش‌بینی کرده است که تا 4 سال آینده شاهد جنگ داخلی بر سر آب خواهیم بود. پرفسور کندوانی هم که انقدر درباره‌ی بحران آب و خشکسالی صحبت کرده و نوشته است که نمی‌دانم از کدامش برایتان بگویم. خلاصه این را بگویم که هیچکس گوش شنوا برای این حرف‌ها ندارد و آقایان کارهای مهمتری برای انجام دادن دارند.

فکر کنم در نهایت ، وقتی که مردم به جان هم افتاده‌اند و دیگر کار از کار گذشته است ، مسئولین که خونشان از مردم عادی رنگین‌تر است ، دارند چمدان‌های خود را برای مهاجرت به یک کشور خوش آب و هوا آماده می‌کنند.

۱ نظر