آسمان ناپاک

چقدر از هوای امروز تهران متنفر بودم. پر از سرب و آلاینده‌های دیگر که آدم را کلافه می‌کردند. آسمان را به زحمت می‌شد دید ؛ حتی وقتی به رو به رو نگاه می‌کردم می‌توانستم فضای مه آلودی را احساس کنم که پر از کثافت شده بود.

این همان لجنزاری است که خودمان برای خودمان درستش کردیم. 

۱ نظر

نامه‌ای غیر عاشقانه به ن.ی

سلام.

نمی‌دانم که آیا این نامه را خواهی خواند یا نه ؛ فقط این را می‌دانم که دوست دارم برایت بنویسم. انگشتانم مانند نوازنده‌ای چیره دست ، در نواختن پیانو ، کلیدهای این صفحه کلید لعنتی را فشار می‌دهند.

تقریبا یک ماهی می‌شود که همه چیز به هم ریخته است اما تقریبا عادت کرده‌ام. یادت می‌آید که آن زمان یک موسیقی فنلاندی برایت فرستادم و گفتی که آن را دوستش نداری ؟ الان دارم به همان قطعه موسیقی گوش می‌کنم.

مطالبی که می‌نویسی را می‌خوانم. کم و بیش معلوم است که حال خوشی نداری ؛ دلیلش را نمی‌دانم و نمی‌خواهم که بدانم ولی دوست دارم یک روز تو را خوشحال‌تر از آن چیزی که الان هستی ببینم.

چند وقت پیش با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. می‌گفت که عاشق شده است. خیلی غیر منتظره بود. از من راهکاری خواست و من هم به او توصیه کردم که با یک روانشناس مشورت کند. شاید فکر کنی که پاسخ بی‌رحمانه‌ای به یک فردی که تازه عاشق شده بود دادم ولی باور کن اینطور نبود. می‌خواستم به او یادآوری کنم که باید با عقل تصمیم گرفت نه با احساسات زودگذر ، هرچند که فایده‌ای هم نداشت.

هیچ‌وقت از مهربانی تو کم نمی‌شود این را خوب می‌دانم. بالاخره زمانی فرا خواهد رسد که دوباره کمی با هم صحبت کنیم و من برایت از کمونیسم بگویم و تو بحث لیبرالیسم را به وسط بکشی. من از فیلم انجمن شاعران مرده تعریف کنم و تو چیزی نگویی و فقط لبخند بزنی.

بعد از چند وقت

بعد از چند وقت دوباره به این وبلاگ ترک شده برگشتم. راستش را بخواهید بعد از چهار ماه دوباره انگشتانم دارند کلیدهای کیبورد را لمس می‌کنند.

توی این مدت خیلی چیزها عوض شده است. حوادث گوناگونی رخ داد ، تفکرات عجیبی پیدا کردم و بعد آنها را از مغزم بیرون کردم و خیلی چیزهای دیگر.

توی این مدت خودم را بهتر شناختم و فهمیدم که آدم تنبلی هستم ؛ خیلی تنبل.

۱ نظر

موزه گرافیک


دیروز رفته بودم به موزه گرافیک | مشغول نگاه کردن به تابلوها بودم تا اینکه یکی از پله‌ها بالا آمد | راهنمای موزه هم که از خلوت بودن سالن حوصله‌اش سر رفته بود سریع از کنار من به استقبال او رفت | مردی که تازه آمده بود ، به راهنمای موزه گفت « اینجا می‌خوایید قهوه‌خونه بزنید ؟ » | راهنما گفت « نه » | مرد گفت « پس اینجا چیه ؟ » | راهنما گفت « اینجا موزه گرافیکه » | مرد جواب داد « موزه چیه دیگه ... اینجا رو قهوه‌خونه کنید ، قلیون بذارید ، درآمدش خیلی خوب میشه » بعد هم چند حرف نامربوط دیگر زد و راهش را کشید و رفت...

فرغون فرغون خاک

 

امروز در تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا مسافران دیگر بیایند و ماشین را پُر کنند تا حرکت کنیم. پیرمردی از آن طرف خیابان به سمت ماشین می‌آمد ، با چشم حرکاتش را دنبال می‌کردم. ناگهان درِ ماشین را باز کرد و کیسه‌های خریدی را که به همراه داشت روی صندلی گذاشت ؛ چند ثانیه بعد هم کنارم نشسته بود.

بلند گفت : « آخ ... از بس فرغون فرغون خاک جا به جا کردیم دیگه واسه ما جونی نمونده. »

تعجب کرده بودم و نمی‌دانستم روی صحبتش با چه کسی است. مسافر دیگری که روی صندلی کنار راننده نشسته بود ، عین خیالش نبود و داشت روزنامه می‌خواند. هنوز داشت بلند بلند صحبت می‌کرد که به صورتش نگاه کردم ؛ او هم به من نگاه کرد. خواستم چیزی بگویم ولی هیچی به ذهنم نرسید و فقط در همان حالت چند لحظه‌ای به هم خیره شدیم.

به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های ظریف و کارنکرده‌ای داشت. هر شغلی به او می‌آمد به جز جا به جا کننده فرغون فرغون خاک ؛ شاید به طعنه این جمله را گفته بود ... هنوز نمی‌دانم.

از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. جوان دیگری از آن طرف خیابان نزدیک می‌شد اتفاقا او هم سوار ماشین شد و حرکت کردیم. پیرمرد با آن جوان شروع کردن به صحبت کردن و خندیدن ؛ چند وقت یکباری هم نگاهی به من می‌کرد و بعد نگاهش را برمی‌گرداند. 

چند بار خواستم لبخند بزنم ، اما انگار دیگر ناامید شده بود و رویش را سمت من نمی‌کرد. وقتی از ماشین پیاده شدم دلم می‌خواست فریاد بکشم و به او بگویم : 

« اشتباه نکن ؛ من غمگین نیستم. »

 


مطلب دوم من در روزنامه قانون

 

           

 

بعد از یک هفته بالاخره پریروز چاپ شد. خوشبختانه اینبار قبل از چاپ برایم ایمیل زدند و خبر دادند که قرار است چاپ شود مگر نه مجبور می‌شدم هر روز به سایت سر بزنم. 

مطلبی بود که زیاد برای وقت صرف نکرده بودم ولی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم زیاد هم بد نشده است. اگر دوست دارید این مطلب رو بخونید به لینک زیر مراجعه کنید.

 

لینک :

روزنامه قانون ؛ شماره 511 ؛ امیرحسین معیری ؛ چگونه روشنفکر شویم ؟

 

لینک دیگر :

آخرین نیوز ؛ چگونه روشنفکر شویم ؟ (طنز) 

 

 

گزارش این روزهای من

 

وضعیت این چند وقت خیلی خراب شده ، متاسفانه ، زیاد وقت نمی‌کنم مطلب بنویسم. دوست دارم زودتر این ماه و ماه بعد تمام شود و من هم بتوانم یک نفس راحتی بکشم. آموختن لذت دارد خیلی هم لذت دارد ولی بعضی وقت ها آدم حال و حوصله آموختن و یادگرفتن مطلبی را ندارد. من هم هر چند وقت یکبار اینطوری می‌شوم.

سعی می‌کنم با موسیقی روحیه‌ام را حفظ کنم. چند هفته‌ای هست که با آهنگ های سینا حجازی آشنا شدم و وقتی به آن‌ها گوش می‌دهم روحم تازه‌تر می‌شود. ( الان هم دارم گوش میدم )

بعضی وقت‌ها هم سریال می‌بینم. تازه شروع کردم به دیدن فصل اول سریال Game Of Thrones ؛ اما تا قسمت سوم بیشتر نتوانستم تماشا کنم. قبل از آن هم یک سریال دیگری به نام The Americans می‌دیدم که آن هم نیمه کاره ماند و هنوز فصل اولش تمام نشده است. از نظر من هر دو خوب هستند.

روی یک مطلب هم دارم کار می‌کنم و سعی می‌کنم تا قبل از چهارشنبه کاملش کنم و برای روزنامه قانون ارسال کنم. امیدوارم که چاپ شود.

این بود گزارش این روزهای من ؛ امیرحسین معیری 

مطلب اول من در روزنامه قانون

من واقعا دارم دیوانه می‌شم. مطلبی رو که واسه روزنامه قانون فرستاده بودم رو چاپ کردن بعد هیچی به من نگفتن که متوجه بشم. الان داشتم توی اینترنت می گشتم که دیدم اسم من رو زدن توی روزنامه قانون. سریع سایت رو باز کردم دیدم فرهنگ پیاده سواری رو تو شماره 459 چاپ کردن ولی دستشون درد نکنه اصلا انتظار نداشتم که چاپ بشه.

من از اون شماره‌ای که این مطلب توش چاپ شده چیزی جز یک لینک ندارم که برای شما قرار میدم.

اگر دوست دارید به وب‌سایت روزنامه قانون هدایت شوید روی لینک زیر کلیک کنید.

لینک :

روزنامه قانون ، شماره 459 ، صفحه 5 

لینک دیگر :

صدای ایران ، فرهنگ پیاده سواری

 

۱ نظر

اولین داستانی که از من منتشر شد

 

امروز بالاخره این خبر خوش به من رسید. اولین داستانم به طور رسمی منتشر شد. این داستان را وفتی زیاد حالم خوش نبود ( از نظر فکری ) نوشتم به خاطر همین فکر می‌کنم داستان خوبی شده. از قدیم هم گفتن که :

سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند

 

البته باید از تیم نبشت تشکر کنم که این داستان را خواندند و تصمیم به نشر آن در وب‌سایت خود گرفتند. اگر می‌خواهید این داستان را بخوانید روی لینک زیر کلیک کنید تا به صفحه مورد نظر هدایت شوید. 

 

لینک : 

جایی که خانه نیست ؛ نوشته امیرحسین معیری - مجله ادبیات داستانی نبشت

 

ضمیمه : بعد از گذشت تقریبا 2 سال مدیریت محترم نبشت داستان من رو از سایت حذف کردند. از ایشون تشکر می‌کنم چون واقعا سطح ادبی داستان من شایسته‌ی حضور در آن مجله نبود.

خاطرات من و احمد شاملو

 

وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم درسی داشتیم به نام حرفه و فن که زیاد به آن اهمیت نمی دادیم و جدی‌اش نمی گرفتیم. معلمی هم داشتیم به نام آقای " احمد شاملو " که مردی مهربان بود و همیشه کاپشن چرمی می پوشید. بچه ها از این اخلاق خوبش سوء استفاده می کردن و خلاصه توی کلاسش سگ صاحبش را نمی شناخت.

من و دوستانم از همان بچه هایی بودیم که سر کلاس آقای شاملو همه چیز را به هم می ریختیم و به قول خودش کلاس را به طویله تبدیل می کردیم. در طول سالی که شاگرد ایشان بودیم کار های احمقانه ای انجام دادیم که باعث شد سال بعد مدرسه با آقای شاملو قرارداد نبندد. بعد از امتحانات خرداد دیگر او را تا به امروز ندیدم.

یک روز قبل از اینکه سر کلاس برویم با همکلاسی ها تقسیم کار کردیم. یک دسته رفتن از توی آزمایشگاه سرنگ برداشتند و یک دسته دیگر رفتند نوشابه خریدند و خوردند. بطری های نوشابه را پر از آب کردیم و رفتیم سر کلاس. توی بطری هایی که آب کرده بودیم گچ قرمز انداختیم و شروع کردیم به تکان دادن آنها تا اینکه محلولی قرمز رنگ ، شبیه آب آلبالو ، بدست آمد. رفتیم و روی نیمکت ها نشستیم تا اینکه به سر کلاس آمد.

عادت داشت بین ردیف نیمکت ها راه برود و درس را برایمان توضیح بدهد. یکی از بچه های " گولاخ " کلاس که اسمش " فتحی " بود سرنگی را که از آزمایشگاه کش رفته بود ، پر از آب آلبالو ( آب و گچ ) کرد و وقتی معلم داشت به سمتش می آمد آن را با فشار روی صورت آقای شاملو خالی کرد. خیلی عصبانی شد و کل کلاس را گشت ولی نتوانست آن گولاخ را پیدا کند. البته چون هیچکس به اندازه من اذیت نمی کرد ، من را از کلاس انداخت بیرون.

چند دقیقه ای پشت درِ کلاس منتظر شدم ؛ در باز شد و چند نفر دیگر را از کلاس انداخت بیرون. ( اتفاقا همون دوستای من بودن ) با بچه ها مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم. دفتر ناظم درست رو به روی کتابخانه قرار داشت و مجبور بودیم از جلوی دفر رد بشیم. خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود خودمان را به کتابخانه رساندیم و کمی استراحت کردیم.

یکی از بچه ها فضولی‌اش گُل کرد و رفت سراغ کمد معلم پروشی. درش را که باز کرد وسایلش پخش زمین شد. در بین آن همه آشغال که در کمد بود ، یک اسپری برف شادی هم وجود داشت. ما آن را برداشتیم و همه جا را پر کردیم از برف شادی. یک دفعه بوی سوخت چیزی بلند شد. همه وحشت کرده بودیم. اطراف را نگاه کردیم و متوجه شدیم که بخاری روشن بوده و مقداری از آن برف ها توی بخاری رفته بود. اگر یک خرده دیر تر شیر گاز را می بستیم الان تبدیل شده بودیم به زغال.

اینطوری شد که نزدیک بود مدرسه آتش بگیرد. وقتی که رنگ خرد آقای شاملو با کاپشن چرمی‌اش از پله ها پایین می رفت. وقتی پشتش را به ما کرد دیدیم که پشت کاپشنش خط های قرمز کشیده شده. از بچه هایی که سر کلاس بودن پرسیدیم ، گفتن که روش آب آلبالو ریختن.

همانطور که گفتم آخرین باری که دیدمش سر جلسه امتحان خرداد بودم. وقتی برگه ام را دادم به سمتش رفتم و گفتم : " آقا ببخشید که انقدر شما رو اذیت کردیم. "

در جواب لبخندی به من زد و گفت : " برو خوش باش "

هنوز هم آن صحنه را یادم هست.

__________________________________

پ.ن : نویسنده اکنون از رفتار زشت و زننده‌ی خودش در کلاس های آقای شاملو پشیمان است و آرزو می کند تا او را دوباره ببیند و از او عذر خواهی کند.

پ.ن 2 : معلم رو اذیت نکنید ؛ معلم خیلی زحمت می کشه.