۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته‌های اینستاگرامی» ثبت شده است

ای تهران ، ای شهر غم‌ها

تقریبا ۵ دقیقه تا تعطیل شدن مدرسه مانده بود ، معلم عربی با صدایی خسته مشغول تدریس درس بود. کسی حوصله‌ی گوش دادن به صحبت‌های او را نداشت و بچه‌ها بی‌قرار بودند تا از مدرسه خارج شوند.

او به پای تخته رفت و در حالی که با گچ روی تخته‌ سیاه می‌نوشت ، بلند جمله‌ای را خواند : 

« یا طهران ، یا مدینة الأحزان. ( ای تهران ، ای شهر غم‌ها.) »

بالاخره زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد و معلم با بچه‌ها خداحافظی کرد و همه از کلاس خارج شدند ؛ چند سالی از این ماجرا می‌گذرد.

امروز وقتی به خانه برگشتم و از پنجره‌ی اتاقم به شهر نگاه کردم ، نگاه معلم عربی‌ام در ذهنم نقش بست که با لهجه‌ی شیرین اما غمگینش ، می‌گفت ، « یا طهران ، یا مدینة الأحزان » و به این نتیجه رسیدم که غروب تهران بدتر از هزار ترانه‌ی بی‌معنی و غم‌آلود است.

یادی از محمدعلی سپانلو

چند وقتی می‌شود که دلم می‌خواهد درباره‌‌ی محمدعلی سپانلو مطلبی بنویسم ولی هیچ چیز برای گفتن ندارم ، هرچند که مدام به او فکر می‌کنم.

تقریبا به این نتیجه رسیده‌ام که دیگر گفتن من و خیلی‌های دیگر فایده‌ای ندارد ، مگر وقتی که زنده بود ، چه گلی به سرش زدیم که حالا بخواهیم بزنیم؟جز این بود که برایش نقشه کشیدیم و به چاپ کتاب‌هایش مجوز ندادیم و... ؟

می‌دانم که به دوستانش ، به شوخی ، می‌گفت :

 « من هر ۱۵ سال یکبار ، یک فیلم بازی می‌کنم. »

چند روزی می‌شود که فهمیدم ، به قول قدیمی‌ها ، اگر عمرش به دنیا بود شاید می‌توانست امسال در چهارمین فیلم زندگی‌اش بازی کند.

لمس سرما

می‌دانم که شاید احمقانه به نظر برسد اما برای من اتفاق افتاد. یک روز در کلاس ادبیات ، کنار پنجره ،  نشسته بودم و به صحبت‌های استادم گوش می‌دادم که ناگهان باران تندی شروع به باریدن کردن. هوا همراه با کثیفی همیشگی‌اش ،  آن روز ،  کمی هم مه در خودش جای داده بود. آسمان کاملا سفید شده بود و دیدن شاخ و برگ درختان در آن لحظه من را یاد هیچ چیز نمی‌انداخت ؛ فقط کمی دلم را می‌لرزاند. یک حس مبهم درون من شروع به رشد کرده بود که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم.

استاد دستور داد تا پنجره را ببندم ؛ همین کارا انجام دادم و بعد دوباره روی صندلی‌ام نشستم. کلاس برایم خسته‌کننده شده بود و دلم می‌خواست تا کمی درباره‌‌ی آن حس عجیب فکر کنم. چند دقیقه‌ای در فضای سنگین کلاس سعی کردم تا بفهمم که استاد چه می‌گوید ، اما فایدهای نداشت. دیگر تحمل نداشتم ، بلند شدم و دوباره پنجره را کمی باز کردم و روی همان صندلی نشستم.

استاد وقتِ استراحت اعلام کرد و پشت میز خود نشست. همه مشغول صحبت کردن شدند ولی من روی خود را به طرف پنجره کردم و به بیرون خیره شدم. باد سردی وزید و سرما وجودم را در آغوش کشید. دست را جلو بردم تا پنجره را ببندم ؛ دستم نزدیک به پنجره رسید و کم کم احساس کردم که نیروی پرچگالی در بین انگشتانم در در حال شکل‌گیری است. انگشتانم را در در آن فضا ، کمی به رقص درآوردم و آن نیرو را با تمام وجود حس کردم. در آن لحظه انگار ثانیه‌ها دیرتر می‌گذشتند و زندگی همه‌ی موجودات کندتر شده بود. به تنها چیزی که می‌توانستم فکر کنم آن نیروی عجیبی بود که سرما در میان انگشتانم به وجود آورده بود.

بعد از آن لحظه ، بارها تلاش کردم تا آن نیرو را تبدیل به شعری کنم یا نوشته‌ای با آن جاری سازم ؛ اما فایده‌ای نداشت.

آن موقع بود که فهمیدم از بعضی چیز‌ها نمی‌توان استفاده کرد یا به دیگران فهماند. فقط باید آنها را در خاطرات خود نوشت و از آنها به تنهایی لذت برد.

ذهن منجمد

شاید شما هم تا کنون به این‌ خواب‌ها فرو رفته باشید و آن را صرفاً یک خواب نامیده باشید اما برای من این چیزی بیشتر از یک خواب است.

در خواب فرو رفتن اتفاقی‌ست که بارها آن را تجربه کرده‌ایم ولی کمتر درباره‌اش می‌اندیشیم و آن را در مقابل دیدگان عقل خویش قرار می‌دهیم.

خوابی که از آن برایتان می‌نویسم به معنا خوابی نیست که به دنبال آن رویا و مکاشفه رخ دهد. منظور خوابی است که به دنبالش جهل و خاموشی می‌آید.

شاید تا الان با خواندن این مقدمه‌ی بی‌سر و ته متوجه شده باشید که درباره‌ی « به خواب رفتن ذهن » صحبت می‌کنم.

اگر مدتی ، ساکن و بی‌حرکت ، روی پای خود بنشینید طبیعی است که پای شما خواب برود و وقتی که بخواهید روی آن بایستید و شروع به حرکت کنید ، احساس کنید که دیگر آن عضو با شما بیگانه است و کمتر کنترلی روی آن دارید. این موضوع شما را آزار می‌دهد و دوست دارید تا شرایط ماند قبل شود. انسان بدون « پا » می‌تواند به زندگی ادامه دهد ولی با یک « ذهن منجمد » چطور می‌تواند زندگی کند؟


سوال که باید از خود بپرسیم این است :

« تا به حال چند بار از به خواب رفتن ذهن خود ناراحت شدیم ؟ »


هدف از نوشتن این متن ، تذکر این موضوع بود که مواظب باشیم تا ذهن ما با ما بیگانه نشود.

پناهنده یا مهاجر ؟

از کتابخانه بر‌می‌گشتم. در محیط پارک یک ناشر شناخته نشده غرفه کتاب‌فروشی برپا کرده بود. حتی کسی کتاب‌هایش را هم نگاه نمی‌کرد. جلو رفتم تا نگاهی بکنم. همانطور که مشغول تماشای کتاب‌ها بودم دختر جوانی با همکارش درباره‌ی مهاجرت صحبت می‌کرد ؛ من هم گوش می‌کردم. چقدر خوش خیال بود ؛ می‌خواست پناهنده بشود.

یکی از کتاب‌ها را باز کردم ؛ نوشته بود نشر چلچله ، سال چاپ ۹۴ ، تیراژ ۵۰۰ عدد. کتاب را بستم و آن را سر جایش گذاشتم ولی او همچنان ادامه می‌داد و از صحبت‌هایش می‌شد فهمید که تنها شنیده‌هایش را بازگو می‌کند.

 بالاخره بین کتاب‌ها یک مورد مناسب را پیدا کردم و آن را خریدم و از پارک خارج شدم.

چند دقیقه پیش یادم آمد که او را در نمایشگاه کتاب دیده بودم ؛ تقریبا ۴ یا ۵ ماه پیش. آن موقع کتاب یک ورق عشق از زولا ، نویسنده فرانسوی ، را به من معرفی کرد و من هم زیر بار خرید آن کتاب نرفتم و از دستش فرار کردم.

موزه گرافیک


دیروز رفته بودم به موزه گرافیک | مشغول نگاه کردن به تابلوها بودم تا اینکه یکی از پله‌ها بالا آمد | راهنمای موزه هم که از خلوت بودن سالن حوصله‌اش سر رفته بود سریع از کنار من به استقبال او رفت | مردی که تازه آمده بود ، به راهنمای موزه گفت « اینجا می‌خوایید قهوه‌خونه بزنید ؟ » | راهنما گفت « نه » | مرد گفت « پس اینجا چیه ؟ » | راهنما گفت « اینجا موزه گرافیکه » | مرد جواب داد « موزه چیه دیگه ... اینجا رو قهوه‌خونه کنید ، قلیون بذارید ، درآمدش خیلی خوب میشه » بعد هم چند حرف نامربوط دیگر زد و راهش را کشید و رفت...