معرفی فیلم I Origins

I Origins

سرچشمه‌های من » که در سال ۲۰۱۴ توسط یک کارگردان جوان و با هزینه‌ای بسیار کم ( حدودا یک میلیون دلار ) ساخته شده ، حقیقتا فیلم خوبی است که کمتر مورد توجه قرار گرفته و در گیشه فروش کمی داشته است.

داستان این فیلم درباره یک دانشجوی دکتری در رشته زیست‌شناسی سلولی و مولکولی است که عادت دارد از چشم‌های افراد مختلف عکس بگیرد و از طریق همین راه به طور اتفاقی فردی را پیدا می‌کند که باعث می‌شود این سوال را از دوست و همکارش بپرسد : « تا حالا این حس رو داشتی که کسی رو ببینی و اون‌ها یک حفره خالی را در وجود تو پیدا کنن و بعد ، وقتی که برن ، اون حفره رو شدیدا خالی حس کنی ؟ »

او ( ایان گری ) به هیچ وجه به ماوراء الطبیعه اعتقاد ندارد و همیشه به همه چیز از طریق علوم تجربی نگاه می‌کند ؛ بنابراین او و دوستش برای سوال بالا پاسخی ندارند و حتی وقتی که او از دوستش این سوال را می‌پرسد ، با تمسخر او مواجه می‌شود.

کل این فیلم حول سوال زیر می‌چرخد که شخصی از « ایان » می‌پرسد :

« یک دانشمند یک بار از دالای‌لاما پرسید ، چه کار می‌کنی اگر یه چیز علمی عقاید مذهبی تو رو نقض کنه ؟

و اون بعد از کلی فکر کردن جواب داد : به تمام اون اسناد علمی نگاه می‌کنم ، به تمام اون تحقیق نگاه می‌کنم و واقعا سعی می‌کنم درک‌ش کنم و در آخر اگر مشخص شد شواهد علمی عقاید روحانی منو نقض می‌کنه ، عقایدم رو عوض میکنم.

« ایان » ، اگر یه چیز معنوی عقاید علمی تو رو نقض کنه چه کار می‌کنی ؟»

و او درحالی که از این سوال یکه خورده است ، به فکر فرو می‌رود.

گوشت کوبیده‌ و خر دجال !!!

خدا را خوش نمی‌آید که این وبلاگ را ول کنیم و برویم و بعد از چند وقت بیاییم و چیزی ننویسیم و دوباره برویم...

عرضم به حضور انور مبارک شما که دیشب که ما خواب بودیم ، سفیر روسیه را در آنکارا ترور کردن و بنده خدا فوت شد. هرچند که از سیاست‌های روسیه زیاد راضی نیستم و نتوانسته است رضایت اینجانب را جلب کند ، ولی من هم در کنار بقیه روئسا و مدیران و وکلا و وزرا این حمله تروریستی را که داعش مسئولیتش را نپذیرفته است را محکوم می‌کنم.

اتفاقا همین دیشب در آلمان یک راننده کامیون تونسی‌تبار خودفروخته و مزدور ، مردمی را که برای کریسمس ( کیریسمس غلطه !!! ) به خرید رفته بودند را زیر گرفت و بعد هم فرار کرد. برخلاف ترور آقای سفیر ، داعش لطف کرد و قبول زحمت کرد و مسئولیت را پذیرفت.

از همه اینها که بگذزیم ، دارم به این فکر می‌کنم که چقدر خوش خواب شده‌ایم...

البته منظور این نیست که باید مردم همیشه در صحنه ( صحنه !!! ) می‌رفتند و وقتی که آن آقای یگان ویژه که تروریست شده بود و داشت به آقای سفیر شلیک می‌کرد ، می‌پریدن جلوش و داد می‌زدن : « نه ؛ ما اجازه نمیدیم‌م‌م‌م » و... ؛ نه آقا اصلا منظورم این هندی بازی‌ها نیست. 

منظورم این هست که ، گذشته از این صحبت‌ها ، تبدیل به مردم بی‌تفاوتی شده‌ایم که دیگر فرق گوشت‌کوبیده را از گوشت‌کوبیده تشخیص نمی‌دهیم. ( معذوریت اخلاقی داشتم نتونستم مثال رو درست براتون بزنم !!! شما در این مثال گوشت‌‌کوبیده رو همون چیز در نظر بگیرید. )

داستان ما شبیه شده به داستان خر دجال... صبر کنید ببینم ؛ یعنی شما قضیه خر دجال رو نمی‌دونید ؟ خب اشکالی نداره. ( غصه نخور عزیزم ؛ پسته بخور )


فرهنگ معین میگه :

خر دجال : « خری است که دجال کذاب در هنگام ظهور امام زمان ( عج ) بر آن سوار می‌شود و از هر موی آن آوایی افسون کننده بر می‌خیزد. پشکل این خر در نظر مردم خرما جلوه می‌کند ، مردم از پی آن می‌دوند و جمع می‌کنند و پس از خوردن در می‌یابند که خرما نیست ، پشکل است. »

گوشت‌کوب‌های ذهن من

بعضی وقت‌ها به حدی ناراحت می‌شوم که می‌خواهم زمین را گاز بگیرم. بدتر از آن این است که با هیچ نوع وسیله‌ی ارتباطی که تا به حال توسط بشر ابداع یا اختراع شده است نمی‌توانم حس درونی خودم را با دیگران درمیان بگذارم. فرض می‌کنیم که الان می‌توانم درباره‌ی این احساس با بقیه به طور موثر و واضح صحبت کنم و آنها را آگاه کنم ، چه فایده‌ای داد ولی که مردم ما یادگرفته‌اند هرچه می‌شود و هر بلایی که سرشان می‌آید ، خودشان را به بی‌خبری بزنند و سرشان را مانند یک حیوان نجیب ( مثل کبک ) زیر برف فرو کنند.

مثلا چند وقتی است که مسئله بی‌آب و خشکسالی اعصاب من را مثل کوشت‌کوب تحت فشار قرار می‌دهد ولی کاری از دستم برنمی‌آید به جز اینکه آب کمتری مصرف کنم. مشکل من این نیست که نمی‌توانم یک شبه تمام خطرات و تهدیدها را حل کنم ؛ مشکل ابنجاست که آنهایی هم که کاری از دستشان برمی‌آید هیچ غلطی نمی‌کنند.

طبق نظر بسیاری از بزرگان ( چه در خارج چه در داخل ) منطقه خاورمیانه حداکثر تا 50 سال دیگر تبدیل به منطقه‌ای غیرقابل سکونت می‌شود. محسن رنانی که البته سابقه خوبی در پیش‌بینی رویدادها دارد ، پیش‌بینی کرده است که تا 4 سال آینده شاهد جنگ داخلی بر سر آب خواهیم بود. پرفسور کندوانی هم که انقدر درباره‌ی بحران آب و خشکسالی صحبت کرده و نوشته است که نمی‌دانم از کدامش برایتان بگویم. خلاصه این را بگویم که هیچکس گوش شنوا برای این حرف‌ها ندارد و آقایان کارهای مهمتری برای انجام دادن دارند.

فکر کنم در نهایت ، وقتی که مردم به جان هم افتاده‌اند و دیگر کار از کار گذشته است ، مسئولین که خونشان از مردم عادی رنگین‌تر است ، دارند چمدان‌های خود را برای مهاجرت به یک کشور خوش آب و هوا آماده می‌کنند.

۱ نظر

دیگر این روش جواب نمی‌دهد...

به نظرم در این دوره و زمانه ، ممنوع التصویر ، ممنوع الکار و ممنوع الزندگی کردن آدم‌ها بیشتر باعت جلب توجه برای فردی می‌شود که می‌خواهند کمتر دیده شود و محدودتر از قبل به نظر برسد. مثل اون بنده‌ی خدایی که با درست کردن یک کلیپ 3 دقیقه‌ای توانست نتیجه انتخابات رو به نفع خودش عوض کنه ؛ گرچه ممنوع التصویر هم بود...
از اخراج کردن یک مجری و گزارشگر ورزشی و ممنوع التصویر کردن خانواده‌اش به کجا می‌توان رسید ؟
۱ نظر

خنده به چه قیمتی ؟

امشب هم به لطف دوستان به تئاتر دعوت شدم. تعریف‌های دیگری شنیده بودم و چیزی که تماشا کردم  هزار برابر متضاد با تبلیغ‌ها و گفته‌‌ها بود و در آخر سوالاتی در ذهنم ایجاد شد ؛ آیا شادی و خنده برابر با هم هستند یا اینکه در اکثر موارد با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند ؟ چه چیز مردم را به سمت این جور نمایش‌های سخیف سوق می‌دهد ؟ چرا مردم حاضرند به هر قیمتی بخندند ؟

کارگردان معتقد بود که نمایشی که به اجرا در آمده ، طنز است ولی به عقیده‌ی من او دقیقا در خلاف جریان طنز حرکت کرده است ، به این دلیل که قصد او نه تنها بیان چهره زشت مشکلات و انحرافات برای اصلاح ، بلکه برای استفاده از آنها برای کشاندن مردم به سالن‌ تئاتر بوده است.

چه لزومی دارد که در یک نمایش ، با الفاظ جنسی و حرکات مستهجن شأن و منزلت زن را زیر سوال ببریم که یکسری بیننده‌‌ی از همه چی بی‌خبر ، هرهر و کرکر کنند و خوشحال باشند که توانسته‌اند یک روز دیگر هم بخندند و به اصطلاح خودشان شاد باشند ؟

متاسفانه ما خیلی وقت‌ها ، خیلی چیز‌ها را برای جنبه‌ی اقتصادیِ ماجرا قربانی می‌کنیم...

نامه‌ای برای همه

این هم یکی از همان نامه‌های مسخره‌ایست که همیشه برایت نوشتم و فکر کنم حالا حالاها باید به این کار ادامه بدهم مگر اینکه اتفاق عجیبی بیفتد تا من دست بردارم.

نمی‌دانم ، شاید تو هم بک روز مثل من احساس تغییر و تحول کنی. یعنی وقتی که با خودت تنها می‌شوی و فکر می‌کنی که تا چند سال پیش چه بودی و حالا چه هستی ، بفهمی که دیگر همه چیز تغییر کرده است و دیگر نمی‌شود مثل قبل بود.

همیشه می‌گفتم « سکون نشانه‌ی مرگ است » و با همین شعار دلم را تا به امروز خوش کرده‌ بودم تا همه چیز را از یاد ببرم و تغییر و تحول درونی بتواند مسیر خود را بی‌درد سر طی کند ، وقتی که همه چیز عوض شد و تغییر کرد ، بازگشت قبل بی‌فایده و عبث می‌شود. 

اگر هنوز این احساس عجیب به سراغ تو نیامده است ، آماده باش تا با آن رو به رو بشوی و بفهمی که آدم‌ها هم مثل فصل‌ها تغییر می‌کنند اما مثل فصل‌ها به آن چیزی که قبلا بودند بر نمی‌گردند.

آماده‌ی این انقلاب باش...

فرار از عروسی

من تا امروز انقدر از عروسی رفتن فراری نبودم. بعد از کنکورِ لعنتی این بلایای غیر طبیعی داره سرم میاد. احساس می‌کنم همه چیزم را فدا کردم تا بتوانم در یک امتحان مسخره شرکت کنم. به هر حال دیگر حوصله شرکت در 3 عروسی دعوت شده  را ندارم و به دنبال دلیلی می‌کردم تا بتوانم غیبت خودم را توجیه کنم. اصلا این جشن به چه دردی می‌خوره ؟

هزار نفر رو علاف می‌کنن و میارن تو یه سالن بزرگ می‌شونن ، بعد 2 ساعت موسیقی درپیتی پخش می‌کنن و چند نفر هم اون وسط خودشون رو می‌کشن. محیط که کمی آروم شد باقالی پلو با ژله و جوجه کباب رو سرو می‌کنن و همه تا خرخره مثل چی می‌خورن ؛ یکی هم نیست که قضیه کاه و کاه‌دون رو تعریف کنه. بعدش داماد رو میارن تا با اون هزار نفر روبوسی کنه و به تولید مثل هزار جور باکتری و جا به جا شدن هزار نوع ویروس کمک کنه ، فکرش رو بکنید که اگر یه آمریکایی یا اروپایی همچین صحنه‌ای رو ببینه چه فکری می‌کنه. نمیگه این جماعت مشکل اخلافی دارن ؟


چیز !!!

بعضی وقت‌ها آدم که از دور به چیزی نگاه می‌کنه ، اون چیز خیلی قشنگ و رویایی براش جلوه می‌کنه ولی وقتی که اون چیز رو به دست میارره یا اینکه بهش می‌رسه متوجه میشه که اون چیز واقعا اون چیزی نیست که فکر می‌کرد باشه !!! ( چیز می‌تونه هر چیزی باشه مثل ماشین ، خونه ، یک فرد ، یک مکان و حتی خود چیز !!! )
وقتی که خیلی مشغول درس خوندن و مطالعه بودم با خودم فکر می‌کرد اگر سرم کمی خلوت‌تر بشه شروع می‌کنم به انجام هزار جور کار مفید ؛ اما سرم خلوت شد و به اکثر اون کارایی که می‌خواستم انجام بدم نرسیدم. یه خاطر تجربه‌هایی که داشتم و کسب کردم به این چیز !!! اعتقاد دارم که هیچ برنامه‌ای نیست که بتونه به طور کامل اجرا بشه و مجموعه یا شخصی رو که بهش عمل می‌کنه رو به صورت 100% به هدف و مقصود مورد نظر برسونه.

کورتیزول !!!

من آخر نفهمیدم این ساعت بیولوژیک بدنم چه غلطی داره می‌کنه ؛ الان 2 روزه که نتونستم مثل آدم بخوابم...

البته این موضوع چیز جدید و تازه‌ای نیست و من از قبل از این ماجرا هم به جغد بودن خودم شک کرده بودم ولی الان دیگر مطمئن شدم. از بچگی ، وقتی که همه‌ی دوستای دوران دبستانم ساعت 9 شب می‌خوابیدن ، من شب‌ها بیشتر بیدار می‌موندم و ساعت 2 نصف شب به زور به تخت می‌رفتم... اما این دفعه همه چیز فرق داره ؛ فکر کنم اختلالات هرمونی مسبب این امر مسخره شده باشه...


جهت اطلاع شما باید عرض کنم که وقتی انسان تحت تاثیر استرس یا تنش قرار می‌گیره ، از غده‌ی فوق کلیه هرمون‌های اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین به خون ترشح میشه و باعث افزایش قند خون ، ضربان قلب ، تنفس و افزایش خون‌‍رسانی به ماهیچه‌ها میشه. اما اگر به صورت مداوم تحت فشار و تنش‌های محیطی باشید این‌بار از همین غده‌ی عزیز !!! هرمون‌های مختلفی از جمله کورتیزول به خون ترشح میشه که بیشتر اثراتش مثل اپی‌نفرین و نوراپی‌نفرین هست ولی فرقش این است که کورتیزول دیرتر اثر می‌کند اما اثرش طولانی‌تر است. کورتیزول به کمک تجزیه‌ی پروتئین‌های بدن سعی می‌کند انرژی در دسترس بدن را زیاد کند که بد است!!! اما از این بدتر این است که در طولانی مدت دستگاه ایمنی بدن را تضعیف می‌کند و این هم بد است!!!


جهت مطالعه‌ی بیشتر در این ‌باره می‌تونید به کتاب « کورتیزول عجب پدرسوخته‌ایه !!! » از دکتر امیرحسین معیری ، که به تازگی توسط انتشارات Medizin-Abteilung von stuttgart در آلمان به چاپ رسیده مراجعه کنید.


از همه‌ی این حرف‌ها که بگذریم دارم می‌میرم... 

وبلاگ‌های دهه نودی!!!

به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد که دیگر وبلاگ‌ها جایگاه خودشان را از دست داده‌اند و امروزه کمتر مورد مطالعه‌ی کاربران دهکده‌ی جهانی قرار می‌گیرند.

 اگر واقعیت را بخواهید بنده حقیر هم تمایلی به خواندن بسیاری از وبلاگ‌ها ندارم و نخواهم داشت... تا همین چند سال پیش وبلاگ‌ها مورد توجه قرار می‌گرفتند و وبلاگ‌‌نویسان خوبی هم بودند که می‌نوشتند و طرفداران خودشان را هم داشتند.(شاید الان هم به شکل‌های دیگر داشته باشند.)

اما الان چی ؟ وبلاگ‌های خوب یک گوشه دارند خاک می‌خورند و نویسندگانشان هم دیگر دل و دماغ نویشتن را ندارند...

۲ نظر