تو چطوری؟ چه خبر؟

حال ما اینجا بد است این ایام،

تو چطوری؟

چه خبر؟

حرف بزن تا بدونیم!

توی ایوون دلت ‌پرستو‌ها،

لوله کردن یا نه ؟

توی راه پیچ واپیچ زلف تو،

کسی از راه به در شده یا نه ؟

حال ما اینجا بد است این ایام،

خبر از بهار دلکش دیگه نیست

سال پیش هم نیومد سر بزنه

فکر کنم با برگ زرد خشک‌ش زده!

راستی چشمات هنوز هم

برق قدیم رو داره، نه؟

هنوز هم عطر تنت

بوی بهاره، مگه نه؟

راستی باز هم میشه

تو عمق صدات شنا کرد؟

میشه تو سیاهی ابروی تو

ستاره چید، صفا کرد؟

ای بابا، حرفی بزن!

چیزی بگو!

حال ما اینجا بد است این ایام،

تو چطوری؟

چه خبر؟

وبلاگ‌نویسی نون و آب نمیشه جوون !

یادش بخیر وقتی اولین وبلاگم رو ساختم 14 سالم بود. تازه با فضای اینترنت آشنا شده بودم و سایت‌های دانلود نرافزار برایم جذابیت خاصی داشتند. به خاطر همین مطالبشون رو کپی می‌کردم توی وبلاگم. آمارگیر وبلاگ رو هم دستکاری کرده بودم که تعداد بازدید‌ها رو چند برابر نشون بده !
بعد از اون با یه وبلاگ تاریخی آشنا شدم به نام « هفت کشور ». من هم حس ناسیونالیستی‌م زد بالا و یه وبلاگ ساختم به نام « هفت دریا ». صاحب وبلاگ آقا مجید بود. هیچ‌ وقت ندیدمش ولی به نظر میومد که جوان با مطالعه و معلوماتی باشه. اون بنده‌ی خدا کلی کتاب می‌خوند و ماهی یک مطلب ‌می‌نوشت، ولی من هر روز سه تا مطلب از ویکی‌پدیا کپی می‌کردم.
همینطور ماجرا ادامه داشت تا اینکه یه وبلاگ دانلود آهنگ ساختم ولی این دفعه مطالبش رو کپی نمی‌کردم. خودم آهنگ‌های دهه 40 و 50 رو با شوق و ذوق آپلود می‌کردم و بازدید کننده‌‌ها هم استقبال می‌کردن تا اینکه از مطرب‌بازی (!) خسته شدم و کل مطالب رو پاک کردم.
بعد از اون چند بار خواستیم با دوستان گلم یه سایت فرهنگی راه بندازیم که متاسفانه همشون شکست خوردن و من وبلاگ « روز فرد » رو افتتاح و به صورت کاملا حرفه‌ای (!) شروع کردم به نوشتن مطالبی که الان داره اینجا خاک می‌خوره.
اصلا نمی‌دونم چرا اینا رو دارم به شما میگم؛ ولی خلاصه‌ی عرایضم اینکه وبلاگ‎نویسی آخر و عاقبت نداره. نذارید بچه‌هاتون وبلاگ بنویسن.

تکلیف چه خواهد بود

دفترم را خط خطی کردم
وقتی دیشب
هنگام گفتن شعر
چشم‌هایت را 
نتوانستم به یاد بیاوردم.
هنوز نمی‌دانم که
من پیر شده‌ام
یا چشمان نیلگون تو
از شعر‌های آشفته‌ی من بیزار بود ؟
می‌توانم دفتر شعرم را
در میان علف‌های هرز
به آتش بکشم و خاکسترش را
به باد دوره گرد بسپارم ولی
اگر باز هم چشمانت را 
به خاطر نیاوردم،
آن وقت تکلیف هزاران شعر ناخوانده
چه خواهد بود؟

بچه‌داری و سختی‌هایش

چند شب پیش در جمعی بودم و صحبت از سختی‌های بزرگ کردن بچه شد و یکی از حاضرین گفت : « بچه بزرگ کردن خیلی سخته، ما 30 سال پیش با چه سختی‌ای بچه بزرگ کردیم. شیر خشک گیر نمیومد، پوشک نبود و... »
بعد از تمام شدن این صحبت‌ها نگاه معناداری به فرزند خود کرد و بسیار مشهود بود که دارد بر او منت می‌‌گذارد.
با خودم فکر کردم که آیا این کار درست است یا خیر ؟
به نظر من هرکس قبل از بچه‌دار شدن باید بداند که چه چیزی در انتظارش است؛ طبیعی است که با به دنیا آمدن بچه، زندگی مانند قبل نخواهد بود. زیرا پدر و مادر مسئولیت‌های فراوانی در قبال نیاز‌های فرزند خود دارند.
به عنوان مثال تا قبل از به دنیا آمدن فرزند، والدین می‌توانند شب‌ها راحت بخوابند. ( البته خیلی ایده‌آل درنظر گرفتم. ) ولی کاملا واضح است که بعد از به دنیا آمدن فرزندشان، شرایط مانند قبل نخواهد بود و به طور حتم، گریه‌ی کودک آنها را از خواب بیدار خواهد کرد.
حالا سوال اینجاست که باید پدر و مادر، به خاطر سختی‌هایی که در زمان نگهداری از فرزند خود متحمل شده‌اند، می‌توانند به او منت بگذارند ؟ 
آنها می‌توانستند فرزندی را به دنیا نیاورند و خود را از تمام آن سختی‌ها نجات دهند اما آگاهانه فرزندی را به دنیا آوردند که می‌دانستند نگهداری از او، مستلزم تحمل سختی‌هایی است.

من ماجرا را با کمی تغییر و تفسیر برایتان شرح داد، قضاوت با خودتان.

دلیلی برای زندگی

روزی فرا خواهد رسید،

آری !

روزی فرا خواهد رسید که 

شکوفه را در باغ سرسبز آهن و پولاد بیابیم.

پرستوها از شهرمان پرواز کنند 

و آسمان دیگر آسمانی نباشد.

به روزی که می‌آید می‌اندیشم،

بوی تو را باید در عطرِ خوشِ دود و سرب یافت 

و شکل قامتت را باید

در آلبوم خاک گرفته‌ی خیال جستجو کرد.

جهانیان را نمی‌دانم،

ولی در آن روزی که فرا خواهد رسید،

من هنوز هم دلیلی برای زنده ماندن خواهم داشت.


کوچه‌ی شب

بگذار تا تمام مردم شهر

از کنار ما بروند...

کم ندیده‌ام کوچ مردمان خانه به دوش غمگین را

چه کولی‌وار می‌روند و 

تنها زمزمه‌ی جاری بر لب‌هایشان

سرود سرد هجرت است.

از این پس،

ماه را به خانه می‌آوریم 

پونه را از باغچه‌ی زرد می‌چینیم

کفش‌دوزک تنهایی را

برای شام به خانه دعوت می‌کنیم.

حال ما دگرگون نمی‌شود،

بگذار از همه جدا باشیم.

در میان کوچه‌ی شب،

خانه‌ای روشن خواهد ماند.

احتمال بارش باران

احتمال بارش باران

کم نیست ،

یک در هزار هم 

که باشد 

من می‌گویم 

باران خواهد بارید.

اگرچه که آسمان 

تاج سربی

بر سر نهاده است

اما ،

باران اسیدی هم 

برای رقص 

من و تو 

کافیست.

همه‌ی گلدان‌ها را

در خانه پناه می‌دهیم 

شب‌بوها ،

حسن یوسف‌ها ،

شمعدانی‌ها.

چند ساعتی

از نیمه شب 

گذشته است و

پشت پنجره 

خوابمان می‌برد؛

در انتظار آمدن باران.

شعر : قطب‌ها

وقتی بچه‌تر بودم

دنیای من 

دو قطب بیشتر داشت

یکی در شرق صورتت

یکی هم در غرب آن.

وقتی بچه‌تر بودم

قطب‌ها

انقدر یخ‌زده و سرد 

نبودند.

می‌شد در آنها

از گرما تب کرد ،

می‌شد در آنها

از خاک 

شقایق ساخت.

وقتی بچه‌تر بودم

زمان آهسته‌تر می‌رفت

و من 

در ردیف آخر کلاس

به دنبال 

دو قطب دیگر جهان

در نقشه سرگردان بودم.

وقتی بچه‌تر بودم ،

یک روز 

وقتی هیچکس 

حواسش نبود ،

قایقی کاغذی ساختم

نشانی تو را 

در آن نوشتم و 

در جوبِ پر آب کوچه

رهایش کردم ،

شاید در میانه‌ی راه

غرق شد

هنوز نمی‌دانم؛

اما خوب یادم می‌آید

وقتی که بچه‌تر بودم

همه چیز 

از چشمان تو آغاز می‌شد

آب ، آتش ،

باد ، خاک ،

من.

درباره‌ی فیلم رگ خواب

خدمت شما عزیزان عرض کنم که رگ خواب را حدودا دو هفته پیش دیدم و لذت نبردم !

با خودمان گفتیم ، مشکل از کجاست ؟ نکند ما ( یعنی من ) مشکلی داریم که در سالن سینما گریه نکردیم و وسطش خسته شدیم و بعضی‌ جاها خنده‌مان گرفت و مدام ساعت را نگاه می‌کردیم و... !

با چندی از دوستان بحث کردیم و سر و کله زدیم و دعوا کردیم و کشت و کشتار کردیم ولی نتیجه‌ای نداشت و من باز هم قانع نشدم.


به نظر بنده ، این فیلم داستان بزک شده‌ای از یک زن منفعل ، عاجز و سرگشته است که بعد از یک ازدواج ناموفق ، وارد یک رابطه عاطفی با یک مرد می‌شود. در باب عمق این رابطه عاطفی ، همین بس که بگویم ، بعد از یک مشاجره‌ی سطحی ، زن وسایلش را جمع می‌کند و از محل زندگی مشترکشان می‌رود و بعد از مدتی با دریافت یک پیامک ، دوباره باز می‌گردد !


این زن در طول فیلم ، دائما شعار می‌دهد که پدرش را دوست دارد و از دور حواسش به او هست ولی با دریافت همان پیامکی که عرض کردم ، پدرش را فراموش و مسیرش را عوض می‌کند. بعدها متوجه می‌شود که پدرش مریض است و در نهایت می‌بینیم که سر مزارش گریه می‌کند.


اصلا همه این چیزهایی که گفتیم ( یعنی من گفتم ) را به کنار بگذارید ، این زن به بالای کوهی می‌رود و با گربه‌اش صحبت می‌کند و به او می‌گوید : 《خوش به حالت که مثل من به کسی وابسته نیستی ؛ خودت می‌تونی زندگی کنی.》! مگر کرگدن است که بتواند تنها زندگی کند ؟ گربه‌ی خانگی‌ست و اگر یک روز به او خوراک نرسد چهار چرخش به هوا می‌رود !


آقای کارگردان ، چرا پنج دقیقه نمای تکراری به ما نشان دادی تا آهنگ همایون شجریان تمام شود ؟ 

جوابش را خودم می‌دانم ، چون از اول جای مشخصی برای آن وجود نداشت ، ما مجبور شدیم پنج دقیقه لیلا حاتمی را در حال رانندگی تماشا کنیم تا بالاخره موسیقی به پایان برسد ؛ بحث جذب مخاطب ، با اسم شجریان ، هم که به جای خودش. ( اونجایی که همایون میگه : آهای خبردار و... )


خانم فیلمنامه نویس و آقای کارگردان ، وقتی یک شخصیت ( ! ) مکمل می‌تواند مثل همه بگوید 《باشه》، چرا شما اصرار دارید که ما از او《داکُغ》 بشنویم ؟

اصلا چرا سعی داشتید توی فیلم از زبان فرانسوی استفاده کنید ؟ 

درک می‌کنم ؛ فکر می‌کردید شاید با این کار بتوانید حس و حال مطلوبی را به فیلم بدهید ؛ اما...

هیچ

هیچ

۱ نظر