اکنون که این نوشته را می خوانی سال تحویل نزدیک است

 

خیلی وقت بود چیزی ننوشته بودم. البته وقتی کم کم به سال جدید نزدیک می شدیم این اتفاق افتاد ، یعنی تنبل شدن من.  البته تغییرات زیادی هم توی این مدت انجام شده. مثلا مهاجرت از وبلاگر به پرشین بلاگ که روحیه‌ای تازه به من داد تا بنویسم و روی فضای مجازی نوشته‎هایم را ذخیره کنم. 

سالی که گذشت مثل همه سال ها بود ؛ پر از خبر های بد و خبر های خوب. من خودم بیشتر خبر های بد شنیدم تا خبر های خوب. برای من به شخصه سال بدی نبود ولی وقتی نگاهی کلی به تمام وقایع و اتفاقات می اندازم زیاد خوشحال نیستم.

امسال سالی بود که هنرمندان زیادی را از دست دادیم ، افرادی نظیر : مرتضی احمدی ، غلامعلی پور عطایی ، مجید بهرامی ، بهمن بوستان و ...

امسال سالی بود که اسید خبرساز شد.

امسال سالی بود که معلم ها در پنجاه شهر اعتصاب کردند.

امسال سالی بود که چاپ کتاب به زیر پانصد نسخه رسید.

امسال سالی بود که چندین کنسرت لغو شدند.

امسال سالی بود که آلودگی هوا در تهران و اهواز و بعضی از شهر های دیگر ، خیلی ها را راهی بیمارستان کرد.

و ...

تنها یکی از این مواد کافیست که بگوییم امسال ، سال خوبی نبود. ساده بین نباشید و به تمام ابعاد نگاه کنید. اگر بدی ها زیاد شدند دلیل موجهی نیست اگر خوبی ها را نادیده بگیریم ؛ حتی اگر خوبی ها به اندازه‌ی سر سوزنی باشند.

به هر حال امیدوارم که سال هزار و سیصد و نود و چهار ، سالی خوب و پر انرژی و شادی برای همه شما عزیزان باشد و دیگر هیچکدام از ما شاهد اتفاقات بد و دردناک نباشیم.

این هم آخرین نوشته‌ی من در سال هزار و سیصد و نود و سه بود.

اکنون که این نوشته را می خوانی سال تحویل نزدیک است ؛ سال نو مبارک.

این چیه آخه ؟

من حتما باید فحش بدم ؟

انسان واقعا یه خرده باید فهم داشته باشه دیگه .... بد میگم ؟ آخه این چه کاریه که می کنید. امروز رفته بودم بیرون وقتی این وضعیت رو دیدم حالم واقعا گرفته شد. نکنید این کارها رو..... من اطراف این " شاهکار " رو به خوبی نگاه کردم. چهار تا سطل آشعال اونجا بود. مگه چی میشه یه خرده آدم باشی و آشغال رو توی جای معین شده بندازی ؟

 اگر بخواهیم هر چیز رو سر جای خودش بذاریم ، باید اون آدمی که این آشغال ها رو توی اینجا ریخته رو توی کود حیوانی پیدا کنیم چون جای مناسب برای زندگی‌اش همان جاست.

 طبیعت یعنی ما و ما یعنی طبیعت. 

کلاه

امروز به پارک قیطریه رفته بودم. هوا ابری و گرفته بود البته باران هم کم کم می بارید. کلاهی روی سرم گذاشته بودم تا قطرات باران سرم را خیس نکنند. کلاه لبه دار بود و فقط می توانستم جلوی پایم را ببینم. وقتی اتفاقی نگاهم به درختان افتاد ، نور خورشید را دیدم که تن درختان بی برگ را نوازش می کرد. سریع و بی اختیار کلاه را برداشتم. محیط رنگ و حال دیگری به خود گرفته بود. از یک طرف پشیمان بود که چرا این کلاه مسخره را بر سر گذاشتم و از یک طرف خوشحال که اطرافم را جوری دیگر می دیدم.

آری ! بعضی وقت ها باید چیز هایی را از دست داد تا چیز های قسنگتری را دست آورد. امروز معنی این جمله را فهمیدم. امروز یک تغییر خوب در من ایجاد شد.


هوایی که بوی دود می داد

 

 

امروز هم روزی بود با هوایی گرفته و ابری. خوشید خوابیده بود و ابر ها جانشینش شده بودند. خستگی توی تنم جا خشک کرده بود. مسیر تهران به فشم را با ماشین می رفتیم. ابر ها همه جا بودند. درختان بی برگ ، ماشین های کثیف ، برف های نیمه ذوب شده ، رودخانه‌ی بی جان و هوایی که بوی دود می داد ، حالم را گرفته بودند. الان هم به خانه برگشتم ولی خسته تر از قبل.

در راه با خودم فکر می کردم که اگر توی یکی از خانه های روی کوه زندگی می کردم ، آن وقت بهترین شاعر روی زمین می شدم. تصورش قشنگ بود. شاید یک روز همین کار را بکنم. قید همه چیز را در شهر بزنم و بروم تا زندگی کنم. درست  مثل دایی پدرم.

 

 
۱ نظر

نیمه کاره...

 

چند روزی است که احساس می کنم هیچ وقت در جایگاه خودم نبوده ام. احساس می کنم در مسیری هستم که پایانش را نمی دانم. زندگی مانند یک اتوبان شلوغ است. اگر از راهی که آمده ای پشیمان شوی ، باید تا دور برگردان بعدی صبر کنی ولی حیف از اینکه وقتی به دوربرگردان میرسی دیگر خیلی دیر است تا مسیر زندگی‌ات را تغییر دهی. بد تر از این ها ، مسئله بلاتکلیفی است. اینکه نتوانی هدف زندگی‌ات را مشخص کنی و بخواهی به اوج برسی. چه تناقض مسخره‌ایست.

یادم می آید سر کلاس ، وقتی معلم مشغول تدریس بود ، شروع به نوشتن می کردم. هیچوقت موفق به اتمام نوشته هایم نمی شدم و همه نیمه کاره رها شدند. الان هم بعضی وقت ها می نویسم ولی عاقبت نوشته هایم همه شبیه هم است. سرانجامی بی پایان و نیمه تمام. تحملش برایم سخت است. تلمباری از جمله ، کلمه ، تکواژ است که من را می سوزاند.

اوضاع و احوال سینمای طنز ایران چطور است ؟

 

این روز ها مردم همه چیز را جدی می گیرند و فکر می کنند که طنز ، نوعی زخم زبان یا حتی فحشِ غیر مستقیم است. برخی از مردم نسبت طنز ، حالتی تهاجمی دارند. برخی دیگر که لقب " روشن فکر " را برای خود برگزیده‌اند ، طنزپردازان سینما و تلویزیون را " دلقک " و فعالیت ها آنها را جلف و زننده تلقی می کنند. البته من در بعضی از مواقع به جمعیت به اصطلاح روشن فکر و حتی کسانی که این ذهنیت را دارند حق می دهم چون بعضی از طنزپردازان این عرصه حاضر شدند به هر قیمتی مردم را بخندانند. این نقطه‌ی شروعی بود تا ماهیت طنز و هنر طنزپردازانِ حقیقی زیر سوال برود. 


اگر در فرهنگ معین به دنبال معنی کلمه طنز بگردید ، این عبارت به چشمتان می خورد : 


" عملی که جنبه های نادرست یا ناروای پدیده‌ای را مورد تمسخر قرار می دهد و هدف آن اصلاح است. "


حالا شما اگر با توجه به همین تعریف ساده و ابتدایی ، مثلا سریال های تلویزیونی ( طنز ) را مورد بررسی قرار دهید ، واقعا  دلزده خواهید شد. حتی در بعضی از فیلم ها یا سریال ها ، نه تنها هدف اصلاح نیست بلکه هدف رواج آن جنبه منفی هم هست. به نظر من تعداد کمی از فعالین این حوضه ، در جایگاه واقعی خودشان قرار دارند. آن کسانی هم که واقعا درست  فعالیت می کنند ، به اشتباه ، اسمشان می شود " دلقک".


 به قول معروف می گویند :  " تر و خشک  با هم می سوزند. "


از این ها که بگذریم ، تا به حال با خوتان فکر کرده‌اید که چرا وقتی فیلمی بی مفهوم ، مثل اخراجی ها ؛ روی پرده می رود مردم برای تماشا صف می بندند؟ 


تجربه شخصی من نشان داده است که اکتریت مردم فقط می خواهند به چیزی بخندند. وقتی با چند نفر صحبت کردم و علت را جویا شدم ، فهمیدم که بعضی ها برای فرار از استرس و فشار های روزانه به سمت این نوع فیلم ها می روند ، بعضی ها فقط برای اینکه وقت خود را شاد سپری کنند ، بعضی دیگر تحت تاثیر جو و تبلیغات قرار می گیرند و عده ای هم گفتند چون طنز بود برای دیدن فیلم آمدم. پس شرایط و اوضاع جامعه هم به نوعی مردم را به این سو می کشاند که برای تفریح ، یک فیلم یا سریال بی سر و ته را انتخاب کنند و به تماشای آن بنشینند. 


در آخر هم این مردم هستند که ضرر می کنند و پول هایشان را در جیب کارگردان می ریزند. این عامل باعث می شود که آقای کارگردان و عوامل فیلم که حالا رگ خواب مردم دستشان آمده است ، باز هم دست به ساخت همچین اثری بزنند. در واقع می توان گفت که سینما و طنز را وسیله ای برای انجام فعالیت های اقتصادی قرار داده‌اند و باز هم این مردم هستند که قربانی می شوند تا یک عده به ثروت برسند.


 

فرهنگ پیاده سواری - قسمت پنجم ( قسمت اخر )

امروز داشتم فکر می کردم که واسه قسمت پنجم چی آماده کنم ، فهمیدم که همه مطالب را به شما گفتم پس تصمیم گرفتم قسمت آخر رو بنویسم و تموم کنم بره پی کارش. مجموعه کوتاهی بود ولی اصلا نگران نباشید چون من دست از کار نخواهم کشید. بعد از تمام شدن این مجموعه راضی نیستم کسی گریه و زاری راه بیندازد. 

( منم یه خورده خودم رو تحویل بگیرم دیگه )

در قسمت قبل به خصوصیات مسافر خوب پرداختیم ؛ حالا می خواهیم به ویژگی ها و خواص یک راننده تاکسی نمونه برسیم. به راستی راننده تاکسی خوب چه صفات حسنه ای دارد ؟

سوال پیچیده ای است. هنوز فلاسفه‌ی بزرگ جهان در تعریف این ویژگی ها ناتوانند و جواب مشخص و قابل اطمینانی در دست نیست ولی من سعی می کنم شما را با جواب های داده شده بیشتر آشنا کنم.


 افلاطون می گوید :

 " به عقیده‌ی من تنها موضوعی که شایسته است مغز انسان را نگران بدارد ، آینده‌ی تاکسیرانیِ کشورِ اوست. "


همانطور که آقای افلاطون فرمودند ، تاکسیرانی به تجهیزات روز نیاز دارد. پس از این موضوع می توان نتیجه گرفت که راننده‌ی خوب ، راننده‌ تاکسیِ فرودگاه است که تویوتا دارد و رانندگانی که پیکان دارند ، باید هرچه سریعتر خودشان را آپدیت کنند. 


صادق هدایت می گوید : 

" با خودم عهد کردم روزی که بنزینِ ماشین (تاکسی ) به ته رسید یا سرِ راه خراب شد ، به زندگی خودم خاتمه بدم. "


دیدگاه صادق هدایت یک مقدار خشن هست ولی قابل احترامه. من خودم یکبار سوار تاکسی شدم ، خیلی هم دیرم شده بود. راننده ، ماشین را با چهار مسافری که سوار کرده بود ، برد مکانیکی و به آقای مکانیک گفت :

" آقا قربون دستت ، روغنش رو عوض کن " 

یادش بخیر. چقدر آن روز حرفِ زشت زدم. از این جمله هم می توان نتیجه گرفت که رانندگانی که مسافران خود را معطل نمی کنند ، از بهترینِ خلایق روی زمین هستند.


گوته می گوید : 

" هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از راننده تاکسی فریب دهد. "


از بیانات جناب گوته معلوم می شود که ایشان در زمان حیات خود ، زیاد از گاریچی ها نیرنگ و فریب دیده است. (1)

پس می توان نتیجه گرفت که راننده خوب ، راننده ای است که با مسافرِ خود صادق باشد و برای او زرنگ بازی در نیاورد. از قدیم گفتند : " دست بالای دست بسیار است. " 



جبران خلیل جبران می گوید : 

" راننده‌ی فـرزانه با مشعـل ادب و حکمت، پیش رفته و راه مسافر را روشن می سازد. "


از نظر خلیل خان ، راننده ای نمونه است که ادب را در پیشگاه خداوند و در حضور مسافر رعایت کند. راننده‎ای که این ویژگی را دارد ، در ماشین سیگار نمی کشد ، با مسافر درست برخورد می کند ، از پنجره به بیرون تُف نمی کند ، به بقیه راننده ها فحش نمی دهد و ...  ( تُف )


خوب دوستان عزیز ، فکر می کنم همین چهار نمونه کافی باشد. البته نظرات زیادی در سراسر جهان وجود دارد که من نمی توانم به همه‌ی آنها اشاره کنم. خودت شما برید و به دنبال جواب های قانع کننده بگردید.

مجموعه‌ی پیاده سواری به سر رسید ؛ مسافر به خونه‌اش نرسید.

ممنونم از شما دوستان که تا اینجا من را همراهی کردید.

امیرحسین معیری    

 ________________________________________________________

 

1 - (گاری + چی ) در زمان گوته تاکسی نبود.

 

پ.ن : دوستان عزیز جدیدا مُد شده طنزپردازان معروف رو ترور می کنن. اگر من دیگه مطلب ننوشتم شما یاد من را گرامی بدارید.     

 

دوستِ خوبِ من ٬ شماره‌ی هشت

وقتی بچه بودم پدرم با یکی از دوستانش هر چند وقت یکبار به باشگاه بیلیارد می رفتن. یادم میاد یک شب من رو هم همراه خودش برد. آن موقع ده سالم بود. تکالیف مدرسه ام را رها کرده بودم و بالاخره برای اولین بار می توانستم از نزدیک توپ های بیلیاردی را که با خشونت به هم برخورد میکنند ٬ ببینم. آن شب من نقش نخودی را ایفا کردم و همش دلم می خواست خودم چوب را در دست بگیرم و بازی کنم. البته به طور تلخی این آرزویم برآورده شد ٬ وقتی بازی‌شان تمام شد و وقت رفتن رسید ٬ پریدم و دستِ دوستِ پدرم را گاز گرفتم و به زور چوبش را گرفتم. برای این گفتم تلخ چون قبل از اینکه دستش را گاز بگیرم ٬ او به سرِ چوبش گچ زده بود و هنوز روی دستش پر از گچِ آبی بود. مزه‌اش خیلی بد بود. (1)

الان دیگر آنقدر بزرگ شده ام که پدرم با من به باشگاه برود و بالاخره با من همبازی شود. همان موقع ها بود که فهمیدم چقدر  سگ شانس  هستم. من هیچکدام از توپ هایم را نتوانسته بودم وارد سوراخ کنم « اسم دقیقش رو نمیدونم واسه همین نوشتم سوراخ » و برای پدرم دو توپ تا پیروزی نمانده بود ولی از شانس بد او و اقبال خوب من ٬ اشتباهی توپ سیاه را وارد سوراخ کرد و من با اینکه هیچ غلطی نتوانسته بودم بکنم ٬ برنده شدم. این اتفاق سه بار پشت سر هم افتاد. آن موقع یک چیز دیگر هم فهمیدم ٬ اینکه چقد خوب بیلیارد بازی می کنم.

____________________________

 

(1) هشدار : لطفا این کار ها رو توی خونه امتحان نکنید. وقتی میگم بد بود بگید چشم.

 

پ.ن : راستی شما هم وقتی بچه بودید گاز می گرفتید ؟

 

.پ.ن 1 : قربانِ پدر

فرهنگ پیاده سواری - قسمت چهارم (طنز)

دوباره سلام. این قسمت را با پرسش یک سوال آغاز می کنم :


اگر راننده در حق ما جفا کرد ؛ آیا ما خودمان نباید آدم باشیم ؟


جواب این سوال دو حالت دارد که باید خودت شما انتخابش کنید :

1-  آدم باشیم.     2- آدم نباشیم.


به نظر من جواب درست تر گزینه یک است زیرا اگر آدم نیستید ، چطور سوار تاکسی شدید ؟ چطور این نوشته را 

می خوانید ؟ و هزار و یک سوال دیگر که با کلمه پرسشیِ " چطور"  شروع می شود. پس من با استفاده از ذهن خلاق شما ثابت کردم که شما آدم هستید. پس باید مثل آدم برخورد کنید. اگر نظر شما متفارت است ، بقیه متن را نخوانید چون من با توجه به گزینه اول این مطلب را می نویسم.

من اینجا این همه غرغر کردم و از رانندگان محترم نقد به عمل آوردم ، حالا وقت آن رسیده است که شروع کنیم و یک سیخونکی هم به خودمان بزنیم. برای این کار باید اول بدانیم که ما در قبال راننده چه مسئولیت هایی داریم ؟


مسئولیت ما در قبال رانندگان این است که :


1 - سلام کنیم : فکر می کنم خیلی ساده باشه. وقتی ما وارد جایی می شویم طبق آداب معاشرت باید سلام کنیم. شما

می توانید با استفاده از مواردی که برای شما ذکر می کنم این وظیفه را انجام دهید.

وقتی وارد تاکسی شدید ، می توانید بگویید :  سلام آقا ، سلام موسیو ، سلام حاج آقا ، سلام استاد ، سلام سوسیس و ...

( البته اگر از مورد آخر استفاده کنید ، راننده ماشین رو کنار میزنه و در جواب میگه : " گم شو پایین بی شعور " )

من به شخصه این مورد آخر را برای وقتی که ماشین رو اشتباه سوار شدید و از روی کم رویی ، خجالت می کشید تا به این موضوع اعتراف کنید ، توصیه می کنم. اگر هم کتک خوردید اشکال نداره ؛ بعدا خاطره می شه. صد البته یک راه دیگری هم وجود دارد. اینکه خجالتی نباشید و از راننده خواهش کنید تا ماشین را نگه دارد. وقتی پیاده شدید و ماشین حرکت کرد ، راننده با خودش می گوید : " نفهم ما رو علاف کرده ؛ بی شعور "

 اگر توجه کرده باشید در هر صورت فحش می خورید. پس اگر به دنبال خاطره سازی برای آیندگان و دوستان خود هستید ، از گزینه " سلام سوسیس " استفاده کنید.


2 -  درِ ماشین را محکم نبندیم : شما خودت رو بذار جای راننده‌ی بی چاره. مگه یک نفر که با تاکسی زحمت می کشد و کار می کند ، با این مشکلات اقتصادی چقدر درآمد دارد که  بخواهد کلی خرجِ تعمیرِ درِ ماشین بکند ؟ اگر بطور مثال یک راننده روزی حدود پنجاه نفر مسافر را جا به جا کند و هر نفر بخواهد مثل گوریل درِ ماشین را به هم بکوبد ، بعد از گذشت 2 ماه ، شک نکنید از آن ماشینِ با کیفیتِ ساختِ داخل ، چیزی جز یک تکه آهنِ مچاله شده باقی

 نمی ماند. ( چِقَدرِ خوبِ نِوِشتَمِ. بَهِ بَهِ )


3 - وقتی پیاده می شویم تشکر کنیم : این مورد هم خیلی ساده است. وقتی کسی کاری را برای شما انجام 

می‌دهد ، می توانید با تشکر کردن مقداری از زحمات شخص مقابل را جبران کنید.

روایت شده است در زمان های قدیم فردی بود که علاقه زیادی به تشکر کردن داشت. او وقتی وارد محفلی می شد ، به جای سلام ، از عبارت " تشکر " استفاده می کرد. از این رو همه‌ی مردم شهر او را " آقای تشکر" صدا می زدند. سالیان دراز سپری شد و زمانِ دریافتِ شناسنامه رسید. او را گفتند : " چه نامی برای خود برگزیدی ؟ " و آن شخص جواب داد : " تشکر " ( خاطراتِ پدربزرگِ بهنامِ تشکر )

 

به نظر من اگر به همین سه اصل عمل کنیم  ، رفتار راننده با ما نیز تغییر خواهد کرد و باعث می شود تا اعصاب راننده نیز راحت تر باشد. به همین سادگی ، به همین رانندگی.

 

________________________________________________________


پ.ن : اگر همین راننده ها نباشن کار مملکت رو زمین می‌مونه.

پ.ن 1 : اگر راننده فقط مسافر دربستی سوار می کرد ، شما مختاری که از طرف خودت و هم از طرف من در ماشین رو محکم تر از گوریل بکوبی چون درآمدش بیشتر از بقیه راننده ها هست.

پ.ن 2 : ببخشیدا ؛ نمی دونم چرا تو این قسمت انقدر از جناب کسره استفاده شد.

(   ِ ) ----  ایشون رو میگم.

 

بینش عمیقی در وجود من

آدم بعضی وقت ها ممکنه کار های بدی هم در کنار کار های خوبش انجام بده. البته من که به شخصه کار های نیک و خوب زیاد انجام میدم. حالا حمل بر خودارضایی نباشه ولی اصلا تخصص من در انجام کارهای خوب هست و شما باید بزرگان و شخصیت های برجسنه تاریخ را اسوه خود قرار دهید ؛ مانند یاسر ، ناصر ، فاعل ، منصور(در نقش مفعول) ، هاشم ، ابوذر و ... اصلا چرا راه دور بریم ؟ خودم اینجا نشستم و قصد دارم شما را با شیوه درست زندگی آشنا کنم. اجازه بدید تا یک حکایت عبرت‌ آموز براتون بنویسم تا شما هم یاد بگیرید و استفاده کنید.


یادم می آید در زمان طفولیت با دوستان عزیز و مهربان توی کلاس ریاضی نشسته بودیم واز شدت خستگی چشمانمان باز نمی شد. در همان زمان بود که تصمیم گرفتیم یک کار هیجان‌ انگیز انجام بدیم تا وقت سریع‌تر بگذرد و ما هم آزاد شویم و به خانه هایمان برگردیم. من یک کلوچه از کیفم در آوردم و مشغول خوردن شدم. آن دوستم هم داشت تخمه

 می شکست. معلم داشت پای تخته خرچنگ و قورباغه می کشید و حواسش به ما نبود. من متنظر موقعیت مناسبی بودم تا یک تکه دیگر از آن کلوچه ای که حسابی آب دهانم را خشک کرده بود بخورم اما یک فاجعه رخ داد ؛ کلوچه ام افتاد روی زمین. منم به آن بینش عمیقی که در درونم موج می زد ، مراجعه کردم و به یاد گرسنگان آفریقایی افتادم که اگر همین یک تکه کلوچه را داشتند چند روز بیشتر زنده می ماندند. خم شدم و برداشتمش. آن دوست مهربان حواسش نبود و من دوباره به آن بینش عمیق رجوع کردم ؛ پیام آمد که :

 « عباس کجایی ؟ اون کاری رو که گفتی با خره کردم ولی آخرش لگد زد الان بیمارستانم. »

فکر کنم خط رو خط شده بود. پیام به من نرسید و مجبور شدم طبق سلیقه شخصی عمل کنم. آن تکه کلوچه را به دوستم تعارف کردم و او هم اشک در چشمانش حلقه زد. ( صحنه رمانتیک شد ) اولش قبول نمی کرد و برای اینکه اعتمادش را جلب کنم گفتم :

 " بخور دیگه...اشکال نداره ؛ من باز هم دارم. "

 و اینگونه شد که فردا و چند روز بعدش مدرسه نیامد. هنوز هم خودش این قضیه را نمی داند ولی در آینده قول می دهم که اعتراف کنم تا از بارِ رویِ ترازوی اعمالم کم بشود. ( آی پدر روحانی ) (1)


_____________________________________________________________


1 -  با صدای دوبلور آلن دلون بخوانید.