۴۴ مطلب با موضوع «افکار پریشان و خط خطی» ثبت شده است

دیگر این روش جواب نمی‌دهد...

به نظرم در این دوره و زمانه ، ممنوع التصویر ، ممنوع الکار و ممنوع الزندگی کردن آدم‌ها بیشتر باعت جلب توجه برای فردی می‌شود که می‌خواهند کمتر دیده شود و محدودتر از قبل به نظر برسد. مثل اون بنده‌ی خدایی که با درست کردن یک کلیپ 3 دقیقه‌ای توانست نتیجه انتخابات رو به نفع خودش عوض کنه ؛ گرچه ممنوع التصویر هم بود...
از اخراج کردن یک مجری و گزارشگر ورزشی و ممنوع التصویر کردن خانواده‌اش به کجا می‌توان رسید ؟
۱ نظر

خنده به چه قیمتی ؟

امشب هم به لطف دوستان به تئاتر دعوت شدم. تعریف‌های دیگری شنیده بودم و چیزی که تماشا کردم  هزار برابر متضاد با تبلیغ‌ها و گفته‌‌ها بود و در آخر سوالاتی در ذهنم ایجاد شد ؛ آیا شادی و خنده برابر با هم هستند یا اینکه در اکثر موارد با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند ؟ چه چیز مردم را به سمت این جور نمایش‌های سخیف سوق می‌دهد ؟ چرا مردم حاضرند به هر قیمتی بخندند ؟

کارگردان معتقد بود که نمایشی که به اجرا در آمده ، طنز است ولی به عقیده‌ی من او دقیقا در خلاف جریان طنز حرکت کرده است ، به این دلیل که قصد او نه تنها بیان چهره زشت مشکلات و انحرافات برای اصلاح ، بلکه برای استفاده از آنها برای کشاندن مردم به سالن‌ تئاتر بوده است.

چه لزومی دارد که در یک نمایش ، با الفاظ جنسی و حرکات مستهجن شأن و منزلت زن را زیر سوال ببریم که یکسری بیننده‌‌ی از همه چی بی‌خبر ، هرهر و کرکر کنند و خوشحال باشند که توانسته‌اند یک روز دیگر هم بخندند و به اصطلاح خودشان شاد باشند ؟

متاسفانه ما خیلی وقت‌ها ، خیلی چیز‌ها را برای جنبه‌ی اقتصادیِ ماجرا قربانی می‌کنیم...

فرار از عروسی

من تا امروز انقدر از عروسی رفتن فراری نبودم. بعد از کنکورِ لعنتی این بلایای غیر طبیعی داره سرم میاد. احساس می‌کنم همه چیزم را فدا کردم تا بتوانم در یک امتحان مسخره شرکت کنم. به هر حال دیگر حوصله شرکت در 3 عروسی دعوت شده  را ندارم و به دنبال دلیلی می‌کردم تا بتوانم غیبت خودم را توجیه کنم. اصلا این جشن به چه دردی می‌خوره ؟

هزار نفر رو علاف می‌کنن و میارن تو یه سالن بزرگ می‌شونن ، بعد 2 ساعت موسیقی درپیتی پخش می‌کنن و چند نفر هم اون وسط خودشون رو می‌کشن. محیط که کمی آروم شد باقالی پلو با ژله و جوجه کباب رو سرو می‌کنن و همه تا خرخره مثل چی می‌خورن ؛ یکی هم نیست که قضیه کاه و کاه‌دون رو تعریف کنه. بعدش داماد رو میارن تا با اون هزار نفر روبوسی کنه و به تولید مثل هزار جور باکتری و جا به جا شدن هزار نوع ویروس کمک کنه ، فکرش رو بکنید که اگر یه آمریکایی یا اروپایی همچین صحنه‌ای رو ببینه چه فکری می‌کنه. نمیگه این جماعت مشکل اخلافی دارن ؟


چیز !!!

بعضی وقت‌ها آدم که از دور به چیزی نگاه می‌کنه ، اون چیز خیلی قشنگ و رویایی براش جلوه می‌کنه ولی وقتی که اون چیز رو به دست میارره یا اینکه بهش می‌رسه متوجه میشه که اون چیز واقعا اون چیزی نیست که فکر می‌کرد باشه !!! ( چیز می‌تونه هر چیزی باشه مثل ماشین ، خونه ، یک فرد ، یک مکان و حتی خود چیز !!! )
وقتی که خیلی مشغول درس خوندن و مطالعه بودم با خودم فکر می‌کرد اگر سرم کمی خلوت‌تر بشه شروع می‌کنم به انجام هزار جور کار مفید ؛ اما سرم خلوت شد و به اکثر اون کارایی که می‌خواستم انجام بدم نرسیدم. یه خاطر تجربه‌هایی که داشتم و کسب کردم به این چیز !!! اعتقاد دارم که هیچ برنامه‌ای نیست که بتونه به طور کامل اجرا بشه و مجموعه یا شخصی رو که بهش عمل می‌کنه رو به صورت 100% به هدف و مقصود مورد نظر برسونه.

کورتیزول !!!

من آخر نفهمیدم این ساعت بیولوژیک بدنم چه غلطی داره می‌کنه ؛ الان 2 روزه که نتونستم مثل آدم بخوابم...

البته این موضوع چیز جدید و تازه‌ای نیست و من از قبل از این ماجرا هم به جغد بودن خودم شک کرده بودم ولی الان دیگر مطمئن شدم. از بچگی ، وقتی که همه‌ی دوستای دوران دبستانم ساعت 9 شب می‌خوابیدن ، من شب‌ها بیشتر بیدار می‌موندم و ساعت 2 نصف شب به زور به تخت می‌رفتم... اما این دفعه همه چیز فرق داره ؛ فکر کنم اختلالات هرمونی مسبب این امر مسخره شده باشه...


جهت اطلاع شما باید عرض کنم که وقتی انسان تحت تاثیر استرس یا تنش قرار می‌گیره ، از غده‌ی فوق کلیه هرمون‌های اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین به خون ترشح میشه و باعث افزایش قند خون ، ضربان قلب ، تنفس و افزایش خون‌‍رسانی به ماهیچه‌ها میشه. اما اگر به صورت مداوم تحت فشار و تنش‌های محیطی باشید این‌بار از همین غده‌ی عزیز !!! هرمون‌های مختلفی از جمله کورتیزول به خون ترشح میشه که بیشتر اثراتش مثل اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین هست ولی فرقش این است که کورتیزول دیرتر اثر می‌کند اما اثرش طولانی‌تر است. کورتیزول به کمک تجزیه‌ی پروتئین‌های بدن سعی می‌کند انرژی در دسترس بدن را زیاد کند که بد است!!! اما از این بدتر این است که در طولانی مدت دستگاه ایمنی بدن را تضعیف می‌کند و این هم بد است!!!


جهت مطالعه‌ی بیشتر در این ‌باره می‌تونید به کتاب « کورتیزول عجب پدرسوخته‌ایه !!! » از دکتر امیرحسین معیری ، که به تازگی توسط انتشارات Medizin-Abteilung von stuttgart در آلمان به چاپ رسیده مراجعه کنید.


از همه‌ی این حرف‌ها که بگذریم دارم می‌میرم... 

وبلاگ‌های دهه نودی!!!

به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که دیگر وبلاگ‌ها جایگاه خودشان را از دست داده‌اند و امروزه کمتر مورد مطالعه‌ی کاربران دهکده‌ی جهانی قرار می‌گیرند.

 اگر واقعیت را بخواهید بنده حقیر هم تمایلی به خواندن بسیاری از وبلاگ‌ها ندارم و نخواهم داشت... تا همین چند سال پیش وبلاگ‌ها مورد توجه قرار می‌گرفتند و وبلاگ‌‌نویسان خوبی هم بودند که می‌نوشتند و طرفداران خودشان را هم داشتند.(شاید الان هم به شکل‌های دیگر داشته باشند.)

اما الان چی ؟ وبلاگ‌های خوب یک گوشه دارند خاک می‌خورند و نویسندگانشان هم دیگر دل و دماغ نویشتن را ندارند...

۲ نظر

یک قرن سکوت...

امروز متوجه شدم که یکی از معلمان ادبیاتم فوت کرده است. تا همین چند هفته پیش او را ، تقریبا هر روز ، می‌دیدم و به او سلام می‌کردم ؛ او هم جواب می‌داد اما امروز عکس جوانی‌های او را دیدم که در کنارش ۲ شمع سیاه روشن شده بود.

یک قرن سکوت هم کافی نیست...

ای تهران ، ای شهر غم‌ها

تقریبا ۵ دقیقه تا تعطیل شدن مدرسه مانده بود ، معلم عربی با صدایی خسته مشغول تدریس درس بود. کسی حوصله‌ی گوش دادن به صحبت‌های او را نداشت و بچه‌ها بی‌قرار بودند تا از مدرسه خارج شوند.

او به پای تخته رفت و در حالی که با گچ روی تخته‌ سیاه می‌نوشت ، بلند جمله‌ای را خواند : 

« یا طهران ، یا مدینة الأحزان. ( ای تهران ، ای شهر غم‌ها.) »

بالاخره زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد و معلم با بچه‌ها خداحافظی کرد و همه از کلاس خارج شدند ؛ چند سالی از این ماجرا می‌گذرد.

امروز وقتی به خانه برگشتم و از پنجره‌ی اتاقم به شهر نگاه کردم ، نگاه معلم عربی‌ام در ذهنم نقش بست که با لهجه‌ی شیرین اما غمگینش ، می‌گفت ، « یا طهران ، یا مدینة الأحزان » و به این نتیجه رسیدم که غروب تهران بدتر از هزار ترانه‌ی بی‌معنی و غم‌آلود است.

یادی از محمدعلی سپانلو

چند وقتی می‌شود که دلم می‌خواهد درباره‌‌ی محمدعلی سپانلو مطلبی بنویسم ولی هیچ چیز برای گفتن ندارم ، هرچند که مدام به او فکر می‌کنم.

تقریبا به این نتیجه رسیده‌ام که دیگر گفتن من و خیلی‌های دیگر فایده‌ای ندارد ، مگر وقتی که زنده بود ، چه گلی به سرش زدیم که حالا بخواهیم بزنیم؟جز این بود که برایش نقشه کشیدیم و به چاپ کتاب‌هایش مجوز ندادیم و... ؟

می‌دانم که به دوستانش ، به شوخی ، می‌گفت :

 « من هر ۱۵ سال یکبار ، یک فیلم بازی می‌کنم. »

چند روزی می‌شود که فهمیدم ، به قول قدیمی‌ها ، اگر عمرش به دنیا بود شاید می‌توانست امسال در چهارمین فیلم زندگی‌اش بازی کند.

لمس سرما

می‌دانم که شاید احمقانه به نظر برسد اما برای من اتفاق افتاد. یک روز در کلاس ادبیات ، کنار پنجره ،  نشسته بودم و به صحبت‌های استادم گوش می‌دادم که ناگهان باران تندی شروع به باریدن کردن. هوا همراه با کثیفی همیشگی‌اش ،  آن روز ،  کمی هم مه در خودش جای داده بود. آسمان کاملا سفید شده بود و دیدن شاخ و برگ درختان در آن لحظه من را یاد هیچ چیز نمی‌انداخت ؛ فقط کمی دلم را می‌لرزاند. یک حس مبهم درون من شروع به رشد کرده بود که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم.

استاد دستور داد تا پنجره را ببندم ؛ همین کارا انجام دادم و بعد دوباره روی صندلی‌ام نشستم. کلاس برایم خسته‌کننده شده بود و دلم می‌خواست تا کمی درباره‌‌ی آن حس عجیب فکر کنم. چند دقیقه‌ای در فضای سنگین کلاس سعی کردم تا بفهمم که استاد چه می‌گوید ، اما فایدهای نداشت. دیگر تحمل نداشتم ، بلند شدم و دوباره پنجره را کمی باز کردم و روی همان صندلی نشستم.

استاد وقتِ استراحت اعلام کرد و پشت میز خود نشست. همه مشغول صحبت کردن شدند ولی من روی خود را به طرف پنجره کردم و به بیرون خیره شدم. باد سردی وزید و سرما وجودم را در آغوش کشید. دست را جلو بردم تا پنجره را ببندم ؛ دستم نزدیک به پنجره رسید و کم کم احساس کردم که نیروی پرچگالی در بین انگشتانم در در حال شکل‌گیری است. انگشتانم را در در آن فضا ، کمی به رقص درآوردم و آن نیرو را با تمام وجود حس کردم. در آن لحظه انگار ثانیه‌ها دیرتر می‌گذشتند و زندگی همه‌ی موجودات کندتر شده بود. به تنها چیزی که می‌توانستم فکر کنم آن نیروی عجیبی بود که سرما در میان انگشتانم به وجود آورده بود.

بعد از آن لحظه ، بارها تلاش کردم تا آن نیرو را تبدیل به شعری کنم یا نوشته‌ای با آن جاری سازم ؛ اما فایده‌ای نداشت.

آن موقع بود که فهمیدم از بعضی چیز‌ها نمی‌توان استفاده کرد یا به دیگران فهماند. فقط باید آنها را در خاطرات خود نوشت و از آنها به تنهایی لذت برد.