مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی از نظر سازمان بهداشت جهانی

برای دیدن تصویر کامل روی آن کلیک کنید.


سعی می‌کنم چند سال آینده‌ی زندگی خودم رو صرف یادگیری مهارت‌های زندگی کنم. برای این کار به نظرم اول از همه باید هرآنچه که به صورت پیش‌فرض درست پنداشتم رو پاک کنم و سعی کنم خلا ایجاد شده رو با خوندن کتاب‌های درست، گوش کردن به آدم‌های درست، دیدن فیلم‌های درست و تجربه کردن چیزهای درست پر کنم.

می‌دونم که ساده نیست اما خب منم آدم ساده‌ای نیستم! سعی می‌کنم تا جایی که واقعا در توانم باشه برای این مهارت‌ها وقت بذارم و در نهایت بتونم به آدم مفید‌تری تبدیل بشم.

شعر : بینهایت تو

میان قلعه‌ی بازوانت شعر می‌شوم،

وقتی که در حصر تو،

رها به دنبال آنچه که نیست می‌گردم.

تو برای من خاطره‌ای باقی می‌گذاری و من 

پوچ و دست‌فرسود 

در میان نفس‌های گرم تو

پرواز می‌کنم.

آری ، بگذار تا دنیا بفهمد

که در مقابل تو 

بی‌نهایت هم کم است.

شاید گالیله هم 

به این راز پی ببرد که

در برابر برجستگی‌های تن تو

زمین لیاقت صاف بودن را

هم ندارد.

بگذار کمی از لب‌هایت بگویم

تا لاله‌ها از شرم ، سیاه و سفید شوند.

می‌خواهم از صدایت تعریف کنم

اما می‌ترسم نهنگ‌ها

 برای شنیدنش

دست به خودکشی بزنند.

باید احتیاط کنم!

اگر کلمه‌ای دیگر بگویم

خواهی دید

که جهان در مقابل تو 

سپر می‌اندازد.

تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگی!

چند وقتی هست که دارم به این فکر می‌کنم که : قراره چی از خودم به جا بذارم ؟ حاصل زندگی من چی می‌تونه باشه ؟

آیا درسته که مثلا 50 سال زندگی کنم و وقتی که مُردم، همه چیز تموم بشه و همه برای ظاهرسازی و همرنگ جماعت شدن بگن : خدا بیامرزتش ؟

می‌دونم که این تفکر استعداد این رو داره که به یک ناهنجاری روانی و اجتماعی تبدیل بشه ولی خب، الان توی ذهنم داره ورجه ورجه می‌کنم و نمی‌تونم آرومش کنم!

چند وقت پیش یکی از دوستانم همین سوال رو مطرح کرد و در جواب بهش گفتم : لزومی نداره که چیزی از خودت به جا بذاری و یا اینکه چطوری بمیری زیاد فرقی نداره؛ ولی، شخصا ترجیح میدم که عادی نمیرم!

شاید شما هم دیده باشید که مثلا توی کتابخونه‌ها و یا روی نیمکت پارک‌ها و دیوارها یادگاری می‌نویسن. اولین چیزی که بعد از دیدن اینجور منظره‌ها توی ذهنم میاد، تلاش‌های بیهوده برای تسکین درد جاودانگیه و بعد به این فکر می‌کنم که کسی که به همچین تلاشی بسنده کرده و بعد از یادگاری نوشتن خاطرش آسوده شده، چقدر آدم کوچک و پوچی بوده. ( الان اینطور فکر می‌کنم، شاید بعدا خودم به همین تلاش بسنده کنم. البته با نوشتن توی همین وبلاگ هم عملا دارم همین کارو می‌کنم، فقط شکلش فرق داره )

چند روز پیش به صورت اتفاقی مطلبی خوندم که شهوت تلاش برای جاودانگی رو کمی در من شعله‌ورتر کرد :


من می‌ترسم.

می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان،

 به خراشیدن درختی،

یا نوشتن دیواری قانع باشی.

یا به داشتن فرزندی که او نیز، یادگاری خود را فرزند دیگری طلب کند.



شعر شب‌بوی پیر

به یاد بیاور،

بگذار باز هم به یاد بیاوریم...

آن شب 

من با گلدانی از 

یک گلِ شب‌بوی پیر

به دیدار تو آمدم.

به آن گلِ نیمه جان

آب دادی و 

با مهتاب آشنایش کردی.

هوا به اندازه‌ی یک اقیانوس رطوبت داشت

و شبنم روی گلبرگ‌های

فرسوده‌ی آن شب‌بو

اتراق کرده بود.

فردای آن شب

همه بیدار شدند و 

پی کارهای خود 

رفتند ولی

ما تلو تلو می‌خوردیم؛

شب‌بو جوان شده بود و

عطرش ما را

مست کرده بود!

چگونه تنبل نباشیم!

 

 

اول از همه، من می‌پذیرم که آدم تنبلی هستم ولی نمی‌خواهم که این حقیقت، باعث کند شدن یا مانع تحقق اهدافم شود. تا آنجایی که می‌دانم، تنبلی یک رفتار است. پس می‌توان با پرهیز از انجام یکسری از کارها و دوری کردن از عادت‌هایی که باعث بروز رفتارهای سست کننده می‌شوند، بر آن فائق آمد.

 

 


برای بروز نکردن تنبلی چه کنم ؟

 

1.تمرین برای تقویت نیروی اراده. ( هنوز نمیدونم چطوری!!! )

 

2. پرهیز از قرار گرفتن در موقعیت‌هایی که معمولا تنبلی از آنجا شروع می‌شود. ( نشستن روی مبل رو به روی تلویزیون، دراز کشیدن روی تخت و... )

 

3. دوری از ابزارهایی که مانع تمرکز بر روی کار اصلی ما می‌شوند. ( رادیو، تلویزیون، موبایل، تلفن، کامپیوتر و... )

 

4. افزایش آگاهی از فرایند بروز عادت‌ها و تنبلی.

 

5. مشخص کردن محلی فقط برای انجام کارها.

 

6. کمک گرفتن از آدم‌های تنبل و به اشتراک گذاشتن تجربیات.

 

7. کمک گرفتن از دوستان و آشنایان برای کنترل کارهایی که باید انجام بدهیم.

 

8. قرار گرفتن در موقعیت‌هایی مجبور می‌شویم کارهایمان را انجام دهید.

 

9. یادداشت کارهایی که برای انجام دادن داریم و اختصاص دادن زمان تقریبی به آنها.

 

10. مشخص کردن جریمه در صورت انجام ندادن کارها و پایبندی به آن.

 

11. توجه کردن به تغذیه. ( با توجه به شرایط بدنی خودمون )

 

12. اول کارهای سخت‌تر و عذاب‌آورتر رو انجام بدیم و بعد به کارهای ساده‌تر بپردازیم.

 

13. قبل از شروع کارها، برای خودمون جایزه و پاداش تعیین کنیم.

 

14. کارهای سخت‌تر را به قسمت‌های کوچکتر تقسیم و بین هر قسمت استراحت کنیم.

 

15. بین کارها زیاد استراحت نکنیم.

 

16. { شما بگید }

 

17. { شما بگید }

 

18. { شما بگید }

 

19.  { شما بگید }

 

20. { شما بگید }

 

_____________________________________

 

 من یه اشتباهی کردم و قبل از اینکه مطلب رو توی وبلاگ وارد کنم توی آفیس تایپ کردم و اینطوری شد که فونتش رو وبلاگ قبول نمی‌کنه.

 

من متخصص نیستم و این روشی هم که پیش گرفتم برای پاسخ به سوال، یکی از روش‌های پیشنهادی برایان تریسی برای پیدا کردن جواب مناسب هست. اگر علاقه داشتید کتاب خلاقیت و حل مسئله‌ی برایان تریسی رو بخونید.

 

اگر تجربه‌ای هم توی این زمینه دارید مطرح کنید که تا هم من و هم بقیه دوستانی که این مطلب رو می‌خونن، ازش استفاده کنیم.

 

 

۱ نظر

خواب جنگ

من زیاد خواب جنگ دیدم !

برام عجیبه چون به جز بازی‌هایی که کردم و فیلم‌هایی که دیدم، اصلا با جنگ ارتباط نزدیکی نداشتم.

وقتی بچه‌ بودم جورج بوش رئیس جمهور آمریکا بود و زیاد ایران رو تهدید به حمله نظامی می‌‌کرد. (جنگ عراق هم در جریان بود.) یک شب خوابیدم و دیدم که روی پله‌های مدرسه وایسادم و همه چیز خیلی خوبه تا اینه بمب‌بارون شروع میشه و آقا حقی ( ناظم خشن دبستان ) از دفترش با یه کلاشینکف بیرون میاد و شروع می‌کنه به تیراندازی و در نهایت یه گلوله به پیشونی‌ش میخوره و می‌میره !

چند سال پیش، وقتی وضعیت سوریه تازه به هم ریخته بود، خواب دیدم که توی یک ساختمون خیلی بلند گیر افتادیم و باید علیه افرادی که توی ساختمون رو به رویی ما هستن بجنگیم. همه چیز خیلی واقعی، خیلی سخت، خیلی خون‌آلود و ناپایدا بود! دقیقا یادم نمیاد که چطور تموم شد ولی آخرین تصویری که توی ذهنم هست اینکه از ساختمون مقابل به سمت ما موشک شلیک کردن و ساختمون کامل فرو ریخت!

چند شب پیش هم در پی ناآرامی‌های فلسطین و اسرائیل خواب جنگ دیدم! با چند نفر از میان شهر خراب شده می‌گذشتیم؛ غروب بود و همه جا آتش گرفته بود.

نمی‌دونم توی فلسطین چیکار می‌کردیم و چطور به اونجا رسیده بودیم ولی می‌دونستیم که باید مخفی بشیم. از کنار نخاله‌های ساختمونی گذشتیم و به یک مغازه رسیدیم، با صاحبش صحبت کردیم، قرار شد که ما رو مخفی کنه.

توی اتاقک بالای مغازه مخفی شدیم و داشتیم با بقیه اعضای گروه مشورت می‌کردیم که چطور فرار کنیم؛ ولی متاسفانه بیدار شدم و جلسه بی‌نتیجه باقی موند. 

امیدوارم که فرار کرده باشن !

__________

پ.ن : اینجانب بسیار زیاد از جنگ می‌ترسم!

پ.ن۱ : راستی الان یادم افتاد که توی خواب وقتی با استاد شجریان تحت محاصره گروه ضربت بودیم هم تیر خوردم! ( رجوع شود به اون پستی که عکس سیاه و سفید از استاد گذاشتم. )

اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد


اگر یک بوفالو می‌توانست نامه بنویسد :

《چراگاه را ترک کردیم. خودت خوب می‌دانی ولی باز هم تاکید می‌کنم، هیچکدام از ما دلش به رفتن راضی نبود؛ مجبورمان کردند که برویم.

زمستان سختی را گذراندیم‌. روز و شب راه رفتیم و تنها چیزی که پیش رویمان پدیدار می‌گشت، زمین‌های یخ‌زده‌ای بودند که تا بی‌نهایت کِش می‌آمدند و تحمل را سخت می‌کردند.

در میان راه، زمین با خون بچه‌هایمان گلگون شد. یک شب گرگ‌ها به میان گله آمدند و یک روز صیادانِ اسلحه به دست، قلب‌هایمان را نشانه رفتند. صدای شلیک‌ها تمام دشت را پر می‌کرد و تا چند ثانیه‌ی بعد از آن، تنها بویی که به مشام می‌رسید، بوی خونِ آمیخته به باروت بود.

زمستان سختی را گذراندیم؛ کاش هیچ‌وقت از میان چراگاه‌مان بزرگراهی رد نمی‌شد! 》

یادداشتی برای حادثه چرنوبیل

اولین بار، وقتی ۱۲ سالم بود، توی بازی Call Of Duty این شهربازی متروک رو دیدم. توی یکی از مراحل بازی به همراه کاپیتان پرایس باید به پریپیات، شهری که برای کارکنان نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل ساخته شده بود، می‌رفتیم و یک نفر رو ترور می‌کردیم !

اون موقع با اینکه حتی نمی‌دونستم همچین جایی واقعا وجود داره، موقع انجام بازی غم و هیجان عجیبی رو حس می‌کردم؛ به طوری که دست‌ها و پاهایم یخ می‌کرد و کاملا مغلوب شرایط بازی می‌شدم. ( اگر بخوام روراست باشم باید بگم که واقعا می‌ترسیدم از اون مرحله. حتی بعضی شب‌ها سخت می‌تونستم بخوابم. )

امروز، ۲۶ آوریل، سی و دومین سالگرد حادثه چرنوبیل است. ۳۲ سال پیش، در نیروگاه چرنوبیل ۲ انفجار رخ داد که باعث شد در عرض ۵ ساعت ۱۳۲ نفر کشته شوند و در نهایت ۵ میلیون نفر آسیب ببینند.

حدودا ۸ سال از زمانی که این شهربازی متروک رو دیدم می‌گذره و هنوز هم برای من، پریپیات یکی از ترسناک‌ترین و غمناک‌ترین جاهای دنیاست.

نمی‌خواهم این بار هم خواب بمانم

من و ساعتم 

هر دو به خواب

رفته بودیم 

و وقتی باد سرد زمستانی

ما را از 

رویای پریشانمان 

بیدار کرد

شب شده بود.

تو تنها،

با یک دسته گل اقاقی

شهر ما (آن شهر سربی)

 را ترک کرده بودی.

از مردمان بی‌روح شهر

سراغت را گرفتم،

آنها جاده را نشانم دادند و گفتند،

 چند ساعت پیش 

از اینجا رفته‌ای.

چندین فنجون غول پیکر

قهوه‌ی تلخ آماده کرده‌ام

و از بازار کهنه فروشان

یک ساعت نو

خریده‌ام.

سال که نو شود،

شاید از همان راه بازگردی،

نمی‌خواهم این‌بار هم

خواب بمانم.

۱ نظر

سزارین

بعد از یکی دو سال، قسمت شد یه شعر سزارین کنیم ! و این اتفاق خوب و میمون و فرخنده‌ای می‌باشد‌.